Part 24

65 19 20
                                    

پارت ۲۴

ترسِ از دست دادنِ هر چیزی ،
میتونه کلِ زندگیتو ویران کنه!
.
.
.

با شنیدن صدای کوبیدن چیزی به در سریع چشماش رو باز کرد و خواب الود از جاش بلند شد ..جونگکوک هم سر جاش نشست و با صدای گرفته گفت
_چیشده؟ صدای چیه؟
+نمیدونم میرم ببینم!
جونگکوک کمی نگران شد بلند شد و از اتاق زد بیرون که جیمین رو دم در دید که با یکی حرف میزنه
~شما هنوز خوابید؟؟؟؟ زود باش اماده شو باید بریم سرکار!! ساعت یه ربع به هشته!!
جیمین با شنیدن صدای تهیونگ و اخطارش برای سر کار رفتن گفت
+باشه الان میام
و سریع رفت تو اتاق تا اماده بشه..باورش نمیشد دیشب انقد سر درد داشت که صبح خواب مونده بود!
و نتونست بیدار بشه .. خیلی کم پیش میومد برای صبح بیدار نشه مگه خیلی خسته بوده باشه و مثل اینکه دیشب هم یکی از اون روزا بود..
جونگکوک با موهای شلخته و لباس خوابِ سیاه سفیدش به سمت تهیونگ رفت و غر زد؛
_چرا اینطوری در میزنی؟ نمیگی میترسیم؟
تهیونگ چشماشو چرخوند و در جوابش گفت
~حقتون بود با دیگ و ملاقه میومدم بالای سرتون تا بیدار بشید! نمیدونید چقدر زنگ زدم به اون گوشی های بی خاصیتتون! اصلا جواب که ندادید هیچ !منو هم از کار و زندگی انداختید! یونگی پایینه و منتظر ماست اونوقت اقا هنوز اماده نشده!
سرشو اورد داخل خونه و داد زد
~زود بیا تو ماشین خوراکی هست بخور! دیر شده..
صدای جیمین از تو اتاق به گوش هر دوشون رسید
+اومدم..
بعد از چند ثانیه جیمین اماده شده از اتاق اومد بیرون و کفشاشو پوشید و بلند شد
+بریم.!
_هیونگ پس صبحونه-
تهیونگ دست جیمین رو گرفت و به سمت اسانسور کشوندش و حرف جونگکوک رو قطع کرد
~خوبه کارمون تو کافه‌ست جونگکوک ! همونجا یه چیزی میخوریم! اصلا حوصله‌ی صدای مزخرف اون گاو رو ندارم!
جونگکوک بی توجه به تهیونگ رو به جیمین گفت
_باشه پس هیونگ حتما صبحونه بخور!
+پونی رو از همسایه بیار یادت نره!
_باشه
+ خداحافظ..
_خدانگهدار..
تهیونگ و جیمین خیلی سریع سوار ماشین شدن و بعد از سلام کردن با یونگی راه افتادن..راه زیادی نبود اما دیر شده بود و مطمئن بودن اون رییس مزخرفشون روزشون رو تلخ میکنه! وقتی رسیدن سوهو رو دیدن که توی اشپزخونه بود و مشتری ها تازه داشتن از راه میرسیدن..سوهو خونه اش پشتِ کافه بود و نیازی به دیر کردن هم نداشت! و از این بابت خیالش راحت بود..
بعد از اماده شدن هر کسی به سر پست خودش رفت و کارشونو شروع کردن..
بعد از ساعت کاریِ صبح ،وقت ناهار بود که بالاخره رییسشون به کافه اومد.. همه از دیدنش چشم چرخوندن..اقای هان با اون قد کوتاهش به سمتشون رفت و صداشو بلند کرد..
] خب بالاخره از مرخصیتون خوب استفاده کردید حالا باید سخت کار کنید تا مشتری های این هفته رو که از دست دادم جبران کنید! دیگه استراحت و تفریح بسه پول نمیدم که برید خوش گذرونی!
یونگی که در برابر هان صبور تر از بقیه بود ..اروم جواب داد
^ بله اقای هان ما مثل همیشه به کارمون میرسیم!
]باید بیشتر از همیشه مشتری رو جذب کنید! اگه یک دقیقه زودتر برید خونه اضافه کاری میدم بهتون! هی ..توام زود بیا اتاقم!
با اشاره به تهیونگ خودش به سمت اتاقش رفت
تهیونگ دستشو مشت کرد و به طرف اتاقش قدم برداشت اما مچ دستش گرفته شد .. سرشو برگردوند که جیمین رو دید
+تهیونگ میدونی که همینجام! اگه یه ذره ناراحتت کرد بهم بگو!
تهیونگ لبخندی از حمایت جیمین زد
~باشه ممنونم!
جیمین دستشو ول کرد و تهیونگ بالاخره وارد اون اتاق لعنتی شد..
همونجا دم در وایساد و به میزی که هان پشتش نشسته بود نگاه مرد
]بالاخره اومدی تهیونگ!
از جاش بلند شد و به سمتش قدم برداشت.. هیچکس نمیدونست تهیونگ چقدر از اون قدم هایی که به طرفش میومد متنفر بود! مثل همیشه میدونست میخواد چیکار کنه اما این دفعه اجازه نمیداد به خواسته اش برسه!
~رییس لطفا کارِتون رو زودتر بهم بگید تا بتونم به مشتری ها برسم!
هان نزدیک تر شد و دستشو گذاشت زیر چونه‌اش تا بتونه صورتشو ببینه!
لبخند کریهی زد و تهیونگ دوست داشت اون لبخند رو تا ابد از بین ببره!
]دلم واست تنگ شده بود پسر! هنوز رام نشدی؟
تهیونگ یه قدم رفت عقب و دوباره تکرار کرد
~اگه کاری ندارید من برم به مشتری ها-
]چرا فرار میکنی وقتی میدونی اخرش باید به خواسته ام برسم؟
سرشو بالا گرفت و اخم کرد
~فکر نمیکنم خواسته‌اتون قابل قبول باشه که بتونم قبولش کنم!!
]تو میدونی که برای چی اینجا استخدامت کردم! پس اگه چیزی که میخوام رو انجام ندی میتونم همین الان اخراجت کنم!!
~برام مهم نیست ! حتی قبل از اینکه اخراجم کنی خودم استعفا میدم!!
]اوه..پسرِ کوچولومون زبون دراورده! میبینم دیگه نمیترسی..؟ خب اشکالی نداره میتونم تورو هنوزم نگه دارم به جاش اون پسره‌ی لال رو اخراج کنم نظرت چیه؟
اخه همچین به دردی هم نمیخوره از دوربین دیدم که یه لیوان رو هم شکست پس میتونه اخراج بشه به نظرم!
تهیونگ ناباور دهنش باز شد ولی نتونست چیزی بگه!
اون مرد عوضی تر از این حرفا بود و همین اعصبانیش میکرد که نمیتونه جلوش بایسته!
نه اون نمیخواست دوباره باعث از دست دادن کسی بشه! همین دیشب از ترسش گفته بود و الان داشت اتفاق میافتاد! اخم کرد و گفت
~میتونی منو اخراج کنی اما با جیمین کاری نداشته باش!
]اوه خب من که گفتم باهات کاری ندارم اگه هر چی میگم رو انجام بدی و یه شب دعوت من رو قبول کنی! هوم چی میگی؟
تهیونگ دستاشو مشت کرد و سعی کرد بدن لرزونش رو کنترل کنه! نه! اون هیچوقت به همچین چیزایی پا نمیداد..مثل گذشته اجازه نمیداد دوباره اتفاق میافته..اجازه نمیداد به خواسته‌ی کثیفش برسه!
باید یه جوری از شرش خلاص میشد! باید گولش میزد!
~بهم فرصت بده! یه مدت کاریم نداشته باش بزار فکر کنم! میشه؟
]خیلی خب! اما بهت قول نمیدم بتونم خیلی تحمل کنم! پس فقط دو هفته دیگه صبر میکنم چون با دوست دخترِ قشنگ و سکسیم میخوام برم مسافرت !! پس بهتره زودتر تصمیم بگیری! تا وقتی برمیگردم جوابتو بشنوم!
~باشه من..من تا اون موقع..تصمیم میگیرم!
]میتونی بری!
تهیونگ سریع برگشت و از اتاق زد بیرون!
جیمین که همون اطراف منتظرش بود سریع به سمتش رفت!
+چیشد؟
~ هیچی میرم سرکارم..
تهیونگ خیلی خونسرد شده بود! یا شاید اینطور نشون میداد ..جیمین میدونست که یه چیزی شده اما باید بهش فرصت میداد! شایدم باید به یونگی میگفت ..
به هر حال اونا به هم نزدیک تر بودن..جیمین نمیدونست  میتونه خوب حرف بزنه یا نه ..اون دیشب حرفاش رو بهش زد اما جونگکوک خیلی بهتر تونست قانعش کنه!
جیمین کلافه برگشت و کارش رو ادامه داد..
.
.
سه روز گذشته بود! توی این سه روز هیچکس نمیتونست با تهیونگ خوب صحبت کنه..تا حرفِ رییس هان رو پیش میکشیدن تهیونگ بحث رو عوض میکرد و سریع اونجارو ترک میکرد..وقتایی که سر کار بود کمترین حرف هارو میزد و این برای تهیونگی که همیشه با خنده و پر انرژی دیده بودنش خیلی ناراحت کننده بود..پسرا خیلی تلاش کرده بودن که هر کدوم با یه روشی بتونن حالشو خوب کنن اما تهیونگ اونقدر سرسخت شده بود که هر چی توی اتاق بود رو مثل یه راز نگه داشته بود..جیمین نمیدونست چیکار کنه همون روز به یونگی و جونگکوک گفته بود که باهاش حرف بزنن و بگن که تنها نیست تا بتونن مشکل رو رفع کنن اما اونا هم موفق نشده بودن..
تا امروز که بالاخره شیفتشون تموم شده بود و همه اماده شده بودن برن خونه ..
سوهو در کافه رو قفل کرد و برگشت
=خب بچه ها من دیگه میرم فردا میبینمتون!
تهیونگ و جیمین اروم خداحافظی کردن و یونگی بلندتر گفت
^مواظب خودت باش میبینمت..
بعدش برگشت سمت تهیونگ
^خب من ماشین باهامه بیاید برسونمتون ..
تهیونگ اروم روبه یونگی جواب داد
~ممنون هیونگ من میخوام پیاده برم..
جیمین اخم کرد
+منم میخوام پیاده برم ممنون یونگی شی
یونگی با نگاهی به هردو متوجه شد جیمین قصدش چیه پس اصرار نکرد
^باشه فردا میبینمتون فعلا شب بخیر
~شب بخیر
یونگی برگشت و به سمت ماشینش رفت بعد از حرکت کردنِ ماشینِ یونگی ، جیمین به سمت تهیونگ برگشت
+بریم..
تهیونگ بدون هیچ حرفی در کنارش اروم قدم برمیداشت .. جیمین میدونست که اون هنوزم غرق افکار خودشه! اون خیلی خوب درک میکرد که برای اینکه این سه روز رو حرف نزده چقدر از درون آسیب دیده! و همینطور نمیخواست پسری که الان دوستش حساب میشد رو اینطوری درمونده و اشفته ببینه!
از راه رویی که میرفتن جز چندتا چراغ کنار خیابون و گربه هایی که دراز کشیده بودن چیزی دیده نمیشد..گه گاهی هم چندتا ماشین میدیدن و همونقدر سریع محو میشدن..جیمین لبخند کوچیکی زد و از خودش گفت
+یه زمانی دلم میخواست بشینم کنار یکی و از تک تک درد هام بگم..از تمام دردهایی که میکشیدم و هیچکس نمیدونست! از تمام افکاری که ذهنمو پر کرده بودن اما هیچ راه فراری از مغزم نداشتن! از تمام حسرت هایی که هر شب میکشیدم ..از گریه هایی که زیر پتو بی سرو صدا میریختم تا مبادا کسی بفهمه که منم درد دارم..از گذشته ای که باعثِ از بین رفتنِ آینده ام شد..اما میدونی!
گفتن اینا هیچ فایده ای نداشت! نه کسی بود که براش بگم ! نه دردی رو دوا میکرد و نه من به گذشته و جبران اشتباهاتم برمیگشتم.. اما بازم میخواستم کنارم کسی باشه که بتونم بهش تکیه کنم! دلم میخواست دردهامو بگیره و من فقط برای چند ثانیه نفس بکشم! دلم میخواست شبا اون قرصارو ازم بگیره تا بتونم یه شب راحت با صدای ارومی مثل لالایی بچه گونه ای بخوابم!
اما بازم الان گفتنش فایده نداره! میبینی؟ این دنیایِ ماست.. زمانی که به چیزی نیاز داریم نداریمش..اما وقتی به دستش بیاری باید قدرشو بدونی! چند ماه بیشتر نیست که جونگکوک باهام زندگی میکنه اما همینکه میدونم یکی تو خونه است که توی اشپزخونه داره اشپزی میکنه یا روی مبل لَم داده و داره تلویزیون میبینه و گاهی زنگ میزنه که مبادا من دیر کنم و غذا سرد بشه بهم یاد آوری میکنه که شاید زمانی که به کسی نیاز داشتم و نبود الان داره جبران میشه..وقتی روز اولی که اومدم کافه تورو دیدم هم تعجب کردم هم خنده ام گرفته بود
~چرا؟
تهیونگ بالاخره سکوتش رو شکسته بود ..جیمین سرشو برگردوند سمتش یه لبخند کوچیک بهش زد و دوباره روشو برگردوند و قدم هاشو اروم برداشت تا بتونه حرفاش رو کامل کنه..
+راستش برام مسخره و خنده دار بود که یکی همش میخنده و با اون همه انرژی که به بقیه میده خسته نمیشه !! اما میدونستم هیچوقت پشت اون لبخندت خودت نبودی! و تعجب میکردم که چطوری نقابتو حفظ میکردی و سعی میکردی حال بقیه رو خوب کنی در صورتی که خودت یه نقاب زده بودی و کسی خبر نداشت!
~چاره‌ی دیگه ای هم نداشتم! همینطوریش کلی ادم از لبخندای من خوششون نمیاد از اینکه بهشون با خنده نزدیک بشم یا براشون کار خوبی کنم دوری میکنن.. اما خب سخت شد تا شما هم دوستام بشید..
+بهت حسودیم میشه..
تهیونگ ایندفعه با تعجب فراوان وایساد و روبه جیمین گفت
~تو به من حسودیت میشه؟
جیمیت ایستاد و نگاهش کرد
+اوهوم
~اونوقت میتونم بپرسم دقیقا به چیِ من حسودیت میشه؟ من ارزو میکردم جای تو باشم چون هیچوقت نمیتونستم قوی باشم..
+اشتباه نکن تو قوی تری! من هیچوقت نمیتونم نقاب خنده ای بزنم و به بقیه نزدیک بشم ..من همیشه از بقیه دوری میکنم و با اخلاق سرد و مغروری که دارم اطرافیان منو سنگ صدا میزدن..این چیزا مهم نبود اما حداقلش اینه میتونی خودت رو از خودت دور کنی! چیزی که من هرگز نتونستم انجامش بدم..
تهیونگ اروم نزدیکش شد
~چرا باید بخوای خودتو دور کنی ؟ تو از نظر من قوی ترین ادمی هستی که توی این دنیا تونسته دووم بیاره..
+چون از خودم متنفرم..!
با شوک زیادی که بهش وارد شد نتونست در برابر حرف جیمین چیزی بگه..این عجیب ترین چیزی بود که شنید اونم از کسی که از روز اول براش الگو بود و الان..
~من..متوجه نمیشم ..تو چرا..-
+چون هیچوقت نتونستم خودمو ببخشم..واسه همین از وجودی که دارم متنفرم ..هیچوقت این رو نشون ندادم اما از تمام سرنوشتی که دارم فقط صفحه‌ی آخرش رو دوست دارم و منتظرم داستانم به اون صفحه برسه!
میدونم شوکه شدی اما میخواستم بدونی آدما همیشه اون چیزی نیستن که فکر میکنی..شاید شادترین آدم جهان غمگین ترین سرنوشت دنیارو داشته باشه و شاید غمگین ترین آدم دنیا قشنگ ترین سرنوشت رو!
تهیونگ با بغضی که نمیدونست از کجا و چرا به گلوش رسیده زمزمه کرد
~ تو نباید اینطوری بگی!
+اما گفتم!حالا نوبت توعه
~نوبت من؟
+دست از سر اون نقابی که زدی بردار!قرار نیست با زدنش نفهمم که چقدر با خودت درگیری و نمیخوای کسی رو بیشتر درگیر خودت کنی!
~نه چیزی نیست..-
+اگه با من راحت نیستی میتونی به یونگی یا جونگکوک بگی ! من به هر حال خیلی بلد نیستم احساسی باشم چمیدونم بغلت کنم یا از این چیزای رمانتیک انجام بدم
تهیونگ تک خنده‌ی کوتاهی کرد
~کی گفته باید رمانتیک باشی؟ همینطوریش خیلی خوب با حرفات میتونی ادمو جادو کنی
+ توام رفتی تو تیم جونگکوک؟ اونم همش از این تعریفا میکنه!
~خب راست میگه! توی این چند روز خیلی نگران بود چندباری بهم سر زد
+ولی تو هنوزم نمیخوای اطرافتو ببینی!
~چون نمیخوام کسی رو تو چاهی بزارم که مربوط به خودمه!
+ولی میتونی یه طناب به کسی بدی که وقتی توی اون چاه افتادی نجاتت بده!
تهیونگ با چشمای درشت و لبخند کوچیکی به پسرِ مو نقره ای نگاه کرد
~اگه اون طناب ببره دیگه راه برگشتی نیست!
+واسه همینه که تو سه تا دوست احمق تر از خودت کنارت داری ولی نمیخوای بهشون اعتماد کنی!
~بیشتر از خودم بهتون اعتماد دارم ..و حتی بیشتر از خودم دوستون دارم پس نمیخوام اسیب ببینید!
+حتی به قیمت آسیب دیدن خودت؟
~حتی به قیمت آسیب دیدن خودم!
+داری اشتباه میکنی!
~حداقل بهتر از اینه که یکی دیگه رو از دست بدم!
جیمین با حرفی که شنید یه لحظه مکث کرد! نیازی به فکر زیاد نداشت چون میدونست تهیونگ از ترک شدن میترسه پس خیلی حدس زدنش سخت نبود
+اون تهدیدت کرده؟
~اه بیخیال بیا راه بیافتیم دیر وقته ..
هر دو راه افتادن اما جیمین ادامه داد
+بهت گفتم اگه اذیتت کنه چیکار میکنم؟
~نگران نباش از پسش برمیام!
+تهیونگ-
~جیمین قرار نیست چیزی بگم چون میدونم چیکار میکنی ولی ازت میخوام اگه یه روزی رسید که اتفاقی برام افتاد بهم ترحم نکنی!
جیمین اخمش بیشتر شد و حالا که نزدیکِ ساختمونشون بودن بازوی تهیونگ رو گرفت و برش گردوند!
+مثل آدم حرف بزن این چرت و پرتا چیه میگی؟
تهیونگ به چشماش نگاه نمیکرد چون میدونست جیمین اونقدر تیز هست که همه چیز رو بفهمه و الان از دهنش در رفته بود پس سعی کرد فقط از اون موقعیت دور بشه..
~هیچی هیچی یه چیز گفتم!
+فکر نکن نفهمیدم چی گفتی! یا خودت بهم میگی یا میرم از هان میپرسم!
تهیونگ با یکم ترس ایندفعه نگاهش کرد و بازوشو از دستش کشید
~هیونگ! اینکارو نکن بهت گفتم که چیزی نیست!
جیمین بدون حرف به سمت ساختمون رفت و بعد از باز کردن در از پله ها بالا رفت ..تهیونگ با چند ثانیه مکث به خاطر ترسیدنش طول کشید تا دنبالش