part 2

71 10 1
                                    

چند ساعتی میشد که تنها توی اون اتاق خاکی نشسته بود و فقط صدای کسایی که امروز دزده بودنش یا نجاتش داده بودن میومد... به اطرافش نگاه کرد، انگار یه ساختمون یا سوله قدیمی بود...چشماشو بست و سرشو رو میز گذاشت، باید چیکار میکرد؟ اینجا اصلا چیکار میکنه؟

مرد روی صندلیش لم داده بود و بقیه هم مشغول جمع و جور کردن اسلحه ها و لباسا و ماسکاشون بودن ... پسر جوونی وارد شد و یه باکس آب جو هم با خودش اورد و روی میز گذاشت، یکیش رو دراورد و سمت مرد که سرش مشغول اسلحش بود گرفت :" اریک بهتره انقدر به اون اسلحه ور نری اخر یکی رو باهاش میکشی!"
سر بلند کرد و آب جو رو ازش گرفت : اگر قرار باشه کسی رو به اشتباه بکشم تورو اول میکشم!"
پسر پوزخندی زد و بقیه آب جوهارو پخش میکرد، اریک بهش اشاره کرد : درضمن ، دیگه اسم منم نیار، نمیخوام به این زودی اسممو بدونه! یکیش رو هم بده ببرم براش!"

مرد دیگه ای پوزخند زد : از ترس فقط کم مونده بود خودشو خیس کنه!"

اریک از جاش بلند شد و آب جو رو برداشت و سمت در که میرفت ادامه داد : نگو که خودت قبلا خودتو خیس نکردی!"

همه زیر خنده زدن ولی اریک قیافش همیشه جدی بود و در اتاق رو باز کرد. چارلز سریع از روی میز بلند شد و ترسیده نگاهش کرد. تمام مسیر چشماش به اریک بود.
اریک صندلی رو برداشت و اونطرف میز و روبه روی چارلز نشست، آب جو رو روی میز گذاشت و سکوت همه جا رو گرفته بود، جشماش هنوز رو اریک بود... اریک حالا تو چشماش نگاه کرد و پا رو پاش انداخت و به صندلی تیکه داد... نفسشو تو داد و به آب جو اشاره کرد : بخور دیگ، فکر میکنم انقدر استرس داشتی که دهنت خشک شده باشه!"
چارلز نگاهشو اروم ازش گرفت و سمت بطری رفت و درشو باز کرد، یه قلپ ازش خورد و به خاطره ترسی که چند ساعت پیش داشت دستش لرزید و بطری رو پایین اورد، سرشو بلند کرد و به اریکی که تمام مدت بهش نگاه میکرد چشم دوخت... چند ثانیه سکوت بینشون بود، اون مرد چشمای ترسناکی داشت، چهره جدی و سردی که داشت بیش از حد استرس اور بود ... شونه بالا انداخت و لب کج کرد : خب... تا دو ساعت پیش که کلی سوال داشتی، الان یادت رفت؟"
آب دهنشو قورت داد و سرشو پایین انداخت و با دستپاچگی ادامه داد : رایت، اره... اره ... خب...
سرشو بلند کرد و زمزمه کرد : من کجام؟"

_سان دیگو!

جاخورد و یکم اخماش تو هم رفت و نفسش تو افتاد ، با ترس و اخم ادامه داد : من... من اینجا چیکار میکنم!"
_به زودی میفهمی!

جواباشو سرضرب میداد و جدی و ترسناک بود، چارلز از

ترسی که از خونه و همه چیش دور شده سینه اش اروم بالا پایین میشد : سوال اخر ؟"

سوال اخرش رو زمزمه کرد : از من میخواید چیکار کنم؟"
اریک جابه جا شد و شصتشو رو لبش کشید : خوبه، سوال خوبیه...
از جاش بلند شد و صندلی رو دست گرفت و سمت چارلز قدم برمیداشت و حرف میزد : چارلز اگزیویر... یه هکر فوق قوی... باهوش..."
صندلی رو کنار دستش گذاشت ، چارلز با هر قدمی که بهش نزدیک میشد احساس سنگینی روی سینه اش میکرد و ترس برش میداشت : تیز ، و خیلی زبر و زرنگ!"

Salvation (cherik)Where stories live. Discover now