part 19

28 7 7
                                    

"۵ سال بعد_ لس آنجلس"
‌ ‌ ‌ ‌
تو تخت چشم از هم باز کرد و به ساعت کنار تختش نگاه کرد... دلش نمیخواست از تختش بیرون بیاد؛ امروز حوصله هیچکس رو نداشت...
چشماشو دوباره بست و چند ثانیه بعد از جاش بلند شد؛ گوشیش رو برداشت و صفحشو نگاه کرد؛ پپر کلی پیام صبح بخیر و استیکر های قلب قلبی براش فرستاده بود... ولی انقدر بی حوصله بود که حتی به این رفتار های مادرش هم نمیخندید.
لاک اسکرینش رو نگاه کرد... هنوز هم بعد از ۵ سال عکس اریک رو اونجا گذاشته بود و هر روز نگاهش میکرد...با شصتش روی گوشی و انگار که گونه های اریکو نوازش کنه ، کشید...
امروز چرا مثل دیروز یا دو هفته پیش نبود؟ درسته... سالگرد مرگ اریک بود...دهم ژانویه...
پنج سال از ماجرا میگذشت و هر ژانویه غم زیادی سرتاسر زندگیشو میگرفت...
گردنبند اریک که الان برای خودش کرده بود و رو از روی میز برداشت و گردن خودش کرد
حدقل اینطوری حسش میکرد؛ پپر و تونی فکر میکردن که چارلز با این مسئله کنار اومده ولی چارلز فقط نقش بازی میکرد که حالش خوبه ؛ شاید هم خودشو گول میزد که اریکو به سختی فراموش کرده...
صدای پپر از پایین اتاقش در اومد : چارلز! بیدار شو! باید بری سره کارت دیگه!"
هوفی کرد و دست تو صورتش کشید... از بعد اون ماجرا دیگه به خونه مجردی خودش نرفت و پیش پدر و مادرش زندگی میکرد، هرچند که عامل اصلی اون تونی بود، بهش اجازه نداد دیگه جایی تنها زندگی کنه،

این به نفع خودش هم بود..
از پله ها پایین اومد و تو اشپزخونه رفت و با هر خستگی و بیحوصلگی که داشت سلام کرد : سلام مامان"
+سلام عزیزم، چرا انقدر دیر بیدار شدی؟"
_امروز اصلا حوصله کار رو ندارم"
پوزخندی زد و دست تو موهای چارلز زد : تونی اگر این حرفو بشنوه سر به تنت نمیزاره"
لبخند مصنوعی زد و چیزی نگفت ، چند ثانیه مکث کرد و زمزمه کرد : امروز میخوام برم میامی"
پپر برگشت و نگاهش کرد : چی؟ چرا؟"
اب دهنشو به زور قورت داد و سرشو پایین انداخت : امروز‌... سالگرد فوت اریکه... میخوام برم پیشش ، مثل چند سال پیش"
چشماش ناراحت شدن و به چارلز نگاه میکرد که هنوز ماجرا رو فراموش نکرده؛ چارلز متوجه نگاهش شد و اروم سر بلند کرد‌.‌ مکث کرد و با بغض یکم حرف زد : چرا اینطوری نگام میکنی مامان؟ من دوستش داشتم، هنوز هم دارم! نمیتونم فراموشش کنم و منظور نگاهتو میفهمم! تا کی شما و پدر میخواید منو ازش دور کنید؟"
پپر چشماشو بهم زد و سمتش اومد : نه چارلز یه لحظه اروم باش... من میدونم دوستش داشتی، همرو میدونم..."
دستشو گرفت و تو چشماش نگاه کرد : ولی ما فقط نگرانتیم همین"
دستشو از تو دستش دراورد و کت و کیفشو از روی صندلی کنار دستش برداشت : همیشه همینو میگید؛ رفتن من به اونجا مشکلی ایجاد نمیکنه مادر! فعلا خداحافظ"
+ چارلز! یه لحظه صبر _"

درو پشت سرش بست و نزاشت اشک تو چشماش پایین بیاد و خودشو سریع جمع و جور کرد...
‌ ‌ ‌ ‌‌
وارد ساختمون محل کارش شد؛ تونی براش یه کار دست و پا کرده بود و اینطوری بیشتر مشغول میشد ... پشت میزش رفت ؛ یه کارمند دولتی ساده که دیگه خبری از هک و اینجور چیزا نبود... یه نفر وارد اتاقش شد : چارلز! نامه های امروزت رو برات اوردن!"
سر بلند کرد و مکث کرد؛ هوفی کرد و دست تو موهاش کشید : گاد دمن هنوز نامه های دیروز رو هم چک نکردم"
مرد شونه بالا انداخت و عقب عقب میرفت : خب پس مشکل اصلی شرکت مشخص شد از کجاست ، یکم دل به کار بده چارلز!"
‌ ‌
یه کارتون نامه ها و درخواست های مسخره که باید همشونو چک میکرد.. لیوان قهوه اش رو برداشت و ازش خورد... پسر هم سن و سال خود چارلز جلوی در اتاقش وایساد : چارلز!"
سر بلند کرد : هی...عااام"
انگار دل و دمغ حرف زدن رو باهاش نداشت و خیلی مایل نبود که باهاش حرف بزنه...
یکم مکث کرد و سمت میزش اومد و خنده هیستریکی هم به لب داشت ،دست به میزش کشید و جلوش وایساد : هی چارلز.. عاام میای... میخوای امشب بریم یه کلوپ باهم یکم... یکم خوشبگذرونیم"
چارلز نگاهش نمیکرد و دنبال یه چیزی بود که دست به سرش کنه : هی رفیق...فکر نکنم بتون_"
نزدیک ترش اومد و لبخند زد : رفیق چیه، اسم که دارم دنیل صدام کن"
چارلز مکث کرد و نفسشو بیرون داد ، دست به میز زد و

Salvation (cherik)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang