اریک میدونست شاو هنوز نمیدونه که از گذشته اش خبر داره : اینجا چه خبره؟ چرا همه چی به گند کشیده شده؟"
اریک با پای شَل یه قدم جلو اومد و پوزخندی زد : سلام پدر...
سمتش اومد : میبینی؟ هیچوقت به من نگاه نمیکردی'
دستاشو باز کرد و اشاره به داغون بودن خودش کرد، دوباره یه قدم سمتش اومد و زمزمه کرد: همیشه میگفتی، چه گند کاری شده... هیچوقت...
سرشو پایین گرفت و به گذشته ای که بازیچه اش بود فکر کرد: هیچوقت من برات مهم نبودم"
تقریبا بهش نزدیک شده بود و دستاشو اروم باز کرد.. با لبخند بی جونی که به چهره داشت شاو رو بغل گرفت و شونه هاشو فشار داد ، چشماشو بست و کنار گوشش زمزمه کرد : ولی دلم برات تنگ شده بود"
شاو تعجب کرده بود و بی هیچ حسی گذاشته بود بغل بگیردش... اریک ازش جدا نشده بود و همچنان چشماشو بسته بود.. داشت به گذشته فکر میکرد، به الان که چارلزو نداره...
چشم باز کرد و چشمای سرخش غمگین و ناراحت رو شونه شاو بودن ، با صدای گرفته زمزمه کرد : اصلا روزی رو به یاد میاری که باهام مثل یه پدر رفتار کرده باشی؟ تاحالا بهم گفتی دوستت دارم پسرم؟"
شاو نمیدونست اون داره از چی حرف میزنه و اخم کم رنگی به چهره داشت.
حلقه اشک تو چشماش پخش شده بود و صداش میلرزید : همیشه سعی میکردم کار کنم که دوستم داشته باشی..."
چشماشو بست و اشک از چشماش سر خورد، روی شونه شاو سر تکون داد و با بغض زمزمه کرد : چون تو پدرمن نبودی!"
مکث کرد و ادامه داد : تو پدر و مادرمو کشتی شاو"
شاو یه لحظه ترس برش داشت و نمیتونست حرفی بزنه،.. همینطوری که بغلش کرد بود، اسلحه ای که تو دستش بود رو بی جون بالا اورد و تو شکم شاو گذاشت و شلیک کرد...
صدای قطع شدن نفس شاو پشت گوشش بلند شد ... اریک با بغض و کینه همچنان نگهش داشته بود و چهره اش تو هم میبرد : این به خاطره مادرم"
دوباره شلیک کرد و شاو دوباره تکون خورد و نفس بعدیش گرفت : به خاطره پدرم"
دیگه نتونست سرپا وایسه و از بغل اریک پایین و روی زمین افتاد، ولی هنوز نفس میزد و اریک با چشمای خیس و بی جون و پر از کینه نگاهش میکرد، اسلحه اش رو سمتش گرفت و زمزمه کرد : این هم به خاطره تنها کسی که تو این دنیا دوستم داشت و عاشقش بودم... چارلز"
شلیک کرد و شاو تو اخرین ثانیه های زندگیش با چشمانی که تلفیقی از ترس و کینه رو از اریک میگرفت سپری میکرد...
اریک سرشو پایین گرفت و اشکاش بی اختیار پایین میچکید، دیگه جونی تو بدن نداشت.. روی زمین نشست و به اطرافش نگاه کرد.. خالی از هرگونه احساس امید و شادی اور، مثل چارلز... دنیای اون بدون چارلز دنیای تاریک و بی احساسی بود.به شاو نگاه کرد که نفسش سنگین و خشک بیرون میاد.
سمتش خم شد و روی زمین ،کنارش دراز کشید.. سر روی بازوی شاو گذاشت و به سقف نگاه کرد.
چند ثانیه سکوت رو شکست : من هیچوقت کار بدینمیکردم.. هرکاری میگفتی برات انجام میدادم... که شاید مثل یه پدر باهام رفتار کنی..."
اشک گوشه پلک هاش جمع میشد : تو پدرمو، مادرمو... همه چیمو ازم گرفتی... نمیزاشتم دستت به چارلز برسه"
به نیم رخ شاو نگاه کرد که با چشمای باز جون از بدنش در اومده بود، بغضش اروم باز میشد و اشکای گرمش از گوشه پلکاش پایین ریخت : من با چشماش زندگی میکردم شاو..."
داشت با کسی حرف میزد که حتی صداشو نمیشنید... داشت با خودش حرف میزد و تو دریای از خون خودش و شاو خوابیده بود.
دوباره به سقف نگاه کرد و اخرین زمزمه هارو کرد : شاید دیگه بهتره استراحت طولانی بکنیم... تو جهنم قراره باز ببینمت "
چشماشو اروم بست و اخرین تصویر ها از مدتی که با چارلز اشنا شده بود رو میدید..
با نفس نفس زدن و دوندگی که داشت تو فرودگاه رسید و تو سالن ورودی یکی از مامورها سمتش دوید : هی هی ، سره جات وایسا!"
چارلز با چشمای سرخ و ترسیده که اشک هم قاطیش بود دستاشو بالا اورد و نفس نفس میزد : من .. من نیاز به کمک دارم، اسمم چارلز اگزیویر عه ... پدرم... تونی... تونی اگ.._"
نمیتونست حرف بزنه دیگه نای نفس کشیدن نداشت، مامور که دست به غلاف اسلحه اش داده بود با شناختن اسم چارلز دستشو گرفت : باشه باشه اروم باشید اقا !"
چارلزو با خودش به اتاق حراست برد... چارلز سعی کرد توضیح بده چه خطری تهدیدش میکنه و مامورا بعد از
VOCÊ ESTÁ LENDO
Salvation (cherik)
Fanficمقدمه : درسته! صلح هیچوقت جزء برنامه نبوده. هیچوقت هم قرار نیست باشه. اما تاحالا شده به این فکر کنیم که آخر تمام این جنگ ها چی میشه؟ اصلا آخری داره؟ این انتقام هایی که همگی در پی گرفتنش هستیم روزی تموم میشه؟ رستگاری به سراغمون میاد؟ رستگاری آدما با...