Part 27

62 20 26
                                    

پارت ۲۷

ذوقِ دیدارِ تو بود
که مرا به زندگی وامیداشت..
.
.
.
تهیونگ با استرس زیادی که نمیدونست منشاءش از کجا اومده آماده شد و دم در ایستاد .. با هودی و کاپشن مشکی و کلاهی که توی سر گذاشته بود تا از سرما جلوگیری کنه تیپشو تکمیل کرده بود ..میخواست قدم برداره و بره سمت آسانسور اما ایستاد و یه نگاه به درِ روبه روی خونه اش انداخت.. با یکم مکث و فکر کردن جلو رفت و زنگ خونه رو زد.. چند ثانیه گذشت تا اینکه در باز شد
+اوه تهیونگ صبح بخیر
~اه صبح بخیر جیمینی..
+بیا تو..
~عا نه میخواستم جونگکوک رو ببینم اینجاست؟
صدای فریاد جونگکوک از داخل خونه اومد
_اره اینجام بیا تو
جیمین از جلوی در کنار رفت و فضایی برای ورود تهیونگ ایجاد کرد..تهیونگ نفس عمیقی کشید و وارد شد.. با یکم چشم چرخوندن توی خونه متوجه شد جونگکوک توی اتاقه.. سریع به سمت اتاق رفت و درو باز کرد
جونگکوک جلوی اینه داشت ضد افتابشو میزد تا بعدش بره سرکار ..با دیدن تهیونگ برگشت سمتش
_هی چطوری پسرِ عاشق؟
تهیونگ در اتاق رو بست و اومد جلوتر
~کوک نمیدونم چرا استرس دارم چیکار کنم؟
_هی پسر اروم باش مگه قراره چیکار کنی!
تهیونگ با قدم های بلند به سمت تخت رفت و روی اون نشست..
~نمیدونم ضربان قلبم بالاست.. حالا چطوری باید باهاش رفتار کنم که لو نرم؟
جونگکوک برای بار اخر ضدافتاب رو با دستاش روی صورتش پخش کرد و بعد برگشت و کنار تهیونگ نشست
_همینطوری که با من حرف میزنی با اونم راحت حرف بزن.. مثل یه دوست! اگه همش به این فکر کنی که بهش علاقه داری مطمئن باش گند میزدی ته! پس فقط بهش فکر نکن و کم کم پیش برو.. در مرحله اول هم به نوشیدنی دعوتش کن ..و فکر میکنم امروز رو باهم باشید مگه نه؟
تهیونگ با حرفاش اروم تر شد ..لبخند کم رنگی زد و بهش نگاه کرد
~اره ..احتمالا امشب باهم بریم بیرون نمیدونم..ممنون پسر من دیگه برم دیرم شده
جونگکوک به بازوش مشتی زد و تشویقش کرد
_برو موفق باشی بای بای
بالاخره تهیونگ استرسش کمتر شد و تونست افکارشو جمع و جور کنه ..بعد از چند دقیقع با جیمین به سمت کافه حرکت کردن.. بعد از رسیدن به کافه هر کسی به کار خودش ادامه داد .. سفارش یکی از میز ها در حال اماده شدن بود ولی جیمین به سمت مردی که تازه اومده بود رفت تا سفارش جدید رو بگیره
+سلام خوش اومدید چی میل دارید؟
مرد به جیمین نگاه سرتاپایی انداخت و بعد به حرف اومد
=یه قهوه لطفا
+بله حتما ..چیز دیگه ای نیاز داشتید میتونید زنگ رو بزنید
مرد نگاهی به زنگ روی میز انداخت و سرشو تکون داد ..
جیمین از اونجا دور شد و سفارش رو به تهیونگ داد تا ثبتش کنه ..تهیونگ نیم نگاهی به مرد مشکی پوش انداخت و به جیمین گفت
~هی اون دیگه کیه؟
جیمین پشتش به مرد بود اما متوجه منظور تهیونگ شد
+نمیدونم
~یه جوری نگاه میکنه..
+چطوری؟
~انگاری اومده جاسوسی!
+جاسوسیِ کی مثلا وقتی ما نمیشناسیمش؟
~همینو بگو! به نظرت یونگی اونو نمیشناسه؟
+ازش بپرس
~باشه
تهیونگ خیلی سریع به اشپزخونه رفت و امار یک مرد مشکی پوش رو بهش داد ..اما یونگی بعد از دیدن اون مرد گفت که نمیدونه کیه و اصلا براش اشنا نیست
تهیونگ ناامیدانه برگشت و سفارش مرد رو به جیمین داد
~اونم نمیدونه کیه.. برو اینم سفارش اونه !
جیمین سفارش رو برداشت و به سمت مرد حرکت کرد..
