روی کاناپه خوابش برده بود و بالا سرش وایساده بود و نگاهش میکرد... به ماجرای دیشب که فکر میکرد لبخند رو لباش میومد... اریک تو خواب نگاه سنگین یکی رو روی پلک هاش حس کرد، پلکاش تکون خوردن و چارلز با دیدن اینکه داره بیدار میشه لبخندشو قورت داد و صاف وایساد ، چشماشو باز کرد و به اطراف نگاه کرد ، نگاهش به چارلز بالا سرش افتاد که ساکت داشت بهش نگاه میکرد ، لبخندی بهش میزد و زیرلب زمزمه کرد : سلام:)
دست تو صورتش کشید : سلام، ساعت چنده؟"
+ هووم، دیر نشده نگران نباش"
از جاش بلند شد و روی کاناپه نشست ، پشت سرش رو برنداز میکرد : صبحونه میخوری؟"
از جاش بلند شد و سمت دستشویی رفت : نه تو هم یه چیزی سریع بخور میخوایم بریم!"
+ بریم؟ کجا؟
در دستشویی رو بست و جلوی سینک وایساد و صداش رو بلند کرد : گالری! از ساعت ۱۰ فروششون شروع میشه!"
پشت در هوفی کرد و چشماشو چرخوند...
توی گالری رسیدن و یه جا برای نشستن پیدا کردن، مردم زیاد میشدن و چارلز یکم استرس داشت ، سمت اریک خم شد و زمزمه کرد : حتما باید میومدیم؟ اگر بعد خرابکاری اون یارو ببیندمون چی؟ مطمئن میشه کاره ما بوده!"
+ میخوام ببینم اینجا چه اشوبی میشه، نگران نباش هیچ اتفاقی نمی افته"
یه لحظه نگاهش کرد و خنده رو لباش میومد، اریکزیرچشمی نگاهش کرد : چیه؟".
+همیشه میگی اتفاقی نمیفته، درحالی که اتفاقی هم میفته.."
پوزخندی زد و نگاهشو گرفت : خب پس اتفاق میفته نگران باش"
+هستم"
سره جاش برگشت و به اطرافش نگاه میکرد که دور تا دورش تو هر قسمت از گالری یه فروشنده و یه تابلو که روش پرده بود قرار گرفته بودن و مردم برای خریدش جلوش نشسته بودن... اریک چند ثانیه بعد کنار صورتش خم شد : وقت نمایشه!"
مردی با کت شلوار مشکی روبه روی میز وایساد، زنگی هم تو دست داشت و از مردم خواست که ساکت باشن، همزمان چند مرد دیگه هم سر میزها و تابلوهای خودشون تو کل گالری رفتن و پرده برداشتن ، مرد شروع کرد : خب قراره تابلوی نفیسی امروز به فروش بره، معامله های قیمتی به بالاترین، به فروش میرسه"
صفحه نمایش قیمت اولیه اماده بود، اریک چشم ازش برنمیداشت، منتظر بود اون قیمت مسخره رو ببینه... مرد دستش رو سمت صفحه نمایش گرفت : و اما قیمت اولیه تابلو هست..."
صفحه نمایش روشن شد ، مرد ناخداگاه فقط از روی قیمت خوند : یک دلار"
صدای مردم بلند شد و مرد خودش بعد از شنیدن حرفش جا خورد و با دقت روی صفحه نمایش نگاه کرد، مردم از روی صندلی هاشون بلند شدن و داد میزدن که میخوان بخرن... یکی قیمت بالا تری میگفت و هرکسی هر رقمی که دلش میخواست وسط میاورد...اریک لبخند معنا داری میزد و بین تکاپوی مردم خونسرد
نشسته بود ، چارلز از این غوغای جمعیت ، چه روبه رو و چه پشت سرش شگفت زده شده بود و خنده ای رو لب داشت، اونا موفق شده بودن، کل گالری بهم ریخته بود، خودشو کش داد تا جلوی سالن رو بتونه ببینه، مردم جلوی مرد روی هم ول میخوردن، قطعا برای یک تابلویی که ارزشش ۱۲ میلیون هست و حالا به یک دلار داره به فروش میرسه باید اینطوری میکردن... ناخداگاه دستش رو رون اریک رفت و فشارش داد : وای لعنتی، انگار قحطی زده شدن!"
اریک پوزخندی زد، تو پوست خودش نمیگنجید، دست پشت کمر چارلز گذاشت و تو اون سر و صدا کنار گوشش حرف زد : دیگه باید بریم، تمومه!"
از جاشون بلند شدن و سمت در خروجی میرفتن که یه نفر جلوی اریک وایساد، اریک میخواست از کنارش بره که باز جلوشو گرفت، سرشوبالا اورد نگاهش کرد ، به محض دیدنش یکم جا خورد و سره جاش وایساد، چارلز هم پشت سرش وایساد و منتظر موند... مردی ۴۰ ساله، تقریبا درشت اندام با خط ریش عجیب و لباس چرمی...لبخند مصنوعی به لب داشت : اریک! اینجا چیکار میکنی؟"
اریک با دیدنش اخم با چهره اش اومد، برندازش کرد و ادامه داد : تو اینجا چیکار میکنی؟"
شونه بالا انداخت : کار، تو چی؟"
اریک هم سعی کرد اداشو دربیاره و شونه بالا انداخت :اومدم تابلو بخرم!"
+جدی؟ برای پدرت؟"
یه قدم سمتش اومد : نه برای کریسمس میخوام بیام خونت و هدیه بهت بدم!"
لبخند هیستریکی زد و زبون تو دهنش چرخوند ، به پشت سر اریک اشاره کرد : از کیتا حالا با یه هکر میای
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Salvation (cherik)
Фанфикمقدمه : درسته! صلح هیچوقت جزء برنامه نبوده. هیچوقت هم قرار نیست باشه. اما تاحالا شده به این فکر کنیم که آخر تمام این جنگ ها چی میشه؟ اصلا آخری داره؟ این انتقام هایی که همگی در پی گرفتنش هستیم روزی تموم میشه؟ رستگاری به سراغمون میاد؟ رستگاری آدما با...