part 27

1.1K 176 9
                                    

{Jungkook pov}

جونگ‌کوک

صبح روز بعد دوش گرفتم و لباس پوشیدم، از آزادی تازه به‌دست اومده‌ام لذت می‌بردم، حتی اگه کوچیک بود. تهیونگ به قولش عمل کرده بود و ردیاب رو توی کشو گذاشته بود. حداقل فعلا دیگه لازم نبود اوی چیز کوفتی رو به خودم وصل کنم. شک داشتم اگه دوباره تصمیم بگیرم فرار کنم تهیونگ روی قولش بمونه.

هردومون شرط‌هامونو باخته بودیم اما حس برنده‌هارو داشتیم. زندگی با تهیونگ مثل یه معمای رمزالود می‌موند. وقتی از اتاق خواب بیرون اومدم به کانتر آشپزخونه تکیه داده بود و قهوه می‌نوشید. لبخندش خیلی مغرورانه بود و به زور جلوی خودمو گرفتم تا گردنشو فشار ندم. برای خودم یه فنجون برداشتم و بعد روبه روش تکیه دادم.

" هیچ‌وقت شده احساس گناه یا پشیمونی بکنی؟"

ابروهای متیو بالا رفتند.

" پشیمونی؟"

" آره. همون احساسی که مردم عادی وقتی کار اشتباهی انجام می‌دن دارن؟"

یه قلپ خوردم. حتی مطمئن نبودم چرا داشتم این سوال رو می‌پرسیدم، به جز اینکه می‌خواستم اون لبخند مغرور رو از روی صورت تهیونگ پاک کنم. برای مدت طولانی فقط بهم نگاه کرد تا جایی‌که دیگه نتونستم تحملش کنم و وانمود کردم قهوه‌ام چیز خیلی جالبیه. چرا یهو برای پرسیدن همچین سوالی احساس گناه می‌کردم؟ تهیونگ گفت:

" تو زندگی من زمان خیلی کمی برای پشیمونی و عذاب وجدان هست."

صداش آروم و بدون شوخی بود. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سرمو بلند کردم، سعی کردم بفهمم توی چه مودیه، اما مثل همیشه کار رو سخت کرده بود.

" پس بعضی وقتا احساسش می‌کنی؟"

" گاهی اوقات، اما خیلی وقت پیش فهمیدم که توی گذشته زندگی کردن کار درستی نیست. ترجیح می‌دم روی آینده تمرکز کنم."

با گفتن این حرفش فریبندگی همیشگیش برگشت. به سمتم اومد، فنجونشو روی کانتر گذاشت و بازوهاشو دو طرفم قرار داد.

" هیچ وقت از اینکه فرار کردی پشیمون شدی؟"

دهنمو باز کردم تا بگم نه اما بنا به دلایلی مکث کردم. اون یه لحظه تردیدم همه‌ی چیزی بود که تهیونگ نیاز داشت.

" چرا؟"

آروم گفتم:

" چون باعث شد یه نفر بمیره."

تونسته بودم سید و پایان وحشتناکش رو فراموش کنم، اما الان همه چیز به ذهنم برگشت. می‌تونستم تهیونگ رو به‌خاطر یادآوری خاطره‌اش کتک بزنم. مخصوصا اینکه فهمیده بودم زندگی‌ای که ازش فرار کردم به اون بدی که می‌خواستم باشه نبود. چهره تهیونگ طوری بود که انگار این موضوع ذره‌ای براش مهم نبود، و منم همین انتظارو ازش داشتم. زیر لب گفت:

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐞𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐀𝐓𝐑𝐄𝐃 {𝐯𝐤}Where stories live. Discover now