اروم قهوه رو جلوی مرد روی میز گذاشت
+نوش جان
برگشت که بره اما با صدا زدنش وایساد
=ببخشید!
جیمین اروم برگشت
+بله؟
=تو کی هستی؟
+چی؟
=میخوام اسمتو بدونم
جیمین خونسردانه نگاهش کرد ..با اینکه نمیدونست اون کیه اما اصلا براش مهم نبود اگه کسی اون رو زیر نظر بگیره یا بشناستش..
+من پارک جیمین هستم اقا..
=تو جونگکوک رو میشناسی؟
با شنیدن اسم جونگکوک از حالت خونسردی دراومد و یکم اخم کرد ..محافظه کارانه پرسید
+چرا باید بشناسم؟
=اخه قبلا دیدم یه بار اومده بود اینجا گفتم شاید دوستش باشی!
+شما باهاشون نسبتی دارید؟
=بله من پدرشون هستم..البته ایشون نمیدونن که من اومدم دنبالشون ..فقط میخواستم از دور ببینمش
جیمین مشکوکانه نگاهش کرد..نمیدونست چیکار کنه تا عصبی نشه ..چون این مرد همونی بود که جونگکوک با چشمای اشکی و یه کوله بهش پناه اورده بود..چطور ممکن بود الان با گستاخی به اینجا بیاد و ازش سراغشو بگیره؟ اما به هر حال نگفتن حقیقت بهتر از درد کشیدنِ اون پسر بود..
+خیر اقا ایشون دیگه اینجا نیومدن
و دروغ نگفتن هم خیلی براش مهم بود! اون دروغ نگفت و حقیقت رو هم اشکار نکرد.. جونگکوک فقط چندبار به کافه اومده بود چون اونم سر کار میرفت ،پس فرصت نداشت که به کافه یا جیمین سر بزنه ! و اون مرد میتونست حالا حالاها به دنبالش بگرده.!
جیمین برگشت و به سمت تهیونگی رفت که داشت از کنجکاوی بال بال میزد.. به محض رسیدنش تهیونگ بازوشو چسبید
~هی اون چی گفت؟ شناختت؟ جاسوسِ کی بود؟ اه مشخصه زیاد باکلاس نیست ..با اینکه تیپ تماما مشکی زده اما خیلی ساده به نظر میاد..فکر میکنم سطح زندگی متوسطی داشته باشه ..
جیمین کلافه بازوشو کشید
+سرت تو زندگیِ خودت باشه خرسی ! دنبال یه نفر بود که گفتم اینجا نیومده همین!
~اه چه بد ! میخواستم کارگاه بازی دربیارما..
جیمین به سمت سفارش بعدی رفت ..تهیونگ هم لباشو اویزون کرد و به سراغ حساب ها رفت تا ثبتشون کنه و به مشتری هایی که میخواستن هزینه رو پرداخت کنن رسیدگی کنه.. نفر بعدی که کارت رو بهش داد همون مرد مشکی پوش بود..
تهیونگ با چشمای ریز شده کارت رو ازش گرفت و با دیدنِ فامیلیِ اون مرد جا خورد! اما چیزی نشون نداد و بعد از پرداخت با لبخند کارت رو برگردوند
~خیلی خوش اومدید ..روز خوبی داشته باشید
=مچکرم
مرد با قدم های ارومی از کافه بیرون رفت و این تهیونگ بود که همونطوری با نگاه مشکوک دنبالش میکرد !
یونگی از اشپزخونه بیرون اومد تا سفارش بعدی رو بگیره اما متوجه شد وقت ناهاره و فقط چند نفر در حال کار کردن توی کافه هستن ..و مثل اینکه سفارشی در کار نبود
به تهیونگ نزدیک شد اما اونو در حالی دید که به در کافه زل زده بود و کمی اخم داشت!
یونگی اروم به شونه‌ی تهیونگ زد
^هی کجایی خرسی؟
تهیونگ یکم ترسید و با چشمای بزرگ شده برگشت سمت یونگی
~اه.. هیچی تو فکر بودم ..چیزی خواستی؟
^نه سفارشا تموم شده؟
~اها اره فعلا سفارشی نیست ..
^خوبه ..بیا ماهم بریم ناهار بخوریم
~باشه بزار به جیمین هم بگم بیاد
^خیلی خب منتظرتونم
بعد از خبر دادن به جیمین به سمت ناهار خوری رفتن ..سر میز تهیونگ همش توی فکر بود و یونگی تمام مدت حواسش بهش بود! اون نمیدونست تهیونگ سر چی انقدر متمرکز شده ولی به نظرش کیوت میومد!
^چرا انقدر توی فکری ته؟
~ها؟ هیچی هیچی ..
و سریع با چاپستیک هاش غذارو وارد دهنش کرد تا چیزی رو لو نده ..
