هی پسرم بیا بریم وقت رفتنه!"
_دارم میام مامان..."سمت ماشین دوید و منتظرش موند ، درو براش باز کرد و سوار ماشین شد : بابا میتونی کمربندمو ببندی؟"
روش خم شد و دستشو سمت کمربندش برد ، سفت بستش و روی موهاش بوسه ای گذاشت : دیگه برات محکمش کردم پسر کوچولوی خودم"
بیرون اومد و در ماشین رو بست و پشت فرمون نشست... تو جاده بودن و صدای رادیو کم بود ، سمتش چرخید و نگاهش کرد : گردن بندتو گم نکنی داری هی باهاش بازی میکنی"
سرشو بلند کرد : نه مامان حواسم بهش هست..."
سره جاش برگشت و به جلو نگاه کرد : نیاز بود حتما انقدر زود حرکت کنیم؟"
+ بهت گفتم که ، بعدا راجع بش صحبت میکنیم، تو فقط حواست به اون باشه"
سکوت کرد و چیزی نگفت...
از نگاه کردن به گردن بندش دست کشید و به رادیو نگاه کرد : بابا ! میشه اهنگ مورد علاقمو بزاری؟"
دست سمت رادیو برد...
زیر لب اهنگشو میخوند که صدای نزدیک شدن ماشین بزرگی از پشت اومد و اروم نگاهشو به پنجره پشتی داد و از تعحب دهن کوچیکش باز مونده بود ، نزدیک و نزدیک تر میشد، صدای جر و بحث مادر و پدرش رو از پشت شنید و صدای مادرش بود که بلند شد : اریک! برگرد سره جات ! اریک لطفا برگرد سره جات! اریک!!!!!" )+ اریک!"
با صدای چارلز از جاش پرید و درجا نشست، نفس نفس میزد و دور صورتش عرق نشسته بود ، روی دستاش تیکه داده بود و نمیدونست کجاست ، چارلز کنارش اومد و نگاهش کرد : حالت خوبه؟ حس کردم داری کابوس میبینی گفتم بیدارت کنم!"
با ترس و تعجب به چارلز نگاه میکرد و نفس نفس میزد ، چارلز بار اولی بود که ترس رو تو چشماش میدید، نگران کننده بود ، انگار داشت میلرزید ، دستاشو قالب صورتش کرد و زمزمه کرد : هی شووو ، چی شده اریک، همش یه خواب بود!"
چند ثانیه بی دلیل تو چشمای چارلز نگاه کرد و به خودش اومد ، چشماشو بست و نفسشو اروم میکرد ، سر درد گرفته بود ، دستای چارلزو کنار زد و دست پشت سرش گذاشت، به زور چرخی زد و خواست بلند بشه ، با نفس سنگین صداش دراومد : دیشب چه اتفاقی برام افتاده؟"
سره پا وایساد و چارلز هم کنارش بلند شد : دیشب مست کرده بودی، خیلی مست!"
اخم رو صورتش بود و انگار تو به یاد اوردن دیشب ابهامی داشت، اروم چرخی زد و نگاهش کرد... فقط تصور چارلز که بالای سرش بود و پشت گردنش رو گرفته بود رو از دیشب به یاد می اورد، چشماشو بهم زد و با تردید ادامه داد : دیشب... منو... تو..."
چارلز پوزخندی زد و سر تکون داد : نه نگران نباش..."
سمت چسب زخمی که رو اپن بود و پیداش کرده بود رفت و روبه روش وایساد : فقط دیشب ادی نزدیک بود تو تابوت بزاردت!"چسب رو باز کرد و دور گردنش رو گرفت و روی زخمش
گذاشت : یادت اومد؟"
با تردید سرشو پایین انداخت : خیلی یادم نمیاد! فقط میدونم که بعد مدت ها انقدر مست میکردم!"
+ چطور؟"
نمیتونست تو چشماش نگاه کنه، هنوز تو شوک بود : هیچی مهم نیست!"
به خاطره کابوسش بود، توهم زده بود و پشت سرش درد میکرد... مدام دست به پشت سرش میکشید و درد داشت، چارلز زیرچشمی نگاهش کرد : یکم آب میخوای؟"
سمتش برگشت : اره... اره یکم آب بخورم حالم خوب میشه!"
سمت کاناپه رفت و دست تو صورتش کشید، روی چشماش گذاشت... چند ثانیه بعد چارلز کنار دستش نشست و لیوان رو دستش داد ، اب میخورد و چارلز تو کاناپه تکیه داد و به پشت سرش نگاه کرد، انگار خط زخم چندین ساله روش بود ، از جاش بلند شد و اروم دست پشت سرش کشید : سرت چی شده؟"
اریک ناخداگاه دستشو پس زد و با اخم نگاهش کرد، چارلز دستشو عقب کشید و زیر لب معذرت خواهی کرد ، برندازش کرد و نگاهشو ازش گرفت : شاید به خاطره اینه که سرت درد میکنه چی شده؟"
+ بچه که بودم از پله ها افتادم پایین!"
پوزخندی زد و استینش رو بالا زد و پشت ارنجش رو نشون داد : منم وقتی بچه بودم از پله ها افتادم پایین، ارنجم شکست و پنج تا پلاتین توش گذاشتن!"
+ واسه همین یه دستت سریع تره!"
خنده ای کرد و ادامه داد : داشتم از دست مدیر مدرسه ام فرار میکردم، چون تو دفترش رفته بودم و با کامپیوتر هایی که تازه اومده بود بازی میکردم.."

KAMU SEDANG MEMBACA
Salvation (cherik)
Fiksi Penggemarمقدمه : درسته! صلح هیچوقت جزء برنامه نبوده. هیچوقت هم قرار نیست باشه. اما تاحالا شده به این فکر کنیم که آخر تمام این جنگ ها چی میشه؟ اصلا آخری داره؟ این انتقام هایی که همگی در پی گرفتنش هستیم روزی تموم میشه؟ رستگاری به سراغمون میاد؟ رستگاری آدما با...