Part 15

82 16 38
                                    

پارت ۱۵

تا وقتی غرق نشی قدرِ ساحل رو نمیدونی..!
.
.
.
با نور خورشیدی که از پنجره میتابید اخمی کرد و چشماشو اروم باز کرد.. یکم کش و قوسی به خودش داد و جیمین رو کنارش دید که اونم داشت بیدار میشد ..

جونگکوک:صبح بخیر هیونگی..
جیمین:صبح بخیر بانی!

جونگکوک خنده ای کرد و از جا پاشد و به سمت سرویس اتاق رفت ..جیمین سرجاش دراز کشید و منتظر به درِ سرویس زل زده بود ..به این فکر میکرد که امروز کجا برن ،البته که باید میرفتن دریا تا بهشون خوش بگذره و با اینکه اطرافشو تقریبا شناخته بود اما به نظرش جنگل هم جای خوبی بود!
با صدایِ در از فکر دراومد و بلند شد ..ایندفعه نوبت اون بود که بره و صورتشو بشوره!

جیمین از سرویس اومد بیرون و رفت سمت اینه ..ژل شستشوی صورتشو برداشت و همینطوری که داشت به صورتش میزد نگاهش به جونگکوکی خورد که روی تخت نشسته بود و گوشیشو چک میکرد ..وقتی کارش تموم شد برگشت سمت جونگکوک ..اونم سرشو از گوشی دراورد و از جاش بلند شد.. بعدش هر دو اومدن پایین و رفتن تا صبحانه بخورن ..
به اشپزخونه که رسیدن کسی رو ندیدن!

جونگکوک با تعجب گفت
_اونا هنوز بیدار نشدن؟
+نه بزار صبحانه درست کنیم خودشون بیدار میشن
_اما باید زودتر بریم تا ناهارو بیرون بخوریم
+نگران نباش با سروصدای اشپزخونه بیدار میشن

جیمین رفت سمت یخچال و وسایل اوتمیل رو اماده کرد
جونگکوک هم کنارش چندتا پنیکیک اماده کرد و دوتا لیوان ابمیوه روی میز گذاشت..بعد از اماده کردن صبحانه نشستن و شروع به خوردن کردن
حین خوردن جونگکوک گفت؛
_اما بیدار نشدن هیونگ!
+عجله نکن میان..
_میگم امروز میریم دریا درسته؟
+اوهوم ..دیگه باید بریم شنا کنیم
_آهه.. چقد دوست داشتم شنا کنم..
+مطمئنی هنوزم میترسی؟
_اوهوم..چند باری سعی کردم توی وان برم زیر اب اما نفسم میگرفت و تهش مجبور میشدم به زور خودمو اروم کنم ..حتی به خاطرش قرص هم خوردم تا شب کابوس نبینم ..
+براش مشاوره نرفتی؟
_نه..کسی اهمیت نمیداد.. میگفتن دارم بچه بازی درمیارم.! خودمم زیاد حوصله اشو نداشتم..
+نباید به بقیه اهمیت بدی!
_به هر حال تاثیر هم داره ولی فک نکنم فوبیا داشتنم از اب، درست بشه.. حداقل خوبه که میتونم از فضاش لذت ببرم..
+میخوای با من شنا کنی؟
_نه هیونگ..نمیخوام دوباره حالم بد بشه ..حتی تصورش هم وحشتناکه برام!
+خیلی خب..پس نزدیک اب نشو و فقط لذت ببر
_اوهوم حق با توعه هیونگ..
^چی حق با جیمینه؟

با صدایِ یونگی برگشتن سمتش
_اوه بالاخره بیدار شدی!؟ ما خیلی سروصدا کردیم چرا زودتر نیومدید؟

تهیونگ که از پله ها داشت پایین میومد و به سمت صندلی میرفت به جایِ یونگی جوابشو داد
~چون میخواستیم بخوابیم..
_تهیونگ زودتر بیا باید بریم دریا..
~ باز گفت تهیــونگ!!! خدای من!
یونگی تک خنده ای کرد و روبه تهیونگ گفت؛
^سخت نگیر ته! بزار راحت باشه..
~یاااااا.. من هیونگشم.. خب چی میشه به منم بگه هیونگ؟

روحِ تنها -jikook-Where stories live. Discover now