یونگی خندید و با گذاشتن یه گوشت روی غذای تهیونگ به ادامه‌ی ناهارش رسید.. تهیونگ با ذوق غذاشو خورد و ازش تشکر کرد.. این وسط تنها جیمین بود که حس بدش لحظه به لحظه داشت بزرگ تر میشد ولی نمیتونست چیزی رو از احساسش نشون بده.. جیمین از جاش بلند شد
+ممنون بابت غذا
و از اونجا دور شد ..تهیونگ و یونگی با یخوره تعجب به هم نگاه کردن
^چرا غذاشو نخورد؟
~نمیدونم.. خیلی وقت بود غذاشو خوب میخورد ..
^بهتره به جونگکوک بگیم تا توی خونه خوب بهش غذا بده
~چرا جونگکوک؟
^چون اون پسره همخونه اشه و میتونه مجبورش کنه غذا بخوره .. و فکر کنم دستپخت خوبی داشته باشه
~از کجا میدونی دستپختش خوبه؟
^یادت نیست؟ بار اولی که رفتیم برای جیمین سوپ درست کرده بود و جیمین خوشش اومده بود!
~اها.. اره راست میگی ! یادم باشه بهش بگم..
^اوهوم..
.
.
.
جیمین بیرون از کافه کنار درختی که همونجا بود ،نشست و گوشی رو توی دستش گرفت.. شک داشت اینکارو انجام بده اما میخواست یکم از نگرانیشو اروم کنه.. بعد از تماسی که برقرار کرد گوشی رو روی گوشش گذاشت و منتظر پاسخ پسر شد..
_اوه هیونگ سلام!
+سلام جونگکوکی خوبی؟
_مرسی هیونگ من خوبم تو خوبی؟
+اه اره منم خوبم ..
_چیزی شده ؟
+نه چی شده باشه؟
_اخه الان وقت ناهارتون باید باشه..جیمین لطفا بگو که غذاتو خوردی!؟
+من خوبم انقدر نگران نباش..
_جیمین!!
+جونگکوک.. از تماسم پشیمونم نکن
_خیلی خب باشه..تو که حرف نمیزنی بعدا از تهیونگ میپرسم
+نیازی نیست خودم حقیقت رو بهت میگم ..نه نخوردم چون گرسنه ام نبود
_اما-
+و میخواستم بعد از حرف زدن با تو برم ناهار بخورم!
_باشه..معذرت میخوام که انقدر گیر میدم .. دست خودم نیست!
+مشکلی نیست جونگکوک فقط من عادت ندارم به این نگرانی ها..
_خب تو خودت خوبی؟
+هوم بد نیستم تو چیکار میکنی؟
_منم خسته شدم یکم دراز کشیدم تا گردنم بهتر بشه بعد به ادامه‌ی نقاشی میرسم
+این پروژه اتو هنوز تموم نکردی؟
_اه خب میدونی..من چند ساعت اخر رو خودم اینجا کار میکنم و پروژه ساعت مشخصی داره واسه همین تمام وقتم برای بقیه نیست !
+اها متوجه شدم!
_هیونگ یه چیزی ازت بخوام؟
+چی؟
_امشب خسته ای؟
+آم.. فکر نمیکنم..!
_میشه امشب باهم بریم بیرون؟ خیلی وقته قدم نزدیم..
+اره منم دلم برای قدم زدن تنگ شده..
_خوبه پس امشب من زودتر میام شام درست میکنم
+نه بیا شام رو بریم بیرون! میتونیم سر پل همدیگه رو ببینیم
_اوه البته چرا که نه.. خیلی خوشحال شدم هیونگ!
+الان دندونای خرگوشیت مشخصه مگه نه؟
_یاااا هیونگ!!!
جیمین اروم بهش خندید..
+من دیگه میرم بچه..
_باشه ماوی منم برم به کارم برسم ،شب میبینمت..
+شب میبینمت!
بعد از قطع تماس به چهره ‌ی جونگکوکی فکر میکرد که الان با لبخند به سراغ نقاشیش میره.. اون میدونست جونگکوک چقدر با حرکتای کوچیک خوشحال میشه و سعی داشت حالا یه قدم برای خوشحالیِ اون برداره..
شاید توی این راه میتونست کمی از ذهنشو آزاد تر و کمی از وجودش رو اروم تر کنه..
.
.
.
بعد از گذروندن شیفتی که داشت  با گذاشتن کلاه مشکی روی سرش با قدم های اروم به سمت رودخانه هان میرفت و از هوای سردی که به صورتش میخورد لذت میبرد.. اکثر وقتا قبل از اومدنِ اون پسر به خونه اش تا نیمه شب پیاده روی میکرد تا به خونه برنگرده و دوباره توی سکوتی از درد غرق نشه!
یا شایدم دردی از جنس کابوس..!
