پارت۲۱_روحِ تنها..
لبخندت رو دیدم و فهمیدم عاشق شدن فقط با یه نگاه به وجود میاد ..
اما تو ذره ذرهی وجودم رو در برگرفتی...
._خب میتونی با کسی وارد رابطه بشی که اون تکیه گاهت بشه! همیشه که نباید تو تکیه گاه باشی هوم؟
+شایدم تو درست میگی!
_معلومه که درست میگم!
جیمین خندید و برگشت سمت جونگکوک ..چشم های مشکی پسر خیلی قشنگ بود حتی از رنگِ شب هم مشکی تر به نظر میرسید..
+خب تو خوابت نمیاد؟
_نه خوابم پرید!
+میتونی مثل اون شب منو بخوابونی؟
_اوهوم میتونم!
کنار هم دراز کشیدن و جیمین ملافه رو روی خودشون کشید..
جونگکوک با یاد اوریِ چیزی سریع بلند شد
_اوه داشت یادم میرفت!
جیمین هم نشست
+چیشده؟
جونگکوک با گشتن توی وسایلش پلاستیکی رو دراورد و روی تخت روبه روی جیمین نشست..لبخندی زد و گفت
_اینو وقتی با تهیونگ رفتیم بازار خریدم..وقتی دیدمش یاد تو افتادم ..امیدوارم دوستش داشته باشی برای من معنی خاصی داره!
دستبند رو دراورد و اورد بالا تا جیمین ببینه
جیمین با دیدن دستبندی که یه ماه وسطش داشت لبخندی زد و ازش گرفتش..
+این اولین باره هدیه میگیرم!
پسرِ کوچیکتر با تعجب گفت
_اولین باره؟ یعنی هیچکس واست کادو نخریده؟
+وقتی کوچیکتر بودم جیهون برام یه ماشین اسباب بازی خرید اما خیلی طول نکشید که پسر همسایه شکوندش!
_اوه خدای من..اشکالی نداره از این به بعد خودم همیشه برات هدیه میخرم
+هی! میخوای تمام پولتو برای من خرج کنی؟
_چرا که نه؟ به دیدنِ لبخندت می ارزه!
جیمین که نگاهش روی دستنبد بود و داشت به این فکر میکرد که به طرز عجیبی به دستش میومد سرشو اورد بالا و به جونگکوکی که با فاصلهی کمی جلوش وایساده بود خیره شد!
لبخندش اروم محو شد .. اروم زمزمه کرد و جونگکوک هم زمزمه طور جوابشو میداد
+میخوای منو بخندونی!؟
_میخوام یه کاری کنم غم هاتو فراموش کنی..میخوام وقتی بارون میباره فقط ازش لذت ببری و درداتو بزاری بغل من ..میخوام درد هاتو بزارم توی دریا تا جریان اب ببرشون و تو هرگز دیگه بهشون فکر نکنی! میخوام جوری بخندی که همیشه چشمات چین بخوره و هلالی بشه..
_چطور میخوای روحمو درمان کنی؟ میدونی چقد سخته یه روح رو درمان کرد؟ تمام راه هارو امتحان کردم..
هیچ راهی براش وجود نداره! خودتو خسته نکن..من با جریان اون دریایی که غم ها رو میبره قدم میزنم و موج هاشو به جون میخرم ..
_روح رو میشه درمان کرد ..و درمانش گره خوردنش به یه روح دیگه است!
+میخوای روحتو بهم گره بزنی؟
_میخوام وجودمو بهت گره بزنم!
+قبلا هم گفتم! من نمیخوام اسیب ببینی!
_منم گفتم به دیدن لبخندت و خوشحالیت همهی سختی هایی که بکشم می ارزه جیمین!
جیمین لبخندی زد و دستشو گذاشت روی موهای جونگکوک!
+امیدوارم توی این دریا فقط غم هارو بریزی! حواست باشه توی زندگی کنار من لیز نخوری! چونکه اگه بیافتی..
مکثی کرد و با چشمایی که توی چشمای جونگکوک میچرخید جمله اشو کامل کرد!
+چونکه اگه بیافتی کاری میکنم اون دریا خشک بشه!
کاری میکنم دریا از جمع کردن قطره های بارون پشیمون بشه!..
جونگکوک از حرف های جیمین ذوق کرد و خندید ..
دستشو متقابل روی موهای نقره ای رنگ جیمین گذاشت و اروم از چشماش کنارشون زد..با لبخند زمزمه کرد
_نمی افتم! هر موقع بخوام غرق بشم تو دستمو میگیری و با نفس هات بهم زندگی میبخشی ! مثل دفعه های قبل ،مگه نه؟
+جوری حرف میزنی که فکر میکنم یه فرشتهی نجاتم!
_چون هستی! میدونی.. !!یه چند وقتیه که دارم روش فکر میکنم ..تو لیاقت یه اسمی رو داری که من میخوام روت بزارم..
+چه اسمی؟
_اسمتو میزارم ..ماوي!
+ماوي؟
_اوهوم.. به معنی کسیه که زندگی میبخشه!
+فکر میکنم فقط از دیدِ تو همچین شخصی باشم وگرنه منم یه ادم معمولی ام که توی درد و غم های روحم غرق شدم و فقط منتظر پایانِ سرنوشتم نشستم و نفس میکشم! دم و بازدم های بی انتظار..
_اشتباه نکن..تو نمیدونی چطوری منو نجات دادی! یه جوری که الان فقط دلم میخوام تا ابد کنارت زندگی کنم و کاری کنم توام قدر خودت رو بدونی ! تو توی وجودت یه چیزی داری که باعث میشه ادما به خودشون بیان! شاید ندونی اما اون شب روی پل من یه ادم دیگه شدم!
با خودم میگفتم اگه تو رو از دست بدم نمیتونم از اون دریایی که منو غرق میکنه نجات پیدا کنم!
جیمین دستشو برداشت و روشو به سمت پنجره برگردوند و باعث شد جونگکوک هم دستشو برداره و کمی ازش فاصله بگیره! فکر میکردن دور شدن از هم ذهنشون رو باز تر میکنه! اما اشتباه میکردن ..
از پنجره ماه رو میدید که به داخل اتاق نورش رو پخش میکرد.. ماهی که زیباییِ خاصی داشت..معنای خاصی داشت! مثل همون دستبندی که بهش داده بود!
+ماه!! فکر میکنی من شبیه یه ماه ام!؟ اما ماه همیشه تنهاست!
_ماه ستاره های زیادی رو اطراف خودش داره! یه افسانه راجبش هست..که میگن اون عاشق خورشیده و با اینکه به هم نمیرسن اما هرگز از اومدن به اسمون و نشون دادن خودش در کنار میلیون ها ستاره پشیمون نمیشه!
تو حکم اون ماه رو داری که نورش رو از خورشید میگیره اما هرگز تسلیمِ تنهاییش نمیشه!
+اما ماه هم بالاخره یه روزی خسته میشه!
_اگه خورشید همیشه کنارش باشه چی؟
جیمین سرشو برگردوند و ناخوانا بهش نگاه کرد ..منظورش رو نفهمیده بود !
_اگه من خورشیدی باشم که کنارت باشم و بتونی بهم تکیه کنی چی؟ بازم خسته میشی؟ بازم تنها میمونی؟ بازم میخوای توی درد و غم هات غرق بشی؟اگه بتونم روحتو به خودم وصل کنم دیگه نمیتونی کاریش کنی!!
جیمین با چشم های براقش به جونگکوک زل زده بود..
دلش میخواست واقعا بهش تکیه کنه..دلش میخواست زندگی رو اونطوری که دوست داشت ببینه و از خودش و گذشته اش فاصله بگیره ..اما یه چیزی مانعش میشد نمیدونست چرا..
لبخند کوچیکی به چشمایِ کهکشانیِ پسر زد و گفت
+توی اسپانیا یه کلمه هست به اسم سوسواونیا ..
جونگکوک با دقت و چشمای بزرگ و مشکیش بهش نگاه میکرد و دست جیمین رو گرفته بود و ناخوداگاه با شصتش اروم نوازشش میکرد..خیلی با خودش درگیر شده بود تا بتونه کنار جیمین بمونه و امیدوار بود جیمین قبولش کنه!
جیمین ادامه داد..
+سوسواونیا به معنیِ کسیه که با اومدنش زخم هاتو میبوسه .. تو خیلی مناسب این اسمی!
جونگکوک لبخند ارامش بخشی زد
_درسته! شاید میخوام جوری زخم هاتو ببوسم که هرگز به یاد نیاری هر زخم ردِ چه دردی بود..میخوام جوری زخم هاتو ببوسم که مثل یه الهه مورد پرستش قرار بگیری.. جوری که فقط با بوسه های من زخم هات درمان بشن..
+اگه به حرفای قشنگت ادامه بدی فکر کنم عاشق بوسیدن بشم..
جونگکوک ایندفعه با صدای یکم بلند خندید و گفت
_چه بهتر! منم کاری میکنم عاشق بوسیدن بشی!
