part 18

37 8 4
                                    

اریک میدونست شاو هنوز نمیدونه که از گذشته اش خبر داره : اینجا چه خبره؟ چرا همه چی به گند کشیده شده؟"
اریک با پای شَل یه قدم جلو اومد و پوزخندی زد : سلام پدر...
سمتش اومد : میبینی؟ هیچوقت به من نگاه نمیکردی'
دستاشو باز کرد و اشاره به داغون بودن خودش کرد، دوباره یه قدم سمتش اومد و زمزمه کرد: همیشه میگفتی، چه گند کاری شده... هیچوقت...
سرشو پایین گرفت و به گذشته ای که بازیچه اش بود فکر کرد: هیچوقت من برات مهم نبودم"
تقریبا بهش نزدیک شده بود و دستاشو اروم باز کرد.. با لبخند بی جونی که به چهره داشت شاو رو بغل گرفت و شونه هاشو فشار داد ، چشماشو بست و کنار گوشش زمزمه کرد : ولی دلم برات تنگ شده بود"
شاو تعجب کرده بود و بی هیچ حسی گذاشته بود بغل بگیردش... اریک ازش جدا نشده بود و همچنان چشماشو بسته بود.. داشت به گذشته فکر میکرد، به الان که چارلزو نداره...
چشم باز کرد و چشمای سرخش غمگین و ناراحت رو شونه شاو بودن ، با صدای گرفته زمزمه کرد : اصلا روزی رو به یاد میاری که باهام مثل یه پدر رفتار کرده باشی؟ تاحالا بهم گفتی دوستت دارم پسرم؟"
شاو نمیدونست اون داره از چی حرف میزنه و اخم کم رنگی به چهره داشت.
حلقه اشک تو چشماش پخش شده بود و صداش میلرزید : همیشه سعی میکردم کار کنم که دوستم داشته باشی..."
چشماشو بست و اشک از چشماش سر خورد، روی شونه شاو سر تکون داد و با بغض زمزمه کرد : چون تو پدر

من نبودی!"
مکث کرد و ادامه داد : تو پدر و مادرمو کشتی شاو"
شاو یه لحظه ترس برش داشت و نمیتونست حرفی بزنه،.. همینطوری که بغلش کرد بود، اسلحه ای که تو دستش بود رو بی جون بالا اورد و تو شکم شاو گذاشت و شلیک کرد...
صدای قطع شدن نفس شاو پشت گوشش بلند شد ... اریک با بغض و کینه همچنان نگهش داشته بود و چهره اش تو هم میبرد : این به خاطره مادرم"
دوباره شلیک کرد و شاو دوباره تکون خورد و نفس بعدیش گرفت : به خاطره پدرم"
دیگه نتونست سرپا وایسه و از بغل اریک پایین  و روی زمین افتاد، ولی هنوز نفس میزد و اریک با چشمای خیس و بی جون و پر از کینه نگاهش میکرد، اسلحه اش رو سمتش گرفت و زمزمه کرد : این هم به خاطره تنها کسی که تو این دنیا دوستم داشت و عاشقش بودم... چارلز"
شلیک کرد و شاو تو اخرین ثانیه های زندگیش با چشمانی که تلفیقی از ترس و کینه رو از اریک میگرفت سپری میکرد...
اریک سرشو پایین گرفت و اشکاش بی اختیار پایین میچکید، دیگه جونی تو بدن نداشت.. روی زمین نشست و به اطرافش نگاه کرد.. خالی از هرگونه احساس امید و شادی اور، مثل چارلز... دنیای اون بدون چارلز دنیای تاریک و بی احساسی بود.

به شاو نگاه کرد که نفسش سنگین و خشک بیرون میاد.
سمتش خم شد و روی زمین ،کنارش دراز کشید.. سر روی بازوی شاو گذاشت و به سقف نگاه کرد.
چند ثانیه سکوت رو شکست : من هیچوقت کار بدی

نمیکردم.. هرکاری میگفتی برات انجام میدادم... که شاید مثل یه پدر باهام رفتار کنی..."
اشک گوشه پلک هاش جمع میشد : تو پدرمو، مادرمو... همه چیمو ازم گرفتی... نمیزاشتم دستت به چارلز برسه"
به نیم رخ شاو نگاه کرد که با چشمای باز جون از بدنش در اومده بود، بغضش اروم باز میشد و اشکای گرمش از گوشه پلکاش پایین ریخت : من با چشماش زندگی میکردم شاو..."
داشت با کسی حرف میزد که حتی صداشو نمیشنید... داشت با خودش حرف میزد و تو دریای از خون خودش و شاو خوابیده بود.
دوباره به سقف نگاه کرد و اخرین زمزمه هارو کرد : شاید دیگه بهتره استراحت طولانی بکنیم... تو جهنم قراره باز ببینمت "
چشماشو اروم بست و اخرین تصویر ها از مدتی که با چارلز اشنا شده بود رو میدید..
‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌
با نفس نفس زدن و دوندگی که داشت تو فرودگاه رسید و تو سالن ورودی یکی از مامورها سمتش دوید : هی هی ، سره جات وایسا!"
چارلز با چشمای سرخ و ترسیده که اشک هم قاطیش بود دستاشو بالا اورد و نفس نفس میزد : من .. من نیاز به کمک دارم، اسمم چارلز اگزیویر عه ... پدرم... تونی... تونی اگ.._"
نمیتونست حرف بزنه دیگه نای نفس کشیدن نداشت، مامور که دست به غلاف اسلحه اش داده بود با شناختن اسم چارلز دستشو گرفت : باشه باشه اروم باشید اقا !"
چارلزو با خودش به اتاق حراست برد... چارلز سعی کرد توضیح بده چه خطری تهدیدش میکنه و مامورا بعد از

Salvation (cherik)Onde histórias criam vida. Descubra agora