و الان تازه میفهمید که از خودِ قبلیش کنی فاصله گرفته
و شاید هم کمی تغییر کرده.. نمیدونست این تغییرات توی این سه ماه چطوری به وجود اومده اما میدونست داشتن کسایی که کنارش بودن تاثیر زیادی داشته !
و همینطور قبول کردنِ اینکه اون باید درمان بشه..
همیشه روانشناسی که زیر نظر اون تحت درمان بود بهش میگفت که «ادما وقتی خوب میشن که خودشون بخوان..ما تنها بهشون راهکار میدیم تا بتونن خودشون رو پیدا کنن و اینو ازت میخوام که خودتو قبول کنی!»
ولی اون هیچوقت خودِ گذشته اشو نبخشیده بود..
تقصیر اون نبود فقط زندگی اینطوری میگفت که اون هم یه قربانی بوده و باید اون دوره رو میگذرونده..
اما هر چی فکر میکرد احساس میکرد خودش هم مقصره..
ولی حالا میخواست دوباره با کمک کسی خوب بشه!
و شاید به قول اون مرد خودش رو قبول کنه!
بعد از رسیدن به پل کمی ایستاد و چشم هاشو بست
میخواست ذهنشو از همه چی خالی کنه..
از تمام درد هایی که هر شب به سراغش میومد ..
از تمام حرف هایی که هر وقت تنها میشد ذهنشو پر از گناه میکرد..
از تمام خستگی هایی که هر روز بابت زندگی کردنش داشت..
اما میشد فراموش کرد..فقط باید میخواست!
بعد از چند دقیقه جونگکوک با پیامی ساده بهش گفت که چند دقیقه‌ی دیگه بهش میرسه..
کمی اطراف رو نگاه کرد و با دیدن یک زوج که در حال بحث بودن کنجکاو شد ..صدای بحثشون میومد
>خسته ام کردی..همش داری گولم میزنی بهت گفتم اگه منو میخوای باید برام وقت بزاری اما همش میگی کار دارم سرم شلوغه! منم کار دارم منم مادرم مریضه اما برات وقت میزارم و بهت اهمیت میدم ولی این تویی که اهمیت نمیدی!
< بس کن یونجی! چند بار بگم منم باید کار کنم تا بتونم خرج و مخارج خواهر برادرمو بدم.. این تویی که منو درک نمیکنی و فقط حرف خودتو میزنی!
با صدای قدم هایی که اومد سرشو برگردوند و جونگکوکی رو دید که با هودی کلاه دار کرمی و شلوار سورمه ای رنگش بهش رسیدو  نفس نفس میزد ..
جونگکوک هنگام نفس کشیدن از دهنش بخار در میومد و این نشونه‌ی سرمای زیاد در این موقع از شب بود ..
و باید لباس های گرم تری رو میپوشیدن..
_ببخشید هیونگ..یکم طول کشید تا بیام
+مشکلی نیست اشکالی ندا..-
<اصلا میدونی چیه؟ دیگه نمیخوام ببینمت دست از سرم بردار..
با صدای پسری پشت سر جیمین ،حرفش قطع شد ..جونگکوک با کنجکاوی و تعجب به اون مرد نگاه کرد که با به دختر دعوا میکرد و صداشو تا این حد بلند کرده بود ..اصلا خوشش نیومد که همچین رفتاری با یک خانم داشته امل نمیتونست جلو بره ..
جیمین بی توجه بهشون حرفشو ادامه داد
+بیا بریم اینجا سرده لباس گرم نپوشیدی..!!
جونگکوک به سختی نگاهشو از اون مرد گرفت و به جیمین نگاه کرد
_عا..اره عجله ای اومدم نمیدونستم بیرون انقدر سرده
جیمین به بالای سرش نگاهی انداخت و گفت
+مثل اینکه میخواد برف بیاد..
_حتما گرسنه ای بیا زودتر بریم یه جا تا غذا سفارش بدیم
هر دو اروم قدم زدن و از کنار دختری که روی زمین به خاطر رابطه ای که تموم شده بود گریه میکرد،گذر کردن.. جیمین دستشو توی جیبش مشت کرد..
نمیدونست ادما به چه دلیلی سر هم داد میزدن..
ولی فکر میکرد به خاطر این که خودش از فریاد متنفر بود اینطور فکر میکرد..
و از اینکه اینطوری بی دفاع و بی گناه محکوم بشی متنفر بود.. چشماشو بست و سر جاش وایساد..جونگکوک که چند قدم جلوتر رفته بود با نیومدن جیمین وایساد و به سمتش برگشت..
_هیونگ پس چرا نمیای؟
جیمین بدون حرفی برگشت و به سمت دختر رفت..