جیمین خندید و دست جونگکوک رو به سمت خودش کشید که باعث شد جونگکوک نزدیکش بشه و از یهویی بودنِ حرکت جیمین خنده اش کمتر و یکم شوکه بشه..
پسرِ مو نقره ای با ارامشی که داشت به چشماش خیره شد و با لبخند کوچیکی زمزمه کرد؛
+اما بیشتر از اینکه عاشق بوسیدن بشم ممکنه عاشق صاحب بوسه هام بشم اونیا!!
جونگکوک شوکه شد و با چشم هایی که بزرگتر نمیشد به چشمای جیمین که فقط چند سانتی متر ازش فاصله داشت خیره شد ! میخواست بدونه شوخی نمیکنه! میخواست بدونه اون واقعا میخواد که عاشقش بشه! همونطوری که جونگکوک داشت احساسشو حس میکرد..همونطوری که جونگکوک با خودش و دلش تو جنگ بود تا حسشو بفهمه..
فاصله اشون مثل کسایی بود که میخواستن بوسیده بشن!!اما هیچکدوم فاصله رو کمتر نکردن..
با این نزدیکی ضربان قلبش بالا رفته بود ..نمیتونست سناریویی که توی ذهنش چیده شده بود رو از خودش دور کنه درواقع اونقدر خوشش میومد که بیشتر بهش نزدیک بشه که میترسید حتی تکون بخوره!
جونگکوک واقعا شوکه بود ولی خواستار از بین بردن این فاصله..!! فاصله ای که دوست داشت یه روز کامل از بین بره..نفس کشیدن از بازدم های پسرِ روبه روش بهش زندگی میداد! و چقد خوب بود شاهد نفس کشیدن پسری باشی که از ته قلبت برات زندگی میاره..
و شایدم زندگیت میشه!!
جیمین که متوجه شوکه شدن جونگکوک شده بود اروم برگشت و دراز کشید
+بهتره فقط حرف نزده باشی و یه کاری کنی امشب کابوس نبینم!
جونگکوک چندبار پلک زد و بلند شد
پلاستیک توی دستشو سمت میز برد و روش گذاشت!
جیمین دستبندش رو پوشیده بود! وقتی حواسشون نبود اون دستبند رو به دستش بسته بود!
ولی هنوزم گیج بود!
اون واقعا میخواست بهش تکیه کنه؟
چرا جملهی اخرش انقد ضربان قلبشو برده بود بالا؟
«واقعا یعنی عاشق بوسه هام میشه؟یا خودم؟»
نفس عمیقی کشید و توی ذهنش تکرار کرد که اروم باشه!
اون همه حرف نزده بود که با یک جمله اینطوری از هیجان قلبش بترکه! ولی دست خودش نبود که..
اروم برگشت و به سمت جیمین رفت
کنارش دراز کشید و دستشو روی سرش گذاشت و مثل شب قبل اروم موهاشو نوازش کرد
با چشماش صورت جیمین رو زیر نگاهش میپرستید..
چشمایی که با وجود زیباییِ خاصی انعکاسی از غم داشت!
صورتی که از فرشته های خیالی و رویایی که توی بچگی میدید هم سفید تر و نرم تر بود!
بینی و گونه های صورتی رنگی که دلش میخواست اونقدر فشارشون بده که له بشن..
و لباش..
فکر نمیکرد لبای یه نفر! یه پسر.. انقد زیبا باشه..
لبایی که برای بوسیده شدن افریده شدن..
دلش میخواست یه بارم که شده پسرِ ماوي رو ببوسه!
اما نه از روی شهوت و هوس!
اون دلش میخواست از روی عشقی که به پسر حس میکرد اون رو ببوسه! نمیدونست میتونه اسم احساسشو دوست داشتن بزاره یا عشق!؟
هنوز سردرگم بود و نمیخواست زود تصمیم بگیره..
اما تحملش داشت کم میشد..
اروم دستشو از روی موهاش به سمت چشماش هدایت کرد..نوازش ارومی به پشت پلکای پسر کشید و کم کم دستشو پایین تر و نزدیک تر به لبای پسر رسید..
میترسید..نمیدونست جیمین خوابه یا بیدار چون اصلا تکون نخورده بود و حدس میزد خواب باشه..
جرات به خرج داد و دستشو روی لبای پنبه ای جیمین گذاشت..اونقدر اروم لباشو نوازش میکرد که فکر میکرد مثل گلبرگ های یه گل بودن.. از لمسش حس خوبی بهش دست داد..لبخندی زد و اروم گفت
_یه روزی جوری میبوسمت که هرگز زخم هاتو یادت نیاد..
