Part 23

67 21 27
                                    

پارت۲۳

گاهی هم خودتو بغل کن
بزار بدونه هنوزم دوسش داری!
.
.
.

وقتی از دور به دنیا نگاه میکنی متوجه‌ی خیلی چیزا میشی و همینطور خیلی چیز هارو نمیبنی!!
تو میتونی دنیارو با تمام خوبی و بدی هاش بپذیری اما باید اینم قبول داشته باشی که این دنیا تاوان داره!
و هر کسی تاوان خوبی و بدی هاش رو میپذیره..
گاهی هم خوبه که تاوان خیلی از چیز هارو بپذیریم تا بفهمیم توی این دنیا چی برامون میمونه ..چه چیزی رو از دست میدیم و چه چیزی واقعیه!..
دوستای زیادی میرن و میان و به تجربه ات اضافه میکنن
و شناختن ادم های اطرافت رو میتونی توی یه سفر بهتر به دست بیاری..
هر چند یه سفر کوتاه و پر از تَنِش های بد و خوب بود اما باعث نزدیک شدن افراد به هم شد..اونا فهمیدن که میتونن مشکلاتشون رو با حرف زدن حل کنن..!!
اما خب همیشه هم با کلمات رفع نمیشه!
و همینطور متوجه شدن که ادم ها میتونن هزاران نقاب روی شخصیتشون داشته باشن! میتونن جوری خودشون رو نشون بدن تا بقیه بهش اعتماد کنن یا بهش باور داشته باشن..یا حتی میتونن با نقابی که میزنن باطنشون رو پنهان کنن..اما بازم در آخر چیزی عوض نمیشه جز اینکه بالاخره همه چی از روی نقاب برداشته میشه ..
توی سفری که داشتن ،جنبه‌ی دیگه ای از جیمین رو دیدن..اینکه اون پسر باطنش میتونه پر از شخصیت های متفاوت و در عین حال خوب باشه..
و همینطور جونگکوک که متوجه شد قلبش چی میخواد! اون فهمید الکی نیست که ضربان قلبش میره بالا و دلش میخواد کنار شخصی باشه که چشماش میتونه کلِ اسمون رو روشن کنه!
و با تشکر از پسرِ کوچیکِ گروهشون رازِ تهیونگ هم لو رفت!
تهیونگ تا حالا با احساساتش کنار نیومده بود و نمیخواست که کسی رو هم در جریان احساسات مختلفش بزاره! اما ناخواسته جونگکوک فهمیده بود و با کل کل هایی که داشتن دوست های خوبی برای هم بودن!
یونگی اما تنها ادم نرمالِ جمع بود! اون یه شخصیت داشت و چیزی رو پنهان نمیکرد.. درسته که ادما نقاب دارن و خب نقاب داشتن خیلی هم بد نیست !
اما یونگی ادمی نبود که بخواد خودشو زیر هزاران دروغ و دغل پنهان کنه..پس چه خوب که دوستایی داشت که میتونست خودش باشه و از مشکلاتش براشون بگه ..

سفر رفتن سخته ..ولی بستگی به ادم هایی داره که همراهیت کنن.. و این وسط جیمین خوشحال بود که دوتا پسرِ شیطون پشت ماشین نشسته و باهم دعوا میکنن..
وسط راه جونگکوک تصمیم گرفت به تهیونگ ملحق بشه و یکم حرف بزنن!
که البته اون دوتا هیچوقت به حالت عادی حرف نمیزنن بلکه کمی صدای بلند و زدن همدیگه هم جزء حرفاشون بود!!
تقریبا به شهر نزدیک بودن و جیمین کمی از رانندگی خسته شده بود اما خوشحال بود که دارن میرسن پس چیزی نگفته بود ..
تهیونگ و جونگکوک بالاخره اروم گرفتن و سرشون رو بهم هم تکیه دادن ..جونگکوک از پنجره به بیرون و نور هایی که با سرعت ازشون رد میشدن چشم دوخت و زیر لب گفت:
_اهه واقعا دلم میخواست همیشه توی سفر باشم!
تهیونگ هم وضعیت مشابهی داشت ولی با تفکری متفاوت!
~اهه کاش میشد هیچوقت سر کار نرم!
_ کاش میشد همیشه یه جای باحال باشم !
~کاش میتونستم سرِ اون رییس عوضی رو بکوبم به دیوار!
_کاش شهربازی و جامپینگ میرفتیم!
~من که باهات نمیومدم مگه دیونه ام!؟
_چرا ؟؟..میترسی؟
~نه پس ! معلومه که میترسم پسره‌ی احمق! اخه کی از ارتفاع به این بلندی خودشو پرت میکنه پایین تا لذت ببره؟
_من! البته جیمین هیونگم دوست داره ..
~خب معلومه چون که شما ،دوتا احمقِ خوشگل هستید!
جونگکوک سرشو چرخوند سمتش و لبخندی زد
_اوه واقعا؟ من خوشگلم؟
~نه خیر منظورم جیمین بود! تو اصلا هم خوشگل نیستی حتی یه ذره!
جونگکوک با مشت ارومی به بازوش زد
_یااا.. من خیلی ام قیافه‌ی جذابی دارم ! تو چشمِ دیدنشو نداری!!
~خیلی خب بابا همش واسه خودت ! فعلا که ندیدم کسی دور و برت افتابی بشه!
_چه ربطی داره؟ یعنی چون دوست دختر ندارم جذاب نیستم؟
~بله پس چی !؟ ولی تو جذاب نیستی من جذابم!
و با دستش صورتشو نوازش کرد و چشماشو چرخوند!
_حالا تو دوست دختر داری؟
تهیونگ چپ چپ نگاش کرد!
~نه خیر!
_خوبه که اعتراف میکنی جذاب نیستی خرسِ گنده!
~به این دلیل نیست که نمیخوام! بلکه به این دلیله که شاید یکی رو تو قلبم داشته باشم؟
اروم گفت و به جونگکوک نزدیک تر شد
_خیلی خب بابا انقد نزدیک من نیا! فکر میکنه فقط خودش عاشق شده!
تهیونگ با چشمای بزرگ شده دوباره نزدیکش شد و داد زد
~چــــی؟؟؟؟؟ تو الان چــی گفــتی؟؟
+هی پسرا اروم تر دارم رانندگی میکنم!!
جونگکوک سریع دستشو گذاشت رو دهنش و اخم کرد
_احمق چرا داد میزنی ؟ مگه چیز عجیبی گفتم!؟
تهیونگ هم اخم کرد و دست جونگکوک رو پس زد
~معلومه که چیز عجیبی گفتی! زود باش بگو ببینم عاشق کی شدی؟ خوشگله؟ چند سالشه؟ کجا اشنا شدید؟ مهربونه؟ شغلش چیه ؟ کجا..
_هی هی یواش تر بابا.. نه هیچکی نیست بهتره این اراجیف رو دور بریزی!!
تهیونگ بادش خالی شد و برگشت به صندلی پشتش تکیه داد..
~تو همین الان گفتی عاشق شدی!!
_نگفتم عاشق شدم! گفتم از کجا میدونی منم عاشق نشدم؟
~خب این چه فرقی داره وقتی معنی هر دوش یکیه؟
جونگکوک بکم هل شد پس فقط سعی کرد چیزی بگه تا ادامه اش نده!
_اهه بس کن تهیونگ یه چیزی گفتم جدیش نگیر ..
بعدش روشو به سمت جیمین برگردوند
_هیونگ کی میرسیم؟
+یه ربع دیگه..
_اوکی..
.
.
.

روحِ تنها -jikook-Where stories live. Discover now