"۵ سال بعد_ لس آنجلس"
تو تخت چشم از هم باز کرد و به ساعت کنار تختش نگاه کرد... دلش نمیخواست از تختش بیرون بیاد؛ امروز حوصله هیچکس رو نداشت...
چشماشو دوباره بست و چند ثانیه بعد از جاش بلند شد؛ گوشیش رو برداشت و صفحشو نگاه کرد؛ پپر کلی پیام صبح بخیر و استیکر های قلب قلبی براش فرستاده بود... ولی انقدر بی حوصله بود که حتی به این رفتار های مادرش هم نمیخندید.
لاک اسکرینش رو نگاه کرد... هنوز هم بعد از ۵ سال عکس اریک رو اونجا گذاشته بود و هر روز نگاهش میکرد...با شصتش روی گوشی و انگار که گونه های اریکو نوازش کنه ، کشید...
امروز چرا مثل دیروز یا دو هفته پیش نبود؟ درسته... سالگرد مرگ اریک بود...دهم ژانویه...
پنج سال از ماجرا میگذشت و هر ژانویه غم زیادی سرتاسر زندگیشو میگرفت...
گردنبند اریک که الان برای خودش کرده بود و رو از روی میز برداشت و گردن خودش کرد
حدقل اینطوری حسش میکرد؛ پپر و تونی فکر میکردن که چارلز با این مسئله کنار اومده ولی چارلز فقط نقش بازی میکرد که حالش خوبه ؛ شاید هم خودشو گول میزد که اریکو به سختی فراموش کرده...
صدای پپر از پایین اتاقش در اومد : چارلز! بیدار شو! باید بری سره کارت دیگه!"
هوفی کرد و دست تو صورتش کشید... از بعد اون ماجرا دیگه به خونه مجردی خودش نرفت و پیش پدر و مادرش زندگی میکرد، هرچند که عامل اصلی اون تونی بود، بهش اجازه نداد دیگه جایی تنها زندگی کنه،این به نفع خودش هم بود..
از پله ها پایین اومد و تو اشپزخونه رفت و با هر خستگی و بیحوصلگی که داشت سلام کرد : سلام مامان"
+سلام عزیزم، چرا انقدر دیر بیدار شدی؟"
_امروز اصلا حوصله کار رو ندارم"
پوزخندی زد و دست تو موهای چارلز زد : تونی اگر این حرفو بشنوه سر به تنت نمیزاره"
لبخند مصنوعی زد و چیزی نگفت ، چند ثانیه مکث کرد و زمزمه کرد : امروز میخوام برم میامی"
پپر برگشت و نگاهش کرد : چی؟ چرا؟"
اب دهنشو به زور قورت داد و سرشو پایین انداخت : امروز... سالگرد فوت اریکه... میخوام برم پیشش ، مثل چند سال پیش"
چشماش ناراحت شدن و به چارلز نگاه میکرد که هنوز ماجرا رو فراموش نکرده؛ چارلز متوجه نگاهش شد و اروم سر بلند کرد. مکث کرد و با بغض یکم حرف زد : چرا اینطوری نگام میکنی مامان؟ من دوستش داشتم، هنوز هم دارم! نمیتونم فراموشش کنم و منظور نگاهتو میفهمم! تا کی شما و پدر میخواید منو ازش دور کنید؟"
پپر چشماشو بهم زد و سمتش اومد : نه چارلز یه لحظه اروم باش... من میدونم دوستش داشتی، همرو میدونم..."
دستشو گرفت و تو چشماش نگاه کرد : ولی ما فقط نگرانتیم همین"
دستشو از تو دستش دراورد و کت و کیفشو از روی صندلی کنار دستش برداشت : همیشه همینو میگید؛ رفتن من به اونجا مشکلی ایجاد نمیکنه مادر! فعلا خداحافظ"
+ چارلز! یه لحظه صبر _"درو پشت سرش بست و نزاشت اشک تو چشماش پایین بیاد و خودشو سریع جمع و جور کرد...
وارد ساختمون محل کارش شد؛ تونی براش یه کار دست و پا کرده بود و اینطوری بیشتر مشغول میشد ... پشت میزش رفت ؛ یه کارمند دولتی ساده که دیگه خبری از هک و اینجور چیزا نبود... یه نفر وارد اتاقش شد : چارلز! نامه های امروزت رو برات اوردن!"
سر بلند کرد و مکث کرد؛ هوفی کرد و دست تو موهاش کشید : گاد دمن هنوز نامه های دیروز رو هم چک نکردم"
مرد شونه بالا انداخت و عقب عقب میرفت : خب پس مشکل اصلی شرکت مشخص شد از کجاست ، یکم دل به کار بده چارلز!"
یه کارتون نامه ها و درخواست های مسخره که باید همشونو چک میکرد.. لیوان قهوه اش رو برداشت و ازش خورد... پسر هم سن و سال خود چارلز جلوی در اتاقش وایساد : چارلز!"
سر بلند کرد : هی...عااام"
انگار دل و دمغ حرف زدن رو باهاش نداشت و خیلی مایل نبود که باهاش حرف بزنه...
یکم مکث کرد و سمت میزش اومد و خنده هیستریکی هم به لب داشت ،دست به میزش کشید و جلوش وایساد : هی چارلز.. عاام میای... میخوای امشب بریم یه کلوپ باهم یکم... یکم خوشبگذرونیم"
چارلز نگاهش نمیکرد و دنبال یه چیزی بود که دست به سرش کنه : هی رفیق...فکر نکنم بتون_"
نزدیک ترش اومد و لبخند زد : رفیق چیه، اسم که دارم دنیل صدام کن"
چارلز مکث کرد و نفسشو بیرون داد ، دست به میز زد و
KAMU SEDANG MEMBACA
Salvation (cherik)
Fiksi Penggemarمقدمه : درسته! صلح هیچوقت جزء برنامه نبوده. هیچوقت هم قرار نیست باشه. اما تاحالا شده به این فکر کنیم که آخر تمام این جنگ ها چی میشه؟ اصلا آخری داره؟ این انتقام هایی که همگی در پی گرفتنش هستیم روزی تموم میشه؟ رستگاری به سراغمون میاد؟ رستگاری آدما با...