part 12

57 9 13
                                        

نزدیک های ظهر بود، تو آشپزخونه روبه روی گاز تو فکر بود و قارچ سرخ میکرد... چشمش به روبه روش قفل شده بود و دقایقی همون حالتی بود...
چارلز تو اتاق چشم باز میکرد، یکم تکون خورد و کمتر چیزی از دیشب به یاد داشت.. کمر و کنار پهلوش تیر میکشید، چرخید و نگاهی به اتاق انداخت، تصمیم گرفت بلند بشه، به هرسختی که بود از جاش بلند شد و از اتاق بیرون اومد... شَل راه میرفت و پشت اپن رسید، یکم سر و صدا تولید کرد که اریک بدونه اونجاست... قاشق از دستش تو مایتابه افتاد و برگشت نگاهش کرد... اخم داشت و برندازش کرد... نیم چرخی که زده بود ادامه داد: چرا از تخت بیرون اومدی؟"
حس خوبی از نگاه اریک نمیگرفت، چند ثانیه مکث کرد، اخم درد داری رو چهره اش داشت و زمزمه کرد : میخواستم ببینمت!"
چند ثانیه با همون اخم نگاهش کرد و روشو ازش گرفت و به مایتابه نگاه کرد، حرفشو قورت میداد، عصبانیتشو قورت میداد، کلی سوال داشت و انگار جواب همشون رو میدونست، حتی اگر چارلز حرفی نمیزد...
تو اشپزخونه اومد و پشت سرشو نگاه میکرد، سرش زخمی شده بود... منتظر بود اریک یکم بهش توجه کنه، میخواست باهاش حرف بزنه، توضیح براش بده... با تردید حرفو باز کرد : اریک من..."
اریک پلکاشو بالا داد، ولی نمیخواست بچرخه و نگاهش کنه : میتونم برات توضیح بدم! فقط... چیز خیلی از دیشب یادم نمیاد!"
اریک شروع کرد مایتابه رو هم زد و با طعنه و عصبانیت کمی که تو صداش بود ادامه داد : باید بگم دیشب خیلی هیجانی بود چارلز، سه تا پسر گنده تر از خودت میخواستن که..."

چشماشو بست و حرفشو ادامه نداد ، از به یاد اوردنش اذیت میشد، چارلز هم سرشو‌ از شرمندگی پایین گرفته بود ، اروم و مظلومانه زمزمه کرد : به چیزی که میخواستن رسیدن؟"
اریک قاشق رو تو مایتابه انداخت و با عصبانیت برگشت و نگاهش کرد ، چارلز مظلومانه تو چشماش نگاه میکرد ، نفسش سنگین و عصبی بود : فکر میکنی میذاشتم اتفاق بیفته؟"
چند ثانیه سکوت افتاد، اریک نگاه عصبانیش رو ملایم تر کرد و به کابینت تیکه داد ، زمزمه خشدار کرد : اون موقع که فرار میکردی باید فکر این جاهاشو میکردی چارلز!"
چارلز سرشو بلند کرد و چشماش خیس میشد، میدونست اریک این فکرو میکنه : اریک من فرار نکردم، قسم میخورم!"
سر تکون میداد : جدی؟ پس همینطوری از صبح تا شب نتونستم پیدات کنم و خونه برنگشتی؟"

چارلز نیم قدم جلو اومد : من... من فقط کلافه و عصبانی بودم، تو منو با خودت و به زندگی خودت قفل زدی ، من حق هیچیو ندارم، اوایل به چشم یه ادم ربا نگاهت میکردم ولی تو...تو... تو اونطوری نیستی اریک! تو فقط نیاز به کمک داشتی، خودت بهم اینو گفتی! تو از اول قرار نبود منو بدزدی، گفتی آدمت میشم و برات کار میکنم! ولی تو حتی حاضر نیستی برای چیزی که..."
ادامه نداد، چشماش خیس میشدن، اریک فقط نگاهش میکرد و لب رو لب گذاشته بود، نمیدونست الان چی تو فکر اریک میگذره، مظلومانه سرشو کج کرد و زمزمه کرد : من خیلی وقت داشتم که فرار کنم، ولی نکردم... فقط دیشب میخواستم که... "

Salvation (cherik)Onde histórias criam vida. Descubra agora