تقریبا ساعت ۸ شب بود.. تو ماشین زیر سایه تاریک درختا، چند متری خونه استنفیلد منتظر بودن... سکوت بینشون افتاده بود، دیشب تو بغل اریک خوابیده بود ولی نمیتونست حرفی براش بزنه...
نیم ساعتی گذشته بود که ماشین شاسی بلند مشکی تو خیابون اومد و در پارکینگ رو باز کرد و وارد خونه شد... اریک تو جاش تکون خورد و به دقت اطراف رو نگاه کرد، سمت چارلز برگشت : حالا نوبت توعه چارلز"
لپ تاپش رو باز کرد ، باید دوربین ها و بی سیم های گارد محافظتیش رو از کار مینداخت... بعد از چند دقیقه سر بلند کرد : تموم شد"
اریک اسلحه کمریش رو دراورد و خشابش رو کشید، ماسک باید به صورتش میزد، از پوشیدنش منصرف شد و مکث کرد، نگاهشو به چارلز داد و تو چشمای آبیش موند.. چارلر هم انگار منتظر چیزی ازش بود، اروم زمزمه کرد : دور از چشم بقیه کارشو تموم میکنم"
چارلز لبخند محوی گوشه لبش میومد، قرار نبود خانوادش صحنه قتل رو ببینن، دست رو دست اریک گذاشت و فشارش داد : ممنون اریک"
اریک طاقت نیاورد، حس خوبی نداشت و جلو اومد و لب هاشو محکم بوسید ، نمیخواست ازش جدا بشه... چند ثانیه بعد ازش جدا شد و تو چشماش عمیق نگاه کرد ، دست تو موهاش کشید و گونه اش رو نوازش کرد : چارلز اگر اتفاقی افتاد و نیومدنم طول کشید... ازت میخوام از اینجا فرار کنی!"
چارلز اخماش رو توهم برد و دست رو دهنش گذاشت: شوو، من هیچ جا نمیرم، صبر میکنم تا بیای!... به علاوه ، اتفاقی نمیفته اریک اذیتم نکن لطفا!"
همینطوری که دست چارلز رو دهنش بود کف دستشو بوسید و محکم بغلش کرد ، انقدر حس خوبی نداشتکه انگار داشت باهاش خداحافظی میکرد، چارلز باورش نمیشد داره این کارارو میکنه، خودش میفهمید داره ازش خداحافظی میکنه، کناره گوشش زمزمه کرد : دوستت دارم چارلز"
چارلز که تو بهت این حرکات بود و بغض تو حلقشو گرفته بود نتونست حرفی بزنه، منتظر جوابی ازش نموند و سریع از ماشین پیاده شد... چارلز سمتش نیم خیز شد که دستشو بگیره و چیزی بگه، ولی شوکش هیچ فرصتی بهش نمیداد.
تو پیاده رو زد و ماسکش رو به صورتش زد ،چارلز رو صندلیش تکیه داد و کم کم عرق به بدنش مینشست...
نزدیک خونه که میشد سرشو بیشتر خم میکرد، روبه روی دیوار خونه وایساد و از بالا پرید و به سختی از روی حصارهای اطرافش رد شد و تو خونه پرید.. خونه ویلایی بود و استخر و ماشین ها لوکس و هرچیزی که یه میلیاردر میتونست تو خونه اش داشته باشع... بین سبزه ها و درختا قائم شد و به ساختمون خونه نگاهی انداخت.. از جاش بلند شد و کُلتش رو دستش گرفت...نیم خیز راه میرفت.. تعجب کرده بود، خبری از اسکورت و بادیگارد هاش نبود...از جلوی در پارکینگ رد میشد و به پشت خونه سرک کشید ، چیزی نگذشت که در پارکینگ باز شد و صدای ماشینی از پشت سرش بلند شد، جا خورد و برگشت و به ماشین نگاه کرد... نورش تو چشماش میخورد و دستشو جلوی نور گرفت... راننده ماشین هم بعد از دیدن اریک محکم رو ترمز زد، روبه روی ماشین پاهاش قفل کرده بودن و همه برنامه بهم ریخته بود، چند ثانیه مکث کرد و دقیق نگاه کرد، راننده استنفیلد بود خشکش زد و نفس نفس میزد، چند ثانیه بعد به خودش اومد و
YOU ARE READING
Salvation (cherik)
Fanfictionمقدمه : درسته! صلح هیچوقت جزء برنامه نبوده. هیچوقت هم قرار نیست باشه. اما تاحالا شده به این فکر کنیم که آخر تمام این جنگ ها چی میشه؟ اصلا آخری داره؟ این انتقام هایی که همگی در پی گرفتنش هستیم روزی تموم میشه؟ رستگاری به سراغمون میاد؟ رستگاری آدما با...