Part 29

57 17 19
                                    

پارت ۲۹

شاید گاهی لبخندا بدون دلیل باشن..
شاید هم تلخیِ یه لبخند کلی درد پشتش باشه..
.
.
.
ادم ها گاهی دچار توهم میشن..
توهمِ دوست داشتن،اهمیت دادن،محبتِ فراوان،اول شدن،بردن،دیده شدن ،معروف و مشهور بودن، تک بودن..
ولی واقعیت اینه که توی این دنیا هیچکس به هیچکسِ دیگه ای برتری نداره! این تنها ساخته‌ی ذهن ما ادم هاست که خودمون رو بالا و کامل میبینیم..
ما باید تنها برای خودمون خوب و تقریبا کامل باشیم..
چون حتی دنیا هم با ادم ها خوب تا نمیکنه..!
.
.
بعد از چرخوندنِ دستگیره واردِ خونه شد ..کفش هاشو دراورد و چند قدم جلوتر رفت تا از راهرو خارج و به نشیمن وارد بشه.. سرشو چرخوند و با دیدنِ پسرِ مو مشکی که با کلاه و هودیِ مشکی و عینکِ زرد رنگی که روی چشماش باقی مونده بود ، روی کاناپه روبه روی تلویزیون خوابش برده بود ..لبخندی گوشه‌ی لبش نشست..حتما خسته بوده.. قدم هاشو اروم تر برداشت و به سمتش رفت..وقتی بهش رسید اروم زانوهاشو خم کرد و روی زمین گذاشت..با دقتی که هیچوقت نداشت به چهره‌ی پسر خیره شد و به دنبالِ جزییات میگشت..چشمای گردی که همیشه باعث میشد خودشو داخلشون ببینه ..بینیِ دکمه ای که قیافه اشو جذاب تر میکرد و لبای باریکی که همیشه رنگ صورتیِ کمرنگی رو نشون میداد..چشماش پایین تر رفتن و خالِ زیر لبش رو پیدا کرد..خیلی ناخودآگاه دستشو جلو برد تا بهش دست بزنه ..به محض نزدیک شدنِ دستش به لبای پسر متوقف شد! نمیتونست اینکارو کنه.. حتی نمیدونست چرا وسوسه‌ی این لمس به ذهنش خطور کرده اما فقط اینو میدونست که اجازه نداره از حریمِ پسر اونم توی خواب رد بشه.. شاید برای بقیه چیز مهمی نبوده باشه اما پسرِ مو نقره ای به شدت میخواست بهش احترام بزاره.. حتما وقتی بیدار میشد یا شاید یه روزی از اون خال بهش میگفت..اما الان وقتش نبود.. نه وقتی که خودش درگیرات ذهنی و کارهای زیادی سرش ریخته بود..
همین الانش هم یادش رفته بود قرص هاشو بخوره.. یه مدت کوتاهی بود که اونارو نمیخورد فقط در صورتی که جونگکوک زیر چشمی حواسش بود اونارو میخورد ..
زانوهاش رو بلند کرد و برگشت که بره اما صدای آرومِ پسر متوقفش کرد
_هیونگ..
برنگشت..منتظر موند حرفشو بزنه چون داشت متوجه تغییراتش میشد.. همین نشونه اش که دستش داشت میلرزید ..برای پنهان کردنش سریع مشتش کرد
جونگکوک با دستاش یکم چشماشو مالوند، نشست و دوباره صداش زد
_هیونگ.. شام خوردی؟
+نمیخورم..
_اما-
+میرم بخوابم ..
بدونِ اینکه فرصتی به حرف زدنِ پسر بده راهشو گرفت و به اتاق رفت.. به محضِ بستن در چشماشو بست و نفسشو بیرون داد.. دستشو اورد بالا و با دیدنِ لرزش کمِ دستش چشماشو بست ..بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد و به سمت کمد لباسش رفت.. با برداشتنِ یه تیشرت و شلوار به سمت حموم راهی شد تا بتونه یکم خودشو آروم کنه.. بعد از دوش گرفتن برگشت ،میخواست به سمت تخت بره که صدای در زدن اتاق اومد.. تعجب کرد چون معمولا برای ورود به اتاق هیچوقت در نمیزد..
+بیا تو!
در خیلی آروم باز شد و پسر با چهره ای گرفته وارد شد
همونجا نزدیکِ در ایستاد و اروم گفت:
_امم..وقت داری هیونگ؟ فقط میخواستم چند لحظه صحبت کنیم..
جیمین کامل برگشت و حالا دو قدم فاصله بینشون بود
+البته..بگو میشنوم!
جونگکوک سرشو انداخت پایین ..نمیدونست چرا انقدر از رفتارِ جیمین دلگیر شده بود ..ولی این حقو بهش میداد و برای همین اینجا بود.. نفسی گرفت و سرشو بلند کرد..
_میخواستم بابت رفتارِ این چند روزم معذرت بخوام..میدونم ناشایست رفتار کردم و اصلا احترام نزاشتم اما من فقط یکم نیاز به فکر کردن داشتم ..اما ناخواسته باعث رفتار بدم شد..امیدوارم منو ببخشی جیمین..
پسرِ مو نقره ای لبخندی به احساساتِ خالصانه و آشکار پسرِ روبه روش زد ..اون واقعا نمیتونست کسی رو ناراحت کنه ..
+مشکلی نیست جونگکوک! در واقع این من بودم که زیاده روی کردم..فقط نگرانت بودم و نمیخواستم ناخواسته باعث اذیت شدنت باشم ..و خب میدونی ماها دوستیم پس درکت میکنم.. ما آدم ها گاهی به تنهایی نیاز داریم تا بیشتر راجب خودمون و حتی افکارمون فکر کنیم ..و حتی گاهی نیاز داریم توی این زمان خودمون رو پیدا کنیم ..پس سرزنشت نمیکنم.. فقط میخواستم بدونی که تنها نیستی ! اگه به حرفی یا تصمیمی یا حتی راهنمایی نیاز داری بهم بگو ..در حد توانم بهت کمک میکنم ..
جونگکوک لبخندی به حرف های قشنگِ جیمین زد و فاصله رو از بین برد تا بتونه کسی که به تازگی قلبشو برده بود در آغوش بگیره.. دوری ازش اونم چند روز خیلی سخت بود ..اما همونطور که جیمین گفت برای هر ادمی این تنهایی و دوری نیاز بود! و الان شاید میتونست بگه احساساتش واقعی بودن.. اما قبول کردنش هنوزم سخت بود.. پسر اروم سرشو گذاشت روی شونه‌ی هیونگش و دستاشو دور کمرش حلقه کرد.. جیمین هم تنها دستاشو دورش گذاشت و برای حمایت و دلگرمی از پسرِ توی آغوشش با دستش اروم کمرشو نوازش میکرد..
و اروم کنار گوشش زمزمه کرد؛
+میدونی که تو خیلی با ارزشی مگه نه؟
_میدونم..
+میدونی که تنها نیستی!
_میدونم..
+میدونی که من همیشه اغوشم برات بازه!
_میدونم..
+امیدوارم فراموش نکنی که حتی اگه هیچکس رو نداشته باشی ،هنوزم خودتو داری!
جونگکوک اروم عقب کشید اما هنوز دستاش روی پهلوهای جیمین مونده بود..
_توام میدونی که من هنوزم دارم برای تو تلاش میکنم؟
جیمین لبخند تلخی زد و با کمی مکث جواب داد
+میدونم.. من بهت اعتماد دارم و تنها امیدم تویی..
جونگکوک با بغضی که گلوش رو گرفته بود به سختی لب زد
_میدونی که نمیزارم ناامید بشی مگه نه؟
جیمین سرشو برای تایید تکون داد و چیزی نگفت ..
حقیقتا جیمین هم داشت احساساتی میشد..اون خیلی کم پیش میومد از قلبش چیزی بشنوه ..اما امشب شنیده بود ..همون لحظه ای که میخواست خالِ زیر لبش رو لمس کنه ..و الان که دلش میخواست اون پسر رو محکم در آغوش بگیره تا تنها یکم قلبش اروم بگیره..
اما باز هم از قلبش پیروی نکرد ..اروم عقب رفت و باعث شد دستاشون جدا بشه..
+من دیگه میخوابم..
_اما شام نخوردی! نمیزارم بدونِ شام بخوابی..مطمئنم حتی ناهار هم نخوردی..
+شام چی داریم؟
جونگکوک دستشو گذاشت پشت گردنش و اروم گفت
_خب من امروز دیر برگشتم و انقدر خسته بودم که همونطوری جلوی تلویزیون خوابم برد..باور کن میخواستم فقط یکم خستگیم در بره بعدش غذا درست کنم اما نفهمیدم چی شد..
جیمین تک خنده‌ی صدا داری کرد و از کنارش رد شد
+پس بیا بریم یه چیزی بخوریم بانی..
جونگکوک خندید و از اینکه موفق شده بود مشتشو توی هوا چرخوند
_یسسسس
هردو وارد اشپزخونه شدن و با درست کردنِ یه سالادِ خوشمزه شامشون رو تموم کردن.. جیمین بلند شد و قبل از رفتن توی اتاق قرص هاشو خورد.. نمیتونست ریسک کنه چون معلوم نبود چه موقع ممکن بود لرزش دست و گاهی سردردش رو جونگکوک ببینه..با برداشتنِ یه لیوان اب به اتاق رفت.. جونگکوک هم با جمع کردنِ ظرف ها و شستنشون به اتاق رفت و مثل همیشه کنار هم دراز کشیدن..
نورِ ماه از پنجره به روی صورت هاشون می تابید ..هوا هنوزم سرد بود..با اینکه بهار نزدیک بود اما انگاری این سرما نمیخواست اینجارو ترک کنه..
شاید هم تنها به قلبش نفوذ کرده بود و قصد ترک شدن نداشت..جیمین با خودش فکر کرد اما بعدش به پسرِ کناریش نگاهی انداخت..نه.. اون پسر میخواست نجاتش بده.. اونم نه از دستِ کسی ! بلکه از دستِ خودش..
پس اعتماد کردنش نباید بیهوده میبود..
با دیدنِ چشمای جونگکوک که بسته شده بود اونم سرشو چرخوند و بعد از کلی افکارِ بیهوده و پوچ بالاخره خوابید..
.
.
.
تهیونگ با لبخندی نرم اماده شد و به خودش توی اینه خیره شده بود.. فکرشم نمیکرد به اینجا برسه.. اما بعضی وقتا یه چیزایی مهم تر از خودت میشدن..
خودش میدونست که کارش زیاد درست نیست ..اما بهترین انتخابی که میتونست داشته باشه همین بود..
دلش نمیخواست به کسی از مشکلش بگه و ترحم بگیره.. دلش میخواست مثل تمامِ این سال ها این رو هم حل میکرد.. مثل تمامِ وقتایی که دلش میخواست اسباب بازیِ مورد علاقه اشو بخره اما کسی نبود صداشو بشنوه..مثل وقتایی که به دوستش خیره میشد و اون با صدای بلند برای پدر و مادرش میخندید و تنها از دور این رو شاهد میشد..مثل وقتایی که از پرورشگاه بیرون اومد و هر جایی رو برای کار میگشت تنها یه چیز بهش میگفتن«ما به بچه یتیم کار نمیدیم!»
با فکرهایی که توس سرش میچرخید اشکی روی گونه اش چکید.. سریع دستشو اورد بالا و چشماشو پاک کرد..
~نه! امروز حق نداری گریه کنی! فقط انجامش بده حتی اگه خودتو از دست بدی!!
با حرف زدن به خودش توی آینه به خودش ثابت میکرد که چی میخواد و تصمیمش درسته..فقط امیدوار بود همه چی خراب نشه..
برگشت و از خونه خارج شد ..بعد از پایین رفتن و رسیدن به ماشینِ یونگی سوارش شد.. امروز رو اروم تر میرفت تا افکارشو سرو سامون بده.. از دوهفته‌ی پیش برنامه ریزی کرده بود .. و امروز تنها پایانِ قراردادش بود!
با رسیدن به کافه پیاده شد و داخل رفت.. جیمین رو در حال پاک کردن میز دید ..جیمین با اومدنِ شخصی سرشو برگردوند و نگاهش با نگاهِ مصممِ تهیونگ گره خورد..تهیونگ اما بدونِ هیچ حرفی قدم هاشو به طرفِ دفترِ هان برمیداشت.. اروم در زد و با شنیدن صدای بیا تو،وارد شد و درو بست!!
جیمین متعجب از رفتارِ تهیونگ دست از تمیز کردنِ میز برداشت و به فکر فرو رفت.. تهیونگ هیچوقت اینطور رفتاری نداشت..اون اونقدر همیشه با لبخند و خوشحالی سلام میکرد و حرف میزد که جیمین از دستش سردرد میگرفت و این تنها یونگی بود که باهاش میخندید و همراهیش میکرد..و حتی این اولین بار بود که دیرتر از بقیه میومد.. سرشو برگردوند و با تصمیمِ یهویی به اشپزخونه رفت.. سوهو در حال اماده کردن کیک های صبحانه و عصرانه بود..جیمین صداش زد
+سوهوشی یونگی هنوز نیومده؟
سوهو دست از هم زدنِ موادِ کیک برداشت
=اوه.. نه هنوز نیومده ،چرا چیزی میخوای؟
جیمین سرشو تکون داد و بیرون رفت.. هنوزم نمیفهمید چرا اشفته شده و دلش بی قراره.. گوشیشو دراورد و شماره‌ی جونگکوک رو گرفت
_الو؟
+کوک تو دیشب پیشِ تهیونگ بودی؟
_اه اره چطور مگه؟
+حالش خوب بود؟
_چی؟ منظورتو نمیفهمم
+فقط جوابمو بده! اون دیشب حالش خوب بود؟ میخندید؟ حرف میزد؟
_اره خوب بود..ما کلی حرف زدیم و خندیدیم حتی سوجو هم خوردیم اما بعدش گفت خسته است و میخواد بخوابه منم دیگه برگشتم خونه..جیمین داری نگرانم میکنی تهیونگ حالش خوبه؟ تو الان مگه کافه نیستی؟
جیمین زیر لب زمزمه کرد
+نمیدونم..
_جیمین لطفا، بگو حالش خوبه؟
+بیا کافه من نمیدونم خوبه یا نه ..تا حالا اینطوری ندیده بودمش..
_تو راهم ..
با قطع کردنِ تماس گوشی رو اورد پایین و دوباره به جایی بیرون از کافه خیره شد ..دلش نمیخواست چیزی رو توی ذهنش گسترش بده اما چیزای خوبی به فکرش نمیومد..با اینکه میدونست تهیونگ غم هاشو پیش خودش نگه میداره و دعوای یه مدت پیش هیچ کمکی بهش نکرده بود تنها فکر میکرد یه چیزی شده که اون تا این حد سرد شده.. سرشو تکون داد تا به چیزی فکر نکنه.. اصلا چرا انقد اشفته شده بود؟ شاید فقط مرخصی میخواست! اره چرا همین به ذهنش نرسید!
اما چرا هنوز دلش اروم نشده بود؟
با صدای زنگِ در نگاهشو برگردوند و یونگی رو دید که با دستایی که به هم میمالید تا گرم شه به سمتش میومد
^اه چقد سرده هوا..هی جیمین چطوری پسر؟
جیمین تنها نگاهش کرد و چیزی نگفت..
یونگی دستاشو رها کرد و با تعجب نگاش کرد
^هی خوبی؟ چیزی شده؟ حالت خوبه؟
اومد جلو و پشت دستشو گذاشت روی پیشونیِ جیمین تا چک کنه تب داره یا نه..
^هی تب هم که نداری پس چرا رنگت پریده؟
سرشو چرخوند و به دنبال کسی میگشت
^پس تهیونگ کجاست؟ مگه باهم نیومدید..؟؟
+تهیونگ..
یونگی با صدایِ ارومِ پسر دوباره نگاش کرد
^چیزی گفتی؟
جیمین با فکر کردن به حرفای تهیونگ شوکه شد!

