part 5

46 8 7
                                    

‌ 
باز تو اون اتاق حبس شده بود و زانوهاشو تو خودش جمع کرده بود، چونه اش رو روی زانوش گذاشته بود و فکر میکرد. به اخرش فکر میکرد، کاش همون موقع فرار میکرد، کاش میتونست با باباش یا پلیس تماس بگیره. فقط یه سری حرفایی رو از بیرون شینده بود، قرار بود تا وقتی پدر اریک از سفر برگرده تو اون اتاق باشه و بعدش راجع به زندگی که الان دست خودش نبود تصیمیم بگیرن.

غذاشو نخورده بود و همون موقع بود که هری در اتاق رو باز کرد و داخل شد. اومده بود که ظرف غذاشو ببره. چارلز نگاهش نمیکرد و سکوت گرفته بود. هری کنار دستش اومد و به ظرف غذاش نگاه کرد، زیر چشمی نگاهش کرد : چرا غذا نخوردی؟"

چارلز زمزمه کرد : نمیخواستم بخورم"

پوزخند رو مخی زد : جدی؟... هی!"

چارلز نگاهش نمیکرد، با پاش تو ظرف غذا زد و سمتش پرت کرد : هی با توام"

چارلز صورتشو پس کشید و بعد نگاش کرد، غذا که رو زمین ریخته شده بود اشاره کرد : بخورش!"

_گفتم نمیخورم"

انگار زور هرکسی بهش میرسید، ولی دیگه نمیخواست

حرف زور بشنوه ، هری یکم صداش رو بلند کرد : چیه؟ نکنه میخوای از گشنگی خودتو بکشی؟ یا رئیسو مجبور کنی که دلش برات بسوزه ها؟ اگر بخوای خودم میتونم گردنتو بشکونم!"

چارلز سرشو بلند کرد و کم کم صداشو بلند میکرد : شماها به من نیاز دارید، پس الان نمیتونی منو بکشی عوضی!"

هری عصبانی شد و مشت محکمی تو صورتش زد و سمتش اومد و پشت گردنشو گرفت و طرف غذای ریخته شده روی زمین برد و داد زد : من هر وقت که دلم بخواد میتونم بکشمت ، تو یه تیکه اشغال کوچولو هستی که میتونم زیرپام لهت کنم فهمیدی؟"

غذا رو خواست تو صورتش بماله که چارلز مقاومت میکرد، داشت اذیتش میکرد و بغض گرفته بودش، دوباره صورتشو بالا اورد و مشت دیگه ای تو صورتش جا داد که اشک های سد شده پشت پلکاشو ازاد کرد و از درد از چشماش اشک ها سرازیر شدند، روی زمین افتاد و خون دماغ.
هری زیر یقش رو گرفت و خواست مشت محکمی بهش بزنه که صورتش با درد وحشتناکی مواجه شد و فقط عقب پرت شد، روی زمین افتاد و به خودش اومد دید اریک بالا سرش از خشم به نفس نفس زدن افتاده... چارلز به اریک نگاه کرد و روی زمین عقب رفت و به دیوار تیکه داد... ولی اریک نگاهش به هری بود... هری دست به دماغش داد و اخم کرده بود : وادفاک!؟"

اریک با عصبانیت ادامه داد : داری چه غلطی میکنی؟"

_ تو داری چه غلطی میکنی؟"

با خشم از جلش بلند شد و سمت اریک خواست بیاد که اریک یه قدم جلو اومد و قد بلندش رو به رخ هری کشید : چیه؟ دلت بازم کتک میخواد؟ بهتره بهت بگم تو هم یه تیکه گوه کوچیک هستی هری، حواسم بهت هست!"

Salvation (cherik)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang