————
Jikook.
.پارت۹
گاهی وقتا
هم میخوای تنها باشی ..
هم میخوای یکی باشه که از تنهایی درت بیاره
به هر حال همهی ادم ها تنهان فقط نمیخوان باور کنن!
.
.مثل اینکه امشب هوای خوبی داشت
یا شایدم چون کنار همدیگه اروم قدم میزدن همچین فکری داشتن!
ساعت۳ نصف شب توی خیابون بودن و به طرف فروشگاه میرفتن تا یه چیزی بخرن و معده اشونو پر کنن
اما مشکل فقط این نبود !
جونگکوک توی ذهنش جنگ به پا بود
دلش میخواست بره یه جایی و از ته دلش داد بزنه
دلش میخواست تمام درداشو بزاره توی یه جعبه و همراه با کلیدش توی دریا رهاش کنه !
دلش میخواست قلبشو دربیاره تا دیگه انقد چیزی رو احساس نکنه !
ولی هیچکاری نمیتونست انجام بده
حتی جرات خودکشی رو هم نداشت
چون دلش زندگی میخواست
دلش میخواست طعم خوشبختی رو بچشه
دلش میخواست شبا بدون بغض بخوابه
روزای خوبی بگذرونه کنار دوستاش و از زندگیش لذت ببره
اما چرا همه چی انقد به هم ریخته شده؟
چرا هیچی بهتر از دیروز نمیشد؟
چرا انقد همه چی سخت تر میشد؟
کلافه بود و نمیدونست چیکار کنهجیمین متوجه خود درگیری جونگکوک شده بود
اینو از قدم هاش که اروم تر میرفت و دستاش که مشت شده بودن و همینطور صدای نفس هاش که بلند و تند نفس میکشد! میفهمید..
شاید امشب باید بیشتر از خودش میگفت!* میدونی!! یه روزایی تو زندگیت هست که دلت میخواد بمیری!
ولی یه روزایی هم هست که دلت میخواد تا ابد زندگی کنی !
هیچی مشخص نیست چون همهی ادم ها متفاوت ان ..
مثل منو تو! تو نمیتونی دردتو پنهان کنی! خیلی راحت بروزش میدی اما من ..یه جوری دارم تظاهر میکنم که انگاری مثل یه شاهزاده زندگی میکنم!
قبلا خیلی میخندیدم!
فقط به خاطر اینکه واقعا خوشحال باشم و بتونم از غم هام دور باشم ..
اما وقتی شب میشد تنها میشدم!
وقتی شب میشد کسی نبود که صدای گریه هایی که میکردمو بشنوه!
کسی نبود بفهمه چقد با بغض میخوابم و با نقابم بیدار میشم!
هیچکس نبود که بهم بگه اصلا زندگی یعنی چی؟
چرا همه چی انقد مزخرفه؟ چرا اصلا هیچی معنی نمیده؟
هر چی بیشتر بزرگ میشیم بیشتر دلمون میخواد بچه تر بشیم! ما همیشه حسرت گذشته رو میخوریم !
در صورتی که باید از همین لحظه ای که داخلش هستیم استفاده کنیم و زندگی کنیم و توی این مسیر لذت ببریم
همه چی سخته میدونم !
خسته کننده است میدونم!
ازار و اذیت میبینی میدونم!
قلبت درد میگیره میدونم!
دلت میخواد یه کاری کنی اما نمیدونی چیکار!
اما من بهت میگم!
زندگی کن ..شاید خیلیا ندونن معنی زندگی کردن یعنی چی ! اما من فهمیدم فقط یکم دیر فهمیدم و خیلی چیزارو از دست دادم!
زندگی یعنی توی طبیعت نفس عمیق بکشی و چشماتو ببندی !
زندگی کردن یعنی اینکه وقتی دلت میخواد شیر کاکائو بخوری همون لحظه بخوری !
وقتی دلت میخواد بری خرید همون لحظه بری و از بازار و شلوغیش لذت ببری !
یعنی وقتی دلت میخواد بری مهمونی و برقصی اینکارو انجام بدی!
یعنی کتاب بخونیم و با شنیدن صدای پرنده ها لبخند بزنیم!
زندگی خیلی اسونه ! فقط چون هدف های بزرگی توی ذهنمونه سخت گرفتیمش!
یا شایدم انقد درگیر دغدغه و دردهامون شدیم که یادمون رفته باید زندگی کنیم!..
* _اما این چیزایی که گفتی رو اگه من انجام بدم بازم یه چیزایی یادم نمیره ! مثل همین رفتار خانواده ام یا .. یا همون رازی که تازه فهمیدم.. خیلی سخته ..خیلی ..درد داره !
* +ولش کن.. رهاش کن.. فراموشش کن..
بزارش پشت قلبت ! بزارش پشت همه چی ! چرا باید بهش اهمیت بدی وقتی تو فقط چند روز برای زندگی کردن فرصت داری؟
اگه بخوای همش حسرت گذشته رو بخوری اینده هم بهش اضافه میشه!
* _خیلی قشنگ حرف میزنی هیونگ ! ولی کاش توام مثل قبلنا بخندی !
* + خندیدن سخت نیست کافیه قلبت دستور بده لبات انجامش میده!
* _پس یعنی باید قلبتو خوشحال کنم؟
* + انقدر دوست داری خنده هامو ببینی؟
* _خیلی ..خب یه جورایی تو قیافه ی قشنگی داری هیونگ من اگه جای تو بودم تا الان صدتا دوست دختر داشتم
* + پس خوبه جای من نیستی ..آبرو برای خودت نمیزاشتی!
CZYTASZ
روحِ تنها -jikook-
FanfictionFiction:lonely soul Copel :jikook/kookmin /taegi ژانر:روزمره/ رمنس/انگست/اسمات «_روح رو میشه درمان کرد ..و درمانش گره خوردنش به یه روح دیگه است! +میخوای روحتو بهم گره بزنی؟ _میخوام وجودمو بهت گره بزنم! » خلاصه: جیمین پسریه که سختی های زیادی کشیده...