با اخم به مادر خیره شدم. مگه قرار نبود اون ازمون محافظت کنه؟ درعوض بدون ردی از احساس و عاطفه فقط تماشا میکرد. بیزار از اون و هرکسی که اطرافمون بود، دستمو تند و وحشیانه از دستش بیرون کشیدم و فاصله گرفتم. پدر کنار سلوتوره کیم که انگار فریاد میزد 'یونگی ما میخوایم ملافههای خونی رو ببینیم' ایستاده بود.
نزدیک بود به سمتش هجوم ببرم و باهاش گلاویز بشم. چه حرومزادهای. علیرغم نگاه هشدارآمیز پدر، چرخیدم و دنبال الفا ها راه افتادم. جیمین و یونگی تقریبا به خونه رسیده بودند و من با بدبختی و تقلا داشتم راهمو از بین مهمونهای مرد به سمتشون باز میکردم. حتی نمیدونستم اگه بهشون میرسیدم میخواستم چیکار کنم. شاید با بدبختی میتونستم جیمین رو تو اتاقخواب مشترکمون بکشونم و در رو قفل کنم. ولی این کار جلوی کسی رو نمی گرفت، کمتر از همه یونگی اون یارو یه هیولای وحشی بود.
چندتا از الفا ها تیکهی زشتی بهم پروندند ولی من نادیدهشون گرفتم، نگاهم قاطعانه روی کلهی بلوند جیمین متمرکز بود. تقریبا به جلوی جمعیت رسیده بودم که جیمین توی اتاقخواب مستر ناپدید شد و یونگی در رو بست. نفسم گرفت، نگرانی و خشم وجودمو پر کرد.
بین یورش بردن به اتاقخواب و لگد زدن به کون یونگی ، و فرار کردن تا جای ممکن و نشنیدن اتفاقات پشت در، مردد مونده بودم. اکثر مهمونهای آلفا داشتند برمی گشتند بیرون تا نوشیدن رو از سر بگیرند، بجز تهیونگ، که پشت در ایستاده بود و پیشنهادهای حال بهم زنی راجب که چگونه گاییدن فریاد میزد، و چندتا از اعضای مافیای جوون نیویورکی هم اون اطراف میپلکیدند.
از اونجایی که میدونستم نمیتونم کاری برای جیمین انجام بدم، و بابت این مسئله بیشتر از هرچیز دیگهای از خودم متنفر بودم، عقب کشیدم. در گذشته اغلب اوقات جیمین دربرابر پدر ازم محافظت کرده بود، و حالا که اون به حمایت من نیاز داشت، قادر نبودم بهش کمک کنم.
تصمیم گرفتم بهجای برگشتن به جشن، به اتاقخوابم برم. حال و هوای اینکه دوباره با والدینم چشم تو چشم بشم نداشتم. اینجوری فقط با پدرم یه دعوای بزرگ راه مینداختم و واقعا نیاز نداشتم امروز اینو هم به لیست بدبختیها و دغدغههام اضافه کنم.
قبل از اینکه از راهرو به سمت اتاقم برم، دو آلفا سد راهم شدند. اسمهاشونو نمیدونستم و خیلی ازم بزرگتر نبودند، شاید هجده. ولی بخاطر گونه گرگینه های الفا شون خیلی هیکلی تر از امگای ضعیف من به نظر می رسیدن . یکیشون هنوز جوش و چربی دوران نوجوونی رو داشت ولی اون یکی قدبلندتر بود و بیشتر از اون یکی مثل یه تهدید برای امگام بهنظر میرسید.
سعی کردم از کنارشون رد بشم ولی قدبلنده راهمو بست. به اون دوتا احمق با اخم خیره شدم و گفتم:
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐞𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐀𝐓𝐑𝐄𝐃 {𝐯𝐤}
Fanfiction{Completed} از همون لحظهای که تهیونگ، معروف به چاقوباز، جونگ کوک رو توی عروسی برادرش میبینه تصمیم میگیره اونو مال خودش کنه. پدر جونگ کوک با این وصلت موافقت میکنه، ولی جونگکوک و امگاش به هیچوجه قصد نداره به جز از روی عشق و با جفت حقیقی خودش ، ت...