وقتی از جلوی هال گذشتیم چشمهاش به سمت عقب، جایی که ورودی زیرزمین قرار داشت خیره شدند. به خودش لرزید. صداها از سالن نشیمن به گوش میرسید و ما درحالیکه کفشهامون تق تق روی زمین مرمری صدا میدادند، به طرف در راه افتادیم؛ طبقهای که دوماه پیش از خون لیز و لغزنده شده بود. سعی کردم فراموش کنم اون روز چی دیده بودم. اگه نمیخواستم اوضاع بد پیش بره و به فاجعه ختم بشه باید روی امروز تمرکز میکردم.
جشن بزرگ و مفصلی نبود ولی بیشتر اعضای مهم و بلندپایهی فمیلیا و اوتفیت دعوت شده بودند. مصمم بودم امروز بهترین رفتارمو به نمایش بذارم. نمیخواستم پدر تصور کنه من تو فکر فرارم و تعداد محافظهامو بیشتر کنه.
به محض اینکه وارد سالن نشیمن شدیم، فهمیدم که میتونم این نقشهمو ببوسم و بذارم کنار. جنی درحالیکه ناخنهاش کف دستم فرو میرفتند، نالهی کوچیکی از ته گلوش خارج کرد. پدر داشت با نامجون کاوالارو، یونگی و تهیونگ صحبت میکرد، و بقیه الفا ها، همینطور جیمین، مادرم و نامادری تهیونگ، نینا کیم، اطرافشون ایستاده بودند. چشمهای پدر وقتی منو همراه جنی دید بلافاصله باریک شدند. سو با عجله به سمتش راه افتاد و پدر بهش اخم کرد و احتمالا زیر لبی بهش میتوپید.
نگاه خیرهی تهیونگ با اشتیاق بهم دوخته شد. شلوار مشکی و پیرهن سفیدی به تن داشت. پدر با صدایی که به سختی کنترلش میکرد گفت:
" جونگکوک ما منتظرت بودیم."
همه انتظار داشتند به سمت پدرم قدم بردارم، تا بتونه منو تحویل تهیونگ بده، و منم این کار رو میکردم اگه جنی با دیدن تهیونگ، هوسوک و یونگی ،کنارم شروع به لرزیدن نکرده بود و با این شدت رایحه ازاد نمیکرد.
نگاهش به سمتم کشیده شد. ردی از ترس توی چهرهاش بود. نمیخواستم پدر، خیلی کمتر از هرکس دیگهای، بفهمه که جنی وحشت کرده. پدر خیلی عصبانی میشد. شاید حتی کتکش میزد، و جنی واقعا به یه تجربهی بدِ دیگه نیاز نداشت. اون طی چند ماه گذشته به اندازه کافی درحال تقلا و کشمکش بود. کنارم خشکش زده بود. پدر با غرولند گفت:
" جونگکوک، مسخره بازی درنیار و بیا اینجا."
جیمین به سمتم اومد و پرسید:
" چی شده؟"
من و جنی نگاهی رد و بدل کردیم. ما تا الان چیزی به جیمین نگفته بودیم، ولی حالا سخت میشد رفتار عجیب جنی و اون همه رایحه ترسیده رو توضیح داد.
" داستانش مفصله، میتونی دست جنی رو بگیری؟ "
ولی پدر به اندازه کافی این وضعیت رو تحمل کرده بود. با گامهای بلندی به طرفم اومد، و قبل از اینکه منو به سمت تهیونگ بکشونه، مچ دستمو با حالت خردکنندهای چنگ زد و محکم گرفت.
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐞𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐀𝐓𝐑𝐄𝐃 {𝐯𝐤}
Fanfiction{Completed} از همون لحظهای که تهیونگ، معروف به چاقوباز، جونگ کوک رو توی عروسی برادرش میبینه تصمیم میگیره اونو مال خودش کنه. پدر جونگ کوک با این وصلت موافقت میکنه، ولی جونگکوک و امگاش به هیچوجه قصد نداره به جز از روی عشق و با جفت حقیقی خودش ، ت...