Part 13

80 13 22
                                    

پارت۱۳

گاهی فقط باید قدر دانست تا از لحظات لذت برد..
.
.
.
بالاخره اخرین چمدون رو هم بست و یه نگاه به اطراف انداخت تا چیزی جا نزاشته باشه
بلند شد رفت سمت در و جونگکوک رو دید که اونم چمدونش اماده بود و دم در گذاشته بودش و سرش تو گوشی بود
با نزدیک شدن جیمین ، سرشو اورد بالا
_میگم هیونگ پس پونی رو میخوای چیکار کنی؟
+اوه ..پونی رو میدم همسایه طبقه پایین ..چند باری ازش خواستم مواظب پونی باشه ،مشکلی نداره.. دیشبم بهش خبر دادم که پونی رو بهش بسپارم..
_خوبه پس ..همه چی اماده است؟
+اره من که فقط یه چمدونه.. چیز خاصی نیست!
_هیونگ جزیره ججو خیلی قشنگه کاش میشد توش شنا کرد..
+نگران نباش میریم اونجا سوار قایق میشیم ..حتما باید بریم تو اب؟
_خب نه ولی خب همه‌ی خوبیِ جزیره به همینه که بری شنا که من نمیتونم..
جیمین میخواست چیزی بگه که صدای گوشیش بلند شد و خبر از تماسی رو میداد
گوشی رو نگاه کرد و اسم تهیونگ روی صفحه چشمک میزد..
+اه تهیونگه ..دیر شد ..بریم پایین من برم پونی رو بدم و بیام
_باشه
جونگکوک چمدونا رو برداشت و از اسانسور رفت پایین و تهیونگ و یونگی رو دید که توی ماشین بودن
تهیونگ پیاده شد و صندوق ماشین رو باز کرد
~هیچ معلوم هست کجایید؟ چرا انقد دیر کردید خوبه دو روز پیش گفتیم که امروز میریم..
_ما اماده ایم تهیونگ ،فقط منتظر جیمین باشید الان میاد
~یااا من هیونگتم ..کجاست حالا این کوهِ یخ!
جونگکوک تک خنده ای کرد و گفت
_حالا جلوی خودشم اینو میگی؟
~مگه ازش میترسم؟ بزار بیاد بهش میگم..
^چقد غر میزنید بیاید بالا تا جیمینم بیاد
~خیلی خب !
هردو سوار ماشین شدن..تهیونگ کنار یونگی نشست و جونگکوکم عقب صندلیِ تهیونگ..
یکم گذشت و جیمینم خودشو رسوند
همزمان که سوار میشد بهشون سلام کرد:
+سلام بچه ها متاسفم خانم چوی یکم دیر درو باز کرد..
^مشکلی نیست پسر تا ظهر میرسیم..خودت خوبی؟
+ممنون یونگی شی خوبم
نگاهی به ته و کوک انداخت که هردو ساکت بودن
تعجب کرد چون معمولا تهیونگ نمیتونست ساکت بمونه!
+چیزی شده؟
تهیونگ با خنده گفت
~هه هه نه چی شده!؟
_چیشد دیگه نگفتی ؟ تو که گفتی نمیترسی؟
~من چرا باید بترسم اصلا؟ها؟ فقط حوصله ندارم..
_تو گفتیو منم باور کردم!
^بچه هااا داریم میریم خوش بگذرونیم لطفا دعوا هاتونو بزارید وقتی برگشتیم.!
دیگه چیزی نگفتن و عین بچه ها به بیرون از پنجره خیره شده بودن
جیمین که چیزی عایدش نشده بود از این رفتارا! خیلی ام اهمیت نداد ..
چند ساعتی گذشت و در حالی که جونگکوک سرش روی شیشه به خواب رفته بود و تهیونگم به صندلی تکیه داده خوابیده بود ..یونگی هنوزم داشت رانندگی میکرد و استراحتی نداشته بود تا الان..
+هیونگ میخوای من رانندگی کنم؟
^ اوه نه جیمین خسته نیستم تقریبا رسیدیم دیگه ..توام استراحت کن وقتی رسیدیم بیدارتون میکنم
+نه من خوابم نمیاد
روشو برگردوند سمت جونگکوک ..اینجا جاده خاکی بود و ماشین روی مانع ها میرفت ..جیمین یکم نزدیک تر شد و دستشو اروم گذاشت زیر سر جونگکوک و روی شونه‌ی خودش گذاشت..جونگکوک که انگاری جای راحتی بعد چند ساعت پیدا کرده بود بدنشو شل کرد گونه اشو یکم تکون داد و به ادامه‌ی خوابش رسید ..
اروم دسشو روی سرش نوازش وار تکون داد و به این فکر میکرد که دیشب چه ذوقی برای این سفر داشت ..پس میشد یه کاری کرد به اون خوش بگذره!
.
.
^رسیدیم بچه هااا پاشید زود باشید!!
با صدای یونگی جیمینم که یکم مونده بود بخوابه سرشو بالا اورد ..تهیونگ و جونگکوک بیدار شدن و با ذوق به اطرافشون که پر از درخت و برگ های سبز بود نگاه میکردن..
_واوو اینجا چه هوایی داره!
همه از ماشین پیاده شدن و چونکه ظهر بود باید به فکر ناهار میبودن اما ذوقِ سفرِ چند روزشون حتی گرسنگی رو هم از یادشون برده بود!
^اه خیلی هواش خوبه ..جونگکوک راست میگه..
~بیاید بریم یکم بگردیم من دوست دارم بدوام!
_اره بیا مسابقه بدیم هر کی زودتر به اون درخت رسید برنده است!
جونگکوک با دستش درختی رو نشونه گرفت و تهیونگم کنارش وایساد
~از الان بگم اگه من بردم باید برگشتنی کولم کنی!
_خیلی خب پس اگه من بردم باید تا ساحل منو کول کنی!
~یااا.. تا ساحل خیلیه کمر برام نمیمونه!
_یک..
~ببین ..من فقط برگشتنی-
_دو..
~یااا من دارم حرف-
_سه !!
و هر دو عین بچه های دبستانی تا مقصدشون شروع به دوییدن کردن
یونگی کنار جیمین وایساده بود و با خنده به اون دوتا پسر نگاه میکرد..

روحِ تنها -jikook-Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu