Part2

122 21 2
                                    

پارت ۲

یک هفته خیلی سریع گذشت .
مثل هر روز امروزم باید میرفتم کافه ولی امروز خیلی خسته بودم حس بدی داشتم حتی وقتی دوش هم گرفتم فایده نداشت چون همیشه با دوش گرفتن با اب سرد بهتر میشدم اما ایندفعه حتی بدتر شدم سعی کردم یه قرص بخورم و یه بطری اب برداشتم و با خودم بردم و توی راه هر چند دقیقه یک بار ازش خوردم
رسیدم به کافه و خوشبختانه تهیونگ و یونگی امروز زیاد حرف نزدن منم سریع شروع به کار کردم تا خودمو مشغول کنم ..
شب شده بود و امشب شیفتم تا ساعت۹ بود چون یکی از بچه ها نیومده بود و همه باید بیشتر میموندیم و تمیز کاری طول میکشید
چند نفری تو کافه بودن و همشون کاپل های مختلف
یکی از کاپلا خیلی بچه بودن و همش میخندیدن..
یکی دیگه دوتا ادم بالغ بودن اما انگاری اومده بودن کات کنن
اون یکی هم اصلا معلوم نبود کاپلن یا نه یکی سرش تو گوشی بود یکی هم داشت روی برگه چیزی مینوشت و کیک میخورد
خب منم منتظر بودم تموم کنن برن تا برم استراحت کنم چون واقعا نمیتونستم حتی راه برم اما از شانس مزخرفم همون لحظه در باز شد و یه نفر اومد تو ..

یه پسر نووجون بود ..استایل خوبی داشت قد بلند و چهار شونه ..یه پالتوی مشکی و یه بلوز سفید زیرش پوشیده بود تقریبا شبیه استایل من بود با این تفاوت که اون رنگِ دیگه از پالتوی من رو داشت قیافه اشو ندیدم چون پشتش به من بود
متوجه نبودم که از بس بیکار شده بودم داشتم یه پسرو می پاییدم! چشامو چرخوندم و فکرامو پس زدم

رفت گوشه ترین میز رو انتخاب کرد و نشست
تهیونگ از پشتم گفت:
_هی پسر اون خیلی جذاب بود نه؟
+ چیه میخوای باهاش دوست بشی؟
_ یااا ، من چند هفته است هر روز بهت میگم بیا دوست بشیم و تو هر روز منو رد میکنی این نامردیه
+بهت که گفتم نیازی به دوست، ندارم

منو رو برداشتم و سریع رفتم سمت اون پسر و کنار میزش وایسادم؛
+سلام خوش اومدید چی میل دارید؟
سرشو برگردوند سمتم و یه لحظه نگام کرد و گفت
_امم یه ایس امریکانو لطفا
+ بله حتما
میخواستم برگردم که گفت:
_ببخشید من شمارو جایی ندیدم؟
برگشتم سمتش و ایندفعه به صورتش نگاه کردم
یه قیافه ساده و معصوم و اولین چیزی که دیدم چشمای گرد و مشکیش بود ..انگاری توی چشماش ستاره بود
بینی خوبی داشت به صورتش میومد و لباش..خب باریک و صورتی بودن اما چیزی که خیلی جذاب ترش میکرد خالِ زیر لبش بود!
من ندیده بودمش ! اما تنها کسی به ذهنم اومد همونی بود که یه هفته پیش دیده بودم چون استایلش همون بود..
چشمامو برگردوندم و توی چشماش زل زدم و با لحنِ سردی گفتم:
+همون پسری که اونشب ارزوی مرگ کرد!
ایندفعه با تعجب نگام کرد انگاری شوکه شد خب شایدم حق داشت نباید اینطوری میگفتم !
ولی من خیلی رُک بودم و اصلا حوصله مقدمه چینی نداشتم و البته که من الان سر کار بودم!
_اوه یعنی شما..همون مردی بودید که ..اه یعنی ..الان خوبید؟ اخه اونشب حالتون خوب نبود من نگرانتون شدم..
دوباره..اون نگرانم شده بود؟ اما چرا؟ به چشم هاش نگاه کردم ،صادقانه حرف میزد! و از شانس بدم من حس ششم قوی داشتم و ادم هارو خیلی زود میشناختم..

روحِ تنها -jikook-Donde viven las historias. Descúbrelo ahora