part 17

33 7 0
                                    

دقایق طولانی تو اغوش هم بودن ولی اریک الان احساس پوچی میکرد، حس هیچ و خالی از هر گونه احساس... حتی تو زندگی گذشته اش هم هیچکسی رو نداشته، چند لحظه بعد با صدای گرفته زمزمه کرد : چارلز.."
چارلز با گونه و چشمای خیس ازش جدا شد و‌نگاهش کرد، اریک بغضشو قورت داد: میخوام بدونم از کجا متوجه اینا شدی"
با تردید سر تکون داد و سمت اتاق رفتن.. اشکاشو وسط راه پاک کرد و لپ تاپشو باز کرد، اریک روی صندلی نشست و چارلز سرپا داشت پیداش میکرد : یکی از ادمای شاو "جری هاوارد" با عذاب وجدانی که بعد از کثیف کاری ها بهش دست داده بود، تصمیم گرفت از گروه بیرون بیاد، اینو تو سایت افشاگری گذاشته بود که استنفیلد و شاو رو خراب کنه، ظاهرا فقط شاو ورشکست شد... بعد از فقط چند ساعت، این مقاله حذف شد و دقیقا هفته بعدش اعلام کردن که در اثر اوردز مواد کشته شده، جالب تر اینکه این مقاله دقیقا ۱۰ سال بعد از کشته شدن... خانوادت گذاشته شده... وقتی که تو ۱۵ سالت بوده.. منم تونستم کلمه شاو یا استنفیلد رو از مقاله های حذف شده نت پیدا کنم"
حرفش که تموم شد اریک سر پایین انداخت و با انگشتاش ور رفت : عکسی از مادر و پدرم هست؟ میخوام ببینمشون"
خیلی مظلومانه حرف میزد، چارلز دوباره خم شد و چند جایی رو گشت و اریک همچنان سرش پایین بود... عکسی رو پیدا کرد وبازش کرد، صاف شد و به اریک نگاه کرد... با تردید نفسشو صدا دار بیرون داد و به لپ تاپ نگاه کرد... عکس بچگی هاش بود.. مادر و پدرشو

میدید، پدرش که تقریبا صورت تپل و نرمی داشت و مادرش که خنده قشنگی به لب داشت... اصلا باورش نمیشد شاو همچنین چیز زیبایی رو ازش گرفته باشه... مظلومانه به مونیتور نگاه میکرد و انگار که خاطراتش به یاد میومد، انگار که حسش میکرد... حلقه اشک تو چشماش جمع شده بود... چارلز قلبش مچاله میشد اریکو اینطوری ببینه، اروم دست پشت گردنش گذاشت و لب هاشو تو موهاش برد... موهاشو بوسید و چشماشو بست، اریک غرق عکس و بدبختای زندگیش شده بود، چشماشو بست و سر پایین انداخت... چارلز که بالا سرش بود زیر چونه اش رو گرفت ، باهم چشماشو آبی شده بود و خیس اشک... غرق چشماش بود و خم شد و لبهای باریکشو بوسید... سعی کرد با تمام حس و علاقه اش بهش بفهمونه که هنوز همه چی تموم نشده
ازش جدا شد به پیشونیش چسبید : دوست دارم اریک"
نمیتونست جوابشو بده، الان نمیتونست..
چند ثانیه بعد صدای تلفن اریک بلند شد و ازش جدا شد، سعی کرد صداشو صاف کنه که اگر شاو بود مشکلی پیش نیاد...
شماره ناشناس بود، از جاش بلند شد و تلفنو جواب داد : بله؟"
_ اریک! مارگارت ام! همین الان دو نفر دارن میان سمت اتاق تو، تو راه پله هان ، گفتن از ادمای شاو ان!"
اریک از جاش بلند شد و دست چارلزو گرفت، بدون حرفی تلفنو قطع کرد و نفس نفس میزد، وسط هال بردش و بعد برگشت سمتش ، چارلز از نفس نفس زدنش استرس گرفته بود : چی شده اریک؟"
دست روی دهن چارلز گذاشت و زمزمه کرد: شووو دارن باز میان سراغت چارلز!"

هیچی نگفت و اضطراب کل بدنشو گرفته بود ، اریک داشت فکر میکرد... چیکار باید میکرد... ادمای شاو بود، دیگه نمیتونست بهشون دست بزنه... تازه الان دو نفر شده بودن.
دست چارلزو گرفت و تو اتاق برد : برو زیر تخت چارلز!"
_ چی؟
+ گفتم برو زیر تخت!'
یقه اریکو گرفت: اریک میتونیم فرار کنیم! بیا از اینجا بریم"
+ دیگه از فرار خسته شدم چارلز فقط کاری که میگم رو انجام بده! برو زیر تخت و هیچی نگو !
چارلز اصلا حس خوبی نسبت به این ماجرا نداشت، اریک هرچی دستشو میکشید اون مقاومت میکرد، وقت تنگ بود، داشت گریه اش میگرفت : چارلز اتفاقی نمیوفته، خواهش میکنم برو زیر تخت نمیتونم فراریت بدم، اون بیرون راحت تر میتونن گیرت بندازن!"
+ اریک نمیخوام از دستت بدم"
_چارلز! بس کن برو زیر تخت دارن میان!"
چارلز تو چشماش نگاه میکرد، بغضش گرفته بود ولی باید یه کاری میکرد... سمت تخت میرفت و اریک خم شد و کمکش کرد : هر اتفاقی که افتاد از جات تکون نمیخوری فهمیدی؟ چارلز! هر اتفاقی!"
با تردید سر تکون داد و زیر تخت خودشو جا داد، میتونست پاهای اریکو ببینه که سمت هال برمیگشت...
اریک نفسشو صاف کرد و سعی کرد خونسرد نشون بده... میدونست الان یا ممکنه در بزنن یا درو بشکونن... رو کاناپه نسشت و تلوزیون رو تماشا میکرد... خوشبختانه در زدن و از جاش بلند شد ریلکس سمت در رفت... در رو باز کرد ، میشناختشون ، خوشحالی مصنوعی کرد : اوه هی سالی و دیوید! اینجا چیکار

Salvation (cherik)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora