پارت ۱۶
بعضی چیزا فراموش نمیشن
تا یادت باشه چرا داری زندگی میکنی!
.
.
.اروم درو بست و به طرف اتاق خودش راه افتاد..بعد از اینکه یه نگاه به جونگکوک کرد خیالش بابت اون راحت شد و ایندفعه به سمت اشپزخونه رفت تا بتونه برای همشون ناهار درست کنه..
بعد از اینکه تهیونگ توی بغل یونگی گریه کرد جیمین تصمیم گرفت تنهاشون بزاره تا زمان همه چی رو درست کنه..اتفاق بزرگی بود اونم برای پسری که آکوافوبیا( ترس از آب) داره و پسری که فکر میکنه از بچگی مقصر تمام اتفاقاتِ زندگیشه!
به اشپزخونه که رسید یکی از صندلی ها رو کشید عقب و روش نشست..
شاید بقیه فکر کنن که اون پسرِ بی احساسیه اما خودش خوب میدونست که هر چقدر هم بی احساس باشه اما نمیتونست نسبت به برخی حوادث اروم بمونه و واکنشی نشون نده..اون از بچگی خیلی چیزا رو تجربه کرده بود و همیشه اولین نفری که توی همچین مواقعی کمک میکرد یا قربانی میشد خودش بود! حالا بعد از مدت ها دوباره یه اتفاقی افتاده بود و باعث شده بود از زندگیِ اروم و یکنواخت و کسل کننده اش فاصله بگیره و ترس و دلهره رو تجربه کنه..
چشماشو بست و دوتا دستاشو روی صورتش گذاشت..
سعی داشت خودشو اروم کنه..دیشب خوب نخوابیده بود چون قرص های ارام بخشش تموم شده بود و تصمیم گرفته بود مصرفشون رو کمتر کنه اما مثل اینکه عوارضش سخت تر از چیزی بود که فکر میکرد..علاوه بر بی خوابی که بهش دچار شده بود تمام بدنش کوفته شده بود و نمیدونست چطور این خستگی رو از خودش دور کنه!بی اشتهایی که داشت باعث معده دردش میشد و بدتر شده بود ..حتی بعضی وقتا فقط به خاطر اینکه جونگکوک راضی بشه لقمه هاشو انقد یواش میجویید که اون فکر کنه خیلی خورده ..! اما فقط خودش میدونست که اینا همش بهانه است و نمیخواست کسی رو نگران کنه و از اینکه باز پاشو توی اون بیمارستان لعنتی بزاره متنفر بود..
نفس کلافه ای کشید و از جا بلند شد..
از اونجایی که دیروز به فروشگاه رفته بودن وسایل اشپزی زیادی داشتند ..پس تصمیم گرفت غذایی درست کنه که بهشون انرژی بده ..
یکی از غذاهایی که جونگکوک دوست داشت سمگیوپسال بود.. که مواد لازمش گوشت خوک بود و از شانس خوب توی یخچال بود.. بعد از اماده و مزه دار کردن گوشت به سراغ غذاهای بعدی رفت..کیمچیِ آماده ،جاجانگمیون و خورشت توفو..
بعد از پخت غذاها و چیدنشون روی میز یه نفس عمیق کشید و به سمت طبقه بالا رفت ..
اول تصمیم گرفت به یونگی و تهیونگ بگه برن پایین و بعدش میتونست جونگکوک رو بیدار کنه.. هر چند برای بیدار شدنش شک داشت چون نمیخواست بترسونش یا ناراحت بشه اما از اونجایی که همشون گرسنه بودن و تنش زیادی رو توی این چند ساعت داشتن فهمید تصمیمش درسته و همه باید غذا بخورن..
در اتاق رو باز کرد و یونگی رو دید که رو به تهیونگ دراز کشیده بود و نگاهش میکرد.. یه قدم وارد اتاق شد؛
+هیونگ تهیونگو بیدار کن ناهار آماده است..
^باشه الان میایم..
عقب گرفت و درو بست ..به سمت اتاق خودش رفت و درو باز کرد ..جونگکوک خواب بود اما انگاری حالش خوب نبود ..سریع به سمت تخت رفت و صدای جونگکوک رو شنید ..مثل اینکه داشت کابوس میدید!
اروم دستشو گذاشت زیر سرش و با دست دیگه اش به گونه اش ضربه ارومی زد
+جونگکوک..! کوک بیدار شو داری خواب میبینی.!
هنوز داشت ناله میکرد و صورتش با عرق پوشیده شده بود! جیمین بیشتر نگرانش شد و سعی کرد هر چه سریعتر بیدارش کنه!
+جونگکوک!! صدامو میشنوی! هی بیدار شو زود باش پسر ..منو ببین کوک!
جونگکوک با صدایی که شنید چشماشو باز کرد و یهو نیم خیز شد که باعث شد سرش به سرِ جیمین برخورد کنه و آه هر دو بلند بشه!
+آخ
_آخخ..
جیمین سریع دستشو از پیشونیِ خودش برداشت و به جونگکوک نگاه کرد؛
+هی خوبی؟
جونگکوک گیج شده یکم نگاهش کرد ..یکم خودشو عقب کشید و به تاج تخت تکیه داد..
جیمین یه لیوان اب از کنار تخت روی عسلی برداشت و بهش داد
+بیا یکم آب بخور..
لیوانو گرفت و یه نفس خوردش
_معذرت میخوام نمیدونم چیشد یهو..!
+اشکالی نداره داشتی خواب میدیدی..
![](https://img.wattpad.com/cover/355845453-288-k497717.jpg)
BINABASA MO ANG
روحِ تنها -jikook-
FanfictionFiction:lonely soul Copel :jikook/kookmin /taegi ژانر:روزمره/ رمنس/انگست/اسمات «_روح رو میشه درمان کرد ..و درمانش گره خوردنش به یه روح دیگه است! +میخوای روحتو بهم گره بزنی؟ _میخوام وجودمو بهت گره بزنم! » خلاصه: جیمین پسریه که سختی های زیادی کشیده...