last part

57 6 14
                                    

پایانی...

از بعد دعوای تونی با اریک، حالش خیلی گرفته بود و فقط اون چند ساعت تا عصر رو بدون حرف زدن تو بغلش روی تخت خوابید
اریک بازوشو زیر سرش گذاشته بود و چارلز هم تو سینه اش خواب بود..
گرفتگی غروب و هوا رو حس کرده بود و اروم تو سینه اش چشم باز کرد ؛ خواب بود و دستاشو اطرافش، مثل یه اغوش ایمن حس میکرد؛ جثه کوچیکش تو اون تن جا میشد و ارامش بخش ترین لحظه ممکن بود؛
به پلک های بسته اش نگاه میکرد و انگشتشو اروم به گوشه صورتش میکشید؛
پپر از پله ها بالا میومد و میخواست تو اتاق خودش بره، که دید یکم از در اتاق چارلز بازه... گوشه در نگاهی به داخل اتاق کرد... درو یکم باز کرد و بی صدا داخل میشد، بهشون نگاه میکرد؛ جوری که اریک بغل گرفته بودش و چارلز با عشق و ارامش نگاهش میکرد... چارلز متوجه پپر نشده بود و فقط به صورت اریک نگاه میکرد و به گذشته فکر میکرد، بعد به اینده... اینکه قراره بیشتر دوستش داشته باشه و دیگه وقت رستگاری و ارامش بود.
پپر با دیدن این صحنه لبخندی رو لبش اومد و چند ثانیه محو جفتشون شده بود ؛ چارلز متوجه نگاه سنگینی شد و به پایین پاش و در نگاه انداخت ،نگاهش به پپر خورد و سریع سر بلند کرد و بی صدا بهش قر زد : مامان!"
پپر به خودش اومد و دستاشو تکون داد و با صدای زیر ادامه داد : ببخشید ببخشید!"
دست تکون داد و از اتاق بیرون رفت... چارلز اخم کرده

بود و هوفی کرد و سرشو دوباره رو متکا برگردوند..
پپر از پله ها با ذوق درونی که داشت پایین اومد و سمت تونی که پشت میز تو اشپزخونه نسسته بود رفت... کنار دستش نشست و لیوان چاییش رو دستش گرفت... تونی متوجه لبخند پپر شد و با تعجب و اخم ادامه داد : چی شده؟"
پپر نگاهش کرد: اون کیوته"
+کی؟"
_اریک دیگه، مشخصه چارلزو خیلی دوست داره و خیلی رفتارهاش کیوته، من دوستش دارم"
تونی با کلافگی چشماشو چرخوند و به صندلش تکه داد،پپر هم چشماشو چرخوند : عاه چته؟"
_ من چمه؟ هیچ میدونی همون پسر کیوت میتونست چارلزو بکشه؟"
+نه تونی اینطور نیست، چارلز همه ماجرا رو برای من تعریف کرده و _"
_پس تو داری ازش دفاع میکنی؟".
+اره معلومه که ازش دفاع میکنم، تونی...!"
تونی نگاهشو از پپر گرفت و پپر دستشو گرفت و سر کج کرد و با دلسوزی زمزنه کرد: تونی تو داستان اون پسرو میدونی... هممون میدونیم! وقتشه برای یه بار هم که شده شاد تو این دنیا زندگی کنه... اریک کسی نیست که چارلزو تنها بزاره... برام گفت ، اون مجبور بود خودشو کنار بکشه تونی باور کن..‌"

تونی نگاهش کرد و از چشماش مشخص بود اروم شده و داستان اریک هم واقعا تلخ و غم انگیز بود‌ : اگر ردش کنی بره، به نظرت حال چارلز بهتر میشه؟ اریک چطور؟ زندگی بهتری براشون رقم زدی؟ به علاوه، اون دیگه خطری نداره، تو میتونی یه هویت جدید و یه کسب و

کار براش راه بندازی... اون هیچکس رو جز چارلز و ما نداره تونی..."
به حرفاش فکر میکرد، پپر در کل ادم مهربونی بود و این برای تونی یکم سخت بود که مثل اون فکر کنه، ولی اشتباه هم نمیگفت...
اریک نیاز به کمک و شادی داره.. جفتشون باهم کامل میشدن و این یه حقیقت انکار ناپذیر بود...
سکوت کرد و چیزی نگفت
‌ ‌‌ ‌
_سلام، بیدار شدی؟"
+ هی ، اره نتونستم بیشتر از این بخوابم، عصرا نمیتونم بخوابم...
_چرا؟
سرشو از بازوی اریک بلند کرد و جلوی صورتش با لبخند خم شد : میخوام سیبیلاتو بزنم"
پوزخندی زد و صورتشو پس کشید : نه نه دست بهشون نمیزنی!"
_ دلم برای چهره قبلیت تنگ شده خب!"
+مگه چیکار بهت داره اصلا؟"
_وقتی میخوام_"
جلو اومد و لباشو بوسید و حرفشو ادامه داد : ببوسمت، لبام اذیت میشه"
خندیدن و اریک لبای چارلز رو نوازش کرد ، بالا اومد و لباشو بیرون داد و تا سیبیلاش اذیتش نکنه ، بوسیدش و سر جاش برگشت : اینطوری خوبه؟".
_هنوز هم اذیتم میکنه!"
رو شکمش رفت و دست به سیببلش کشید : بزار دیگه! اینطوری مثل ادم پیرا میشی!"
اریک زانو هاشو پشت کمر چارلز گذاشت و سمت خودش هول داد، تو بغل و جلوی صورتش افتاد و خنده

Salvation (cherik)Where stories live. Discover now