وقتی بالای سرش ایستاد دختر توجه اش به کفش های مرد روبه روش جلب شد تا اینکه صدای اروم و خونسردی رو شنید
+هیچوقت اشکاتو به خاطر کسی که برات ارزش قائل نیست هدر نده! این دنیا زیادی بی رحمه.. اگه هر بار به خاطر چیزایی که بی اهمیتن زانو بزنی و اشکاتو بریزی
دنیا فقط بیشتر بهت سخت میگیره..
دختر با چشمای اشکی اروم تر شده بود و به حرفای پسر مهربون و زیبایی که مثل فرشته ها بالای سرش ایستاده بود گوش میداد
+و امیدوارم هیچوقت خودتو سرزنش نکنی..
و زیر لب زمزمه کرد
+چون خودتو از دست میدی..
و بدون اینکه بدونه دختر حرفشو شنید یا نه برگشت و با جونگکوک به راهش ادامه داد.. جونگکوک بدون هیچ حرفی همراهیش میکرد و مطمئن بود حرفای خوبی بهش زده ..از اونجایی که جیمین صدای ارومی داشت نتونست خیلی بشنوه اما لبخندی زد و بازوی پسر مو نقره ای رو گرفت
_بعضی وقتا دوست دارم محکم بغلت کنم
جیمین تک خنده ای به رفتار بچگانه ی جونگکوک زد اما چیزی نگفت
_میدونی چرا؟
+چرا؟
_چون خیلی مهربونی.. شاید در ظاهر هیچی نشون ندی اما مهربونیات خیلی فرق دارن.. تو به خوردن غذا های دیگران اهمیت میدی .. مثل وقتی که پیشنهاد دادی با تهیونگ وقت بگذرونم یا مثل وقتی که میخواستم بخوابم اما تو مجبورم کردی غذا بخورم چون میگفتی حتما گرسنه ام
+نه فقط فشارت پایین بود و برای اینکه بتونی راه بری باید غذا میخوردی..
_خب هیچ فرقی با دیدگاه من نداره چون به هر حال به فکرم بودی! یا مثلا مثل اوندفعه که تو و تهیونگ دعوا کردید که اخرش هم بهم نگفتید چی شده ولی مطمئنم به خاطر گوشه گیر بودن تهیونگ و دلیلش بوده مگه نه؟
+من چیزی ازش نخواستم بهم بگه ..فقط نمیخواستم اسیب ببینه ..اون زیادی خنگه!
جونگکوک به حرف بامزه‌ی جیمین خندید
_اره خنگه! اما خیلی دل مهربونی داره ..سختی های زیادی کشیده مخصوصا تنهایی زندگی کردن..
+تنها بودن سخت نیست ..نه به اندازه‌ی ضربه زدنِ آدما به قلب و روحت..
_میدونم چقدر سختی کشیدی که همیشه تنهایی رو انتخاب میکردی ..اما از وقتی که ما سه تا رو قبول کردی فکر میکنم بهتر شدی ..درست نمیگم؟
+شاید..! فقط فکر میکنم باید قدمی برای خوب شدنم بردارم به جای اینکه منتظر تموم شدن نفس هام برای یه زندگیِ نامشخص دیگه باشم..
_هی! از این حرفا نزن..بعدشم من خیلی خوشحالم که گذاشتی کمکت کنم.. و امیدوارم انقدر باهوش نبوده باشی که بدونی امشب هم زیرکانه اوردمت بیرون تا خوش بگذرونیم
جیمین لبخندی بهش زد
+نه متوجه نشدم..اخه خیلی زیرکانه بود میدونی!
جونگکوک بلندتر خندید و به یه رستوران که ساخته چوبی  داشت رسیدن و وارد شدن..
به محض ورود با هوای گرم و بوی خوبی که به خاطر پخت غذا بود برخورد کردن..جونگکوک نفس عمیقی کشید و با لذت گفت
_اه اینجا خیلی خوبه ..
+هر چیزی میخوای سفارش بده
_نه توام باید سفارش بدی!
+مشکلی نیست من همه چی میخورم بد غذا نیستم
جونگکوک بازوشو گرفت و به سمت دستگاهی که سفارش غذارو ثبت میکرد کشوند
_خب ببینم اینجا چی داره..
+بهتره که دوتا سوپ گرم سفارش بدیم تا اول گرم بشیم
_باشه..ولی من سوجو هم میخوام
+میخوای مست کنی؟
_نه فقط برای نوشیدنی ..کم الکل سفارش میدم
+دیگه چی؟ اون بیمبا‌پ و سوشی هم داره ..با نودل و گوشت گاو
_عالیه واقعا دلم خواست اینارو بخورم
+خب پس سفارش بده
_اوکی پس من سفارش میدم
+باشه ..من میرم اونجا
_باشه
جیمین به سمتی رفت و بعد از دراوردن کاپشن گرمی که تنش بود نشست.. یه بلوز سفید تنش بود و چون هوای داخل رستوران گرم بود ترجیه میداد کاپشن تنش نباشه تا غذاشو راحت تر بخوره.. بعد از چند دقیقه جونگکوک هم بهش اضافه شد اما چون تنها یه هودی داشت و هنوز سردش بود نتونست درش بیاره ..
_جیمین هیونگ میتونم یه چیزی بپرسم؟
+اوهوم بپرس
_اون دختره که داشت گریه میکرد..
+با دوست پسرش کات کرده بود منم بهش گفتم ارزش نداره گریه کنه
_تو از قبل ترش اونجا بودی درسته؟
+آره دختره میگفت براش وقت نمیزاره و پسره میگفت کار داره..میدونی همچین ادمایی نباید وارد رابطه ای بشن وقتی نمیتونن تعهد داشته باشن! ادما وقتی وارد رابطه میشن که بخوان تکیه کنن یا تکیه گاه بشن..
وقتی که بخوان خوشحال بشن و وقت بگذرونن ..
وقتی که بخوان عشق و محبت رو حس کنن و بهشون ارزش داده بشه..تا وقتی که از این چیزا درکی نداشته باشی بهتره که وارد رابطه نشی تا یه همچین روزی پیش نیاد.
_اما همه‌ی ادما هیچوقت هم متعهد نیستن.. میتونن فقط زندگیشون رو ساده بگذرونن ..چون دیدم میگم
+اره میدونم! مثل پدر مادرهامون که مثل ربات زندگی میکردن و ماهم زیر نظر اونا بزرگ شدیم ..برای همین همچین افکاری داری درسته؟
_خب راستش.. هیچوقت نشده که به کسی متعهد باشم..دوست داشتم که یه چیزایی از عشق بدونم اما چون عشقی بین اونا نبود قاعدتا منم چیزی یاد نگرفتم
جیمین بهش خندید
+تو فکر میکنی عشق رو باید از بقیه یاد بگیری؟
_خب پس چطوری باید یاد گرفت!؟
+تو میتونی عشق رو تعریف کنی؟
_خب..اممم.. فکر کنم اینکه توی رابطه اعتماد و صداقت داشته باشن دوطرف و برای هم وقت بزارن و به هم محبت کنن و همینطور عاشقانه رفتار کنن و بعد-
+جونگکوک تو هنوز خیلی بچه ای..
جونگکوک خیلی کیوت اخم کرد
_من بچه نیستم هیونگ..
+چرا هستی.. میخوای بهت بگم عشق چیه؟
با اومدن باریستا حرفش رو نگه داشت ..
بعد از گذاشتن دوظرف سوپ و بخشی از پیش غذاها جونگکوک سریع ادامه داد تا جیمین ادامه بده
_عشق چیه هیونگ؟
+عشق تعریف کردنی نیست جونگکوک! حرفات درسته اما این تعریفِش نیست! اگه بخوای عشق رو تعریف کنی اون دیگه هیچوقت عشق نیست..اون فقط دوست داشتنه! این دوتارو خیلی از ادم ها اشتباه میگیرن..
_چرا نمیشه تعریفش کرد..؟!
با برداشتن قاشق هاشون اروم سوپ رو خوردن تا بدنشون گرم بمونه..
+چون وقتی کسی رو پیدا میکنی که دیگه نمیتونی بدون اون زندگی کنی میفهمی عشق یعنی چی.. البته من این رو باور ندارم که نشه بدون یه نفر زندگی کرد..اما بدون عشق زندگی میتونه بی رنگ بشه .. شاید سیاه..شایدم خیلی سفید..
_اما من فکر میکنم میشه عشق رو تعریف کرد.. یعنی عشق به اون کسی که داری منظورمه!
+اره شاید بشه گفت..
جونگکوک بعد از خوردن نصفی از سوپ با یکم استرس پرسید :
_هیچوقت تجربه اشو نداشتی؟
+تجربه‌ی عاشق شدن؟
_اوهوم
+فکر نمیکنم کسی توی قلبم بوده باشه
_یعنی هیچوقت حسی مثل عشق نداشتی؟
جیمین سرشو اورد بالا و با لبخند گفت
+کسی که خودشو هم دیگه نمیشناسه چطوری میخواد عشق رو تجربه کنه؟
_یعنی هیچوقت نمیخوای عاشق بشی؟ یا معشوقه داشته باشی؟
جیمین سرشو گذاشت پایین و سوپشو هم زد
+چرا انقدر کنجکاوی که بدونی من میخوام عاشق بشم یا نه؟ مسئله‌ی مهمیه؟
_نه نه.. خب میدونی فقط داریم حرف میزنیم..اگه ناراحت میشی دیگه راجبش چیزی نمیگم !
+نه من از این حرفا ناراحت نمیشم فقط حس میکنم تو داری عاشق میشی..!
جونگکوک شوکه شده زبونش قفل شد و با چشمای لرزون به جیمین نگاه میکرد که در کمال خونسردی غذاشو میخورد و توجه ای بهش نداشت ..قاشقش رو توی دستش نگه داشت ..اروم گفت:
_چی؟
+اگه سر کار با کسی اشنا شدی میتونی بهش فرصت بدی خیلی سخت نگیر.. من کلیشه ای و فلسفی حرف میزنم تو به دل نگیر..
جونگکوک که خیالش کمی راحت شده بود نگاهشو ازش گرفت و به ‌خوردن سوپش ادامه داد ..
_آه نه هیونگ کسی نیست ..فقط میخواستم بدونم عشق چطوریه تا اگه عاشق شدم بدونم
+اگه ضربان قلبت بدون هیچ دلیلی کنارش رفت بالا بدون یکی از نشانه هاشه و تو داری عاشق میشی .. البته من تجربه اشو نداشتم فقط توی کتاب های عاشقانه ای که قبلا خوندم دیده بودم که اینطور چیزیه..
جونگکوک در تایید هومی کشید و بعد از اومدن بقیه غذاها مشغول خوردنشون شدن..
بقیه‌ی وقتشون با حرفای روزمره گذشت و با تموم شدن غذا از سراشپز تشکر کردن.. جونگکوک با برداشتن سوجو اون رو به طرف جیمین گرفت.. با برخورد لیوان هاشون به هم نوشیدنی رو هم تا آخر خوردن..
_آه خیلی خوشمزه بود
+آره غذای خوبی بود تا حالا اینجا نیومده بودم..
_هوم منم همینطور.. بریم؟
+آره بریم
بعد از حساب کردن غذاهاشون بیرون رفتن تا بقیه‌ی مسیر رو پیاده برن..هر چند سرد بود اما قدم زدن حس خوبی بهشون میداد ..
_آه خیلی سرده
جیمین کاپشن مشکی که تنش بود رو دراورد و روی شونه های جونگکوک گذاشت..پسر با تعجب برگشت سمتش
_هیونگ این چه کاریه؟ پس خودت چی؟
+من خوبم بدنم گرمه ..
_اما نمیشه که اینطوری..
+گفتم من خوبم! اصلا هر وقت سردم شد بهت میگم
جونگکوک با نارضایتی کاپشن رو پوشید چون نمیتونست بیشتر از این مخالفت کنه ..
+نمیخوای برگردی خونه؟
جونگکوک سرشو برگردوند و به نیم رخ جیمین نگاه کرد
_خونه؟
+اوهوم.. بری دیدن پدر و مادرت؟
_نه نمیخوام برگردم..نه الان و نه هیچ وقتِ دیگه ای..
+خوبه.. کاری که حالتو بهتر میکنه رو انجام بده..
_من وقتی با توام حالم خوبه.. دوست دارم توام خوب باشی ..
+منم سعی امو میکنم کوکی..
_میری پیش روانشناس؟
+قبلا اره الان دیگه نه
_چرا؟
+چون بهم گفت نمیتونه درمانم کنه ..
_اما اگه ادامه اش میدادی بهتر نبود؟
+میدونی چه مدت زیر نظرش بودم؟
_چه مدت؟
+سه سال!
جونگکوک با تعجب بلند گفت:
_چــی؟ سه ســال؟اونوقت درمان نشدی؟
+نه نشدم! قضیه ‌ی درمانم پیچیده تر از این حرفاست
_اما چرا راجب مشکلت هیچوقت چیزی نمیگی؟
+نمیتونم راجبش حرف بزنم .. حتی برای روانشانس هم بعد از یک سال تونستم بخشی ازشو بگم..
_دلیل خاصی داشت که نگفتی؟
+حالم بد میشه اگه بهش فکر کنم..
_اوه ..خب مشکلی نیست میتونی مشکلتو بنویسی کم کم ..و بعدا بدیش بخونم
+دوست داری بدونی مشکلم چی بوده؟
_فقط به این دلیل که بتونم حالتو خوب کنم
+قبلا هم بهت گفتم که بهت میگمش اما به وقتش! الان اونقدرا روی خودم تسلط ندارم
_منظورت چیه تسلط نداری؟
+یعنی نمیدونم چطوری میرم چطوری میام اصلا چیکار میکنم ..
_یعنی..حالت خوب نیست؟
+نه ربطی به اون نداره فقط این روزا حس میکنم قوای بدنم ضعیف شده نمیتونم تمرکز کنم..
_هیونگ انقد بهت میگم غذاتو بخور واسه همینه دیگه چرا گوش نمیدی !
جیمین به غر زدناش خندید
+گوش میدم پسر ،انقد حرص نخور..
_اونوقت به من میگه بچه! خودت که خیلی بچه تری اصلا گوش نمیدی..