اروم دستشو برداشت و خودشو نزدیک تر کرد ..
بعد از مرور حرف های امشبشون با حس خوبی که توی وجودش پخش شد به روزهای بعدش فکر کرد که بتونه اعتماد جیمین رو برای تکیه گاه بودنش جلب کنه..
اونقدر توی احساسات و هیجانش غرق شد که نفهمید کی چشماش گرم شد و به خواب رفت..
.
.
.
نفس نفس میزد و سعی میکرد خودشو نجات بده ..
فکرشو نمیکرد اینجا گیر بیافته !
جایی که هیچ شناختی ازش نداشت و هیچکس اونجا نبود!
سرشو چرخوند و به دنبال راه نجاتی بود..
اما نمیتونست! هیچی نمیدید.. با خستگی میخواست بشینه که با صدای پایی به سمتش برگشت..
با چشمایی که تعجب ازشون میبارید به فرد روبه روش خیره شد ..نمیدونست کیه اما حس عجیبی بهش داشت..چیزی نگفت و فقط با چشماش منتظر بود که اون شخص بهش نزدیک تر بشه یا چیزی بگه..
مردی قد بلند و چهار شونه که قیافه ای تقریبا شکسته و سنی بالاتر از اون داشت..لباساش تیره و خاکی بودن..
نمیفهمید اینا چیه که میبینه اما از تنها بودنش ترسید !!
دلش میخواست حداقل یکی از بچه ها کنارش باشه اما حتی نمیشد همچین درخواستی کرد
فاصله اشون بیشتر از پنج قدم بود و مرد در همون فاصله ایستاد..
منتظر بود چیزی از اون مرد به گوشش برسه اما چند ثانیه بدون هیچ حرفی فقط بهش نگاه میکرد..
مرد بالاخره انتظارشو به پایان رسوند و لب باز کرد
\ پس تو اون پسر کوچولویی هستی که تنهات گذاشتیم..!
گیج شده از حرفش چیزی نگفت..
سرش پر از سوال های مختلف و ترسناک بود..
از اینجا میترسید..اما کسی نبود بازم مثل بچگی هاش تنها بود!
سردرگم پرسید؛
~تو کی هستی؟
\من؟ تو منو نمیشناسی اما تو از وجود منی!
~من..منظورت چیه؟ تو کی هستی؟از من چی میخوای؟
\هیچی پسرم ..هیچی لطفا اروم باش !
شوگه بهش نگاه میکرد! اون الان چی گفت؟ پسرم؟
~تو..!!؟
\من پدرتم!
با چشم هایی که حتی متوجه نشد کی پر از اشک شد یه قدم به سمتش برداشت..
«خدایا درست میبینم؟ اون پدرمه؟ اون همون پدریه که ارزوشو داشتم؟ پس مادرم کجاست؟»
سوالی که تو ذهنش بود رو به زبون اورد!
~پس مادرم؟ اون کجاست؟ چرا نیومد؟
\اون نتونست بیاد..
~چرا؟
\اون ازت خجالت میکشید که تنهات گذاشته!
صورتش از اشک هاش خیس شده بود
دیگه جلوی خودشو نگرفت..ترسش از بین رفته بود و الان فقط دلش میخواست بالاخره تو اغوش پدرش باشه..
چند قدم برداشت اما مرد سریع گفت
\نه!! جلو نیا!
~چرا؟ میخوام بغلت کنم.. لطفا بزار بغلت کنم!
\دفعهی بعد میتونی اینکارو کنی ..من باید برم مادرت تنهاست..فقط میخواستم بهت بگم قلبتو دنبال کن..زندگی خیلی مسیرِ کوتاهیه.. ازش لذت ببر عزیزم
با گریه صداش زد تا نره
~نه ..لطفا بابا..نرو تنهام نزار..من خیلی تنهام از پیشم نرو خواهش میکنم..باباااا
مرد قدم هاشو برمیداشت و کم کم از دیدهی چشمش محو میشد
زانو زد و با صدای بلند دوباره صداش زد
~نه... نرووو بابااا خواهش میکنم نه!..
VOUS LISEZ
روحِ تنها -jikook-
FanfictionFiction:lonely soul Copel :jikook/kookmin /taegi ژانر:روزمره/ رمنس/انگست/اسمات «_روح رو میشه درمان کرد ..و درمانش گره خوردنش به یه روح دیگه است! +میخوای روحتو بهم گره بزنی؟ _میخوام وجودمو بهت گره بزنم! » خلاصه: جیمین پسریه که سختی های زیادی کشیده...