(+ولی تو هنوزم نمیخوای اطرافتو ببینی!
~چون نمیخوام کسی رو تو چاهی بزارم که مربوط به خودمه!

~بیشتر از خودم بهتون اعتماد دارم ..و حتی بیشتر از خودم دوستون دارم پس نمیخوام اسیب ببینید!
+حتی به قیمت آسیب دیدن خودت؟
~حتی به قیمت آسیب دیدن خودم!
+داری اشتباه میکنی!
~حداقل بهتر از اینه که یکی دیگه رو از دست بدم!

~جیمین قرار نیست چیزی بگم چون میدونم چیکار میکنی ولی ازت میخوام اگه یه روزی رسید که اتفاقی برام افتاد بهم ترحم نکنی!)

جیمین سرشو تکون داد و یهو بلند شد
+نه! نه تهیونگ..
یونگی که نمیدونست جیمین چی میگه نگران تر شد
^میشه به منم بگی چیشده؟ تهیونگ کجاست؟
جیمین بدونِ گفتنِ هیچ حرفی سریع به سمت اتاق دویید و درو باز کرد.. با دیدنِ صحنه‌ی روبه روش تنها خشکش زد و حتی نمیتونست چیزی رو که دیده هضم کنه.. دستاش کنار بدنش اویزون شدن و ضربانِ قلبش اروم تر از هر وقتی میزد.. چشماش تیره تر میشد..و این ذهنش بود که داشت اونو توی کابوسش غرق میکرد..
یونگی هم پشت سرِ جیمین دویید و با صحنه ای که نباید روبه رو شد.. یونگی به قدری اعصبانی شد که هیچ چی جلودارش نبود و قطعا کسی هم جلوشو نمیگرفت!
جونگکوک که با عجله مرخصی گرفته بود و خودشو رسونده بود نفس زنان داخل کافه شد و جیمین رو دم درِ اتاقی دید و صدای فریادی شبیهِ فریادِ یونگی شنید ..با نگرانی دویید و به محض رسیدنِ جیمین صداش زد
_جیمین! حالت خوبه ؟ چه اتفاقی..-
با برگردوندن سرش شوکه شد.. اما این جیمین بود که بالاخره از شوک و کابوسِ زندگیش که دوباره و دوباره جلوی چشمش اومده بود خارج شد و به سرعت به سمتِ اون قدم برداشت..
.
.
.
Deli🤍

ستاره رو پر رنگ میکنید💜
ممنون میشم راجب فیک کامنت بزارید 🫂🤍

روحِ تنها -jikook-Where stories live. Discover now