جیمین خندید و بازوهاشو بغل کرد ..هوا خیلی سرد تر شده بود و اسمون زیادی تیره شده بود،هیچ ستاره ای توی اسمون پیدا نبود..جونگکوک با دیدن جیمین سریع به سمتش برگشت
_سردته؟
+اره اما کاپشن رو درنیار
_پس چیکار-
حرفش با کاری که جیمین کرد قطع شد.. اصلا یادش رفت چی میخواد بگه..جیمین دستاشو از داخل کاپشن به پشت کمر جونگکوک رسوند و سرشو کنار گوشش گذاشت
+آه فکر میکنم اینطوری بهتر گرم بشیم ..
اما پسرِ مو مشکی هنوزم شوکه شده بود.. ضربان قلبش به محض این اتفاق رفته بود بالا و فقط یاد حرف جیمین افتاد..
«اگه ضربان قلبت بدون هیچ دلیلی کنارش رفت بالا بدون یکی از نشانه هاشه و تو داری عاشق میشی..»

جونگکوک اروم دستاشو دور جیمین گذاشت و سعی کرد به چیز دیگه ای فکر نکنه.. و تقریبا غیر ممکن بود چون هنوزم صدای قلبش رو میشنید
جیمین عقب رفت ..به چشماش خیره شد و لبخندی زد
+الان گرم تر شدم بریم تا زودتر برسیم..
جونگکوک مطیعانه بدون اینکه بدونه بهش چی گفت سرشو تکون داد و هردو راه افتادن.. جونگکوک خیلی سعی کرد خودشو اروم کنه اما خیلی سخت بود.. ولی بالاخره وقتی به در خونه رسیدن کمی بهتر شد و تونست ارومتر بشه..
با ورود جیمین پونی خیلی سریع به سمتش رفت و دور پاهاش چرخید
+هی پونی! چطوری پسر!
اروم نشست و بغلش کرد
_خیلی دلتنگت میشه ..وقتایی که میام فکر میکنه تویی ذوق میکنه اما وقتی منو میبینه قشنگه میخوره تو ذوقش!
جیمین بهش خندید و به نوازش پونی ادامه داد
+اره؟ دلت تنگ میشه؟ ببخشید که بابایی حواسش بهت نیست یکم سرم شلوغه..
_هیونگ لباساتو عوض نمیکنی؟
جیمین پونی رو گذاشت رو مبل و خودش به سمت اتاق رفت
+چرا اومدم..
جونگکوک توی دستش یه تیشرت گذاشته بود تا بپوشه که با اومدن جیمین و دراوردن لباساش همونجا هول شد و برگشت که نگاهشو بگیره اما با برخورد دماغش به کمد صدای ناله اش درومد
_آخ!
جیمین با صداش برگشت سمتش
+هی چیشد خوبی؟
_اه خدای من لعنت بهش!
جیمین به سمتش اومد و دستشو گرفت
+دستتو بردار ببینم چیشدی
جونگکوک که میدونست هردوشون لباس نپوشیدن چشماشو محکم تر بست و دستشو همونطوری روی صورتش نگه داشت
_نه چیزی نیست تو برو
+بردار کوک !
_گفتم که چیزی نیست هیونگ نگران نبـ..-
با کشیده شدن دستش حرفش قطع شد و نگاهش به چشمای اون قفل شد..
فکرشم نمیکرد توی این فاصله‌ی نزدیک بتونه خودشو کنترل کنه اما فهمید میتونه چون جیمین اصلا حواسش به نگاهِ متفاوت جونگکوک نبود و به دنبال اسیب احتمالی بود که روی صورتش پیدا کنه ..اما دلیل اصلیش این بود که با دوباره بالا رفتن ضربان قلبش شوکه شد.!
+خب خداروشکر چیزی نشده..
با دیدن نگاه خیره‌ی جونگکوک مکث کرد ..
+چیشد خوبی؟
_ها؟ عا.. اره خوبم
جونگکوک زمزمه کرد و عقب رفت ..پشت بهش لباسشو پوشید و سریع از اتاق خارج شد..
جیمین با تعجب رفتنشو دنبال کرد اما بعدش بیخیال اون شد و با پوشیدن لباساش به سمت رختخوابش رفت.. امروز خوب بود براش..به نظرش تونسته بود کمی از حالت درونگرا بودنش فاصله بگیره و بیشتر با جونگکوک صحبت کنه.. شاید نتونسته باشه از گذشته خودش بیشتر بگه اما همینقدر هم پیشرفت خوبی بود..
اروم چشمشو بست و زمزمه کرد
+کاش میتونستم دردامو زندانی نکنم ..
.
.
Deli🤍

پارت طولانی :)
به جای پنجشنبه ، امشب گذاشتمش تا خوشحال بشید🩵
ووت یادتون نره قشنگا

روحِ تنها -jikook-Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora