چند ساعتی میشد که تنها توی اون اتاق خاکی نشسته بود و فقط صدای کسایی که امروز دزده بودنش یا نجاتش داده بودن میومد... به اطرافش نگاه کرد، انگار یه ساختمون یا سوله قدیمی بود...چشماشو بست و سرشو رو میز گذاشت، باید چیکار میکرد؟ اینجا اصلا چیکار میکنه؟
مرد روی صندلیش لم داده بود و بقیه هم مشغول جمع و جور کردن اسلحه ها و لباسا و ماسکاشون بودن ... پسر جوونی وارد شد و یه باکس آب جو هم با خودش اورد و روی میز گذاشت، یکیش رو دراورد و سمت مرد که سرش مشغول اسلحش بود گرفت :" اریک بهتره انقدر به اون اسلحه ور نری اخر یکی رو باهاش میکشی!"
سر بلند کرد و آب جو رو ازش گرفت : اگر قرار باشه کسی رو به اشتباه بکشم تورو اول میکشم!"
پسر پوزخندی زد و بقیه آب جوهارو پخش میکرد، اریک بهش اشاره کرد : درضمن ، دیگه اسم منم نیار، نمیخوام به این زودی اسممو بدونه! یکیش رو هم بده ببرم براش!"مرد دیگه ای پوزخند زد : از ترس فقط کم مونده بود خودشو خیس کنه!"
اریک از جاش بلند شد و آب جو رو برداشت و سمت در که میرفت ادامه داد : نگو که خودت قبلا خودتو خیس نکردی!"
همه زیر خنده زدن ولی اریک قیافش همیشه جدی بود و در اتاق رو باز کرد. چارلز سریع از روی میز بلند شد و ترسیده نگاهش کرد. تمام مسیر چشماش به اریک بود.
اریک صندلی رو برداشت و اونطرف میز و روبه روی چارلز نشست، آب جو رو روی میز گذاشت و سکوت همه جا رو گرفته بود، جشماش هنوز رو اریک بود... اریک حالا تو چشماش نگاه کرد و پا رو پاش انداخت و به صندلی تیکه داد... نفسشو تو داد و به آب جو اشاره کرد : بخور دیگ، فکر میکنم انقدر استرس داشتی که دهنت خشک شده باشه!"
چارلز نگاهشو اروم ازش گرفت و سمت بطری رفت و درشو باز کرد، یه قلپ ازش خورد و به خاطره ترسی که چند ساعت پیش داشت دستش لرزید و بطری رو پایین اورد، سرشو بلند کرد و به اریکی که تمام مدت بهش نگاه میکرد چشم دوخت... چند ثانیه سکوت بینشون بود، اون مرد چشمای ترسناکی داشت، چهره جدی و سردی که داشت بیش از حد استرس اور بود ... شونه بالا انداخت و لب کج کرد : خب... تا دو ساعت پیش که کلی سوال داشتی، الان یادت رفت؟"
آب دهنشو قورت داد و سرشو پایین انداخت و با دستپاچگی ادامه داد : رایت، اره... اره ... خب...
سرشو بلند کرد و زمزمه کرد : من کجام؟"_سان دیگو!
جاخورد و یکم اخماش تو هم رفت و نفسش تو افتاد ، با ترس و اخم ادامه داد : من... من اینجا چیکار میکنم!"
_به زودی میفهمی!جواباشو سرضرب میداد و جدی و ترسناک بود، چارلز از
ترسی که از خونه و همه چیش دور شده سینه اش اروم بالا پایین میشد : سوال اخر ؟"
سوال اخرش رو زمزمه کرد : از من میخواید چیکار کنم؟"
اریک جابه جا شد و شصتشو رو لبش کشید : خوبه، سوال خوبیه...
از جاش بلند شد و صندلی رو دست گرفت و سمت چارلز قدم برمیداشت و حرف میزد : چارلز اگزیویر... یه هکر فوق قوی... باهوش..."
صندلی رو کنار دستش گذاشت ، چارلز با هر قدمی که بهش نزدیک میشد احساس سنگینی روی سینه اش میکرد و ترس برش میداشت : تیز ، و خیلی زبر و زرنگ!"
YOU ARE READING
Salvation (cherik)
Fanfictionمقدمه : درسته! صلح هیچوقت جزء برنامه نبوده. هیچوقت هم قرار نیست باشه. اما تاحالا شده به این فکر کنیم که آخر تمام این جنگ ها چی میشه؟ اصلا آخری داره؟ این انتقام هایی که همگی در پی گرفتنش هستیم روزی تموم میشه؟ رستگاری به سراغمون میاد؟ رستگاری آدما با...