روزها به سرعت میگذشتن و هر صبح طلوع خورشید، آرامش رو به ارمغان میآورد، شاید باید دنبال کلمه دیگه ای برای این حس میگشت اما نزدیک ترین کلمهای که میشد گفت آرامش بود. آرامشی که روی لبهاش لبخند مینشوند و قلبش رو گرم نگهمیداشت و حس گرمای لذتبخشش، بهش یادآوری میکرد که تونسته بود با خوب و بد زندگیاش بسازه. شاهد تغییراتش بود و همه این تغییرات رو مدیون قرار گرفتن توی موقعیتهای بود که هیچ تصور، و آمادگی براشون نداشت. و این سازش، بذر امیدی شد که توی باغچه کوچیک قلبش کاشته بود و با تغییراتش به رشدش کمک میکرد!
_این میز رو ببرید بیرون از سالن، باعث شده احساس کنم خونه زیادی شلوغ شده!
بعد از اتمام حرفش، پنجرهارو باز کرد و گذاشت نور طبیعی خونه رو روشن نگه داره، خیلی وقت بود که میخواست تغییراتی توی این خونه ایجاد کنه؛ حس میکرد زیادی دلگیر شده بود و این چشمهاش رو خسته میکرد از خیره شدن به رنگ های کدر و مرده ای که انگار هیچ روحی نداشت، این اصلا با روحیهاش سازگار نبود!
اینکه تونسته بود باز مثل قدیم، کتاب بخونه و صفحاتش رو زیر سایه بزرگ درخت، درحالی که نسیم خنک صبحگاهی تارهای موهاش رو به رقص در میورد لمس کنه، زیبا ترین روز هفتهاش حساب میشد.
تهیونگ با هر اتفاق کوچیکی لبخند درخشانی روی لبهاش مینشوند و ساده میدید و با خوشیهای کوچیک زندگی میکرد؛ براش کافی بود.
با فکر و رات جونگکوک توی هفته های گذشته، لب گزید و روی گونهاش هاله سرخی نشست. بعد از حموم، راضی از بوسیده شدن کل تنش، فکر میکرد عطش مرد برای رابطه با یه بار عشقبازی فروکش میکنه
زمانی بهش ثابت شد که اشتباه میکنه و هیچ وقت قرار نیست عطش مرد دربرابرش از بین بره وقتی بود که بین دیوار و تن نیرومند شهوت انگیزی گیر افتاده بود و از لذتی که بیمجال بهش میداد اشک میریخت!
_لونا؛ حس نمیکنید با نبود این میز، کمی بیش از حد اینجا خلوت و ساده میشه؟
_مهم نیست، داشت کلافم میکرد.
تهیونگ بیحواس گفت سرش رو با مکث طولانی به پشت برگردوند و این بار نگاهش، دو خدمتکار دیگه رو شکار کرد که انگار درحال بحث سر جا بهجایی و قرار دادن یک گلدون بزرگ توی گوشه ترین نقطه دید، کنار پلهها بودن.
_چشم، هرطور که شما می پسندید.
پسر لبخندی زد و همینطور که آستین پیراهن کرمی رنگش رو که کمی خاکی شده بود رو تا میکرد از گوشه طوری که توی دست و پای خدمتکار های درحال کار نباشه، به سمتشون قدم برداشت و با هر قدمی که نزدیک تر میشد، صداها واضح تر به گوشش میرسید
_بس کن زن، این افکار عجیب غریب چیه به سرت میاد؟ همینجا بذارش و حرف دیگه ای هم نزن!
_میخوای باور کنی یا نه، من دیگه دست به کاری نمیزنم.

KAMU SEDANG MEMBACA
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 || KookV
Manusia Serigala「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...