part 20

45 7 9
                                        

چشماشو یه ثانیه بست و باز کرد ...
هیچکس اونجا نبود... یه پیاده رو و مردم عادی توش...  برای چی وسط اون پیاده رو وایساده بود؟
اونجا هیچ اریکی نبود ... هیچ حسی نبود...
به جای خالی اریک نگاه میکرد و سکوت سوت دار محضی به گوش میرسید... سرشو به جای خالی اریک پایین میاورد که شونه مردی بهش خورد و به خودش اومد و صداها به گوشش حمله ور شدن...
تو پیاده رو ، روبه روی مردی وایساده بود...
اون اریک بود.. سیبیل به صورتش داشت و موهای طلاییش بیشتر نمایان شده بود... چارلز نمیتونست حرفی بزنه و با بهت و پاهایی که شل میشدن اروم سمتش میومد.. صداش میلرزید و با تردید سمتش میرفت، شاید یه توهم دیگه بود... کاغذ نامه هنوز تو دستش بود و عرق کرده بود
دستشو رو بالا اورد و اروم سمت صورت اریک میگرفت و نزدیکش شده بود... تو چشمای سبز و رگه های آبیش نگاه میکرد، اروم و با بغض و نفس نفس زدن زمزمه کرد : اریک؟"
اریک اخم غم انگیزی به چهره داشت و برای لمسه دست چارلز به گونه اش لحظه شماری میکرد...دستشو عقب کشید و سوال برانگیز نگاهش کرد ، یعنی هنوز از افکار گذشته خودش جدا نشده بود؟ دوباره سراغش اومده بودن؟ این صحنه توهم و ساخته ذهنش خودش بود؟
چشماشو باز بهم زد و باز کرد... همین صحنه رو چند ثانیه پیش دیده بود...اما اینبار اریک اونجا وایساده بود..
تو مرز گریه بود و سر تکون داد : نه این غیرممکنه... این_"
+چارلز... این منم"
با شنیدن صداش نفسش گرفت و بغضش بیشتر از قبل

پشت گلوش نبض میزد.. چهره اش تو هم رفت و اینبار اسمشو واقعا صدا زد : اریک!"
اروم سر تکون داد و کل صورتشو دید میزد؛
نمتونست حرف بزنه، دست به صورتش کشید و میخواست ببینه واقعیه یا نه، تو گریه و بغض بود : چط... چطوری؟"
زمزمه خشداری کرد : متاسفم چارلز"
اون لحظه به این فکر میکرد اگر اریک الان اینجا یه خیاله، دوست داشت همون خیال رو داشته باشه ... جلوتر میمومد و هرچی بیشتر به واقعی بودن اون صحنه پی میبرد بیشتر گریه پشت گلوش جمع میشد ؛ قرار بود یهو منفجر بشه... اریک نمیتونست تو اون فاصله تو دریای غم خورده چارلز نگاه کنه، سرش پایین بود و اروم زمزمه کرد : متا.. من.. متا_"
نزاشت حرفش اصلا به زبون بیاد و فقط مثل باد خودشو تو بغلش انداخت و محکم فشارش داد...
نفسش بالا نمیومد، به زور نفس میکشید و صدای بالا کشیدن نفسش با صدا میومد..
جای جای تن اریکو لمس میکرد و محکم فشارش میداد.
دیگه نتونست مقاومت کنه و تو شونه اش زیر گریه زد. اریک غافلگیر شد و تن چارلزو بعد از ۵ سال دوباره تو آغوش خودش حس میکرد
چقدر اون لحظه مزه شیرینی میداد، حتی اگر با گریه همراه میبود.
ازش جدا شد و تو صورتش نفس میزد، لب هاش خشک و خیسی اشک هاش روش بود و همچنان با بهت نگاهش میکرد... فقط میخواست جز جز صورتشو ببینه‌‌‌. چقدر برای اینکه بتونه دوباره ببیندش مدت ها رویا میدید
دست تو صورتش میکشید و گونه هاش رو بین دستاش

میگرفت و گم شده تو جنگل های سبزه سبز اریک شده بود.
اون باریکه های قرمز و لذت بخش که عاشقانه میبوسیدش و الان زیر سیبیل های طلاییش مخفی شده بود، نگاهش بهش افتاد، اصلا مهم نبود الان تو رویاست یا واقعیت.. اصلا مهم نبود الان چطوری سالم جلو روش وایساده... فقط لباشو روش کبوند و بعد از مدت ها درد و رنج زیادی که داشت تسکین بخش زخمای قبلیش بود.
وقتی لب هاشو میبوسید به اون مدت فکر میکرد که چطوری باید نبودشو تحمل میکرد... به اینکه این همه مدت سر قبر کسی میرفت که اصلا اون نبود ؛ با کسی حرف میزد و گریه میکرد که اصلا اریک نبود... و همینطوری اشک میریخت.
ازش جدا شد و دیگ با دلگیری ازش حرف میزد ، مظلومانه جلو روش گریه میکرد و زمزمه کرد : اریک چطوری؟"
_من... خیلی متاسفم چارلز..."
+ میدونی چقدر بدون تو بهم سخت گذشت؟"
خواست حرفی بزنه که یادش به چیزی افتاد و دوباره بغلش کرد... محکم صورتشو تو گودی گردنش گذاشت و بو کشید ، کناره گوشش ناله میکرد : ...این بو... چقدر دلم براش تنگ شده بود"
اریک دیگ تحمل گریه هاشو نداشت، دست پشت کمر چارلز میکشید و از روی زمین بلندش کرده بود و محکم فشارش میداد
ازش پایین اومد و سعی کرد هرچی تو گذشته بود رو فعلا فراموش کنی... دست به سیبیلش کشید و لبخندی بین گریه هاش زد : بهت میاد"
اریک هم از لبخند محو چارلز لبخند بزرگی زد... چقدر

Salvation (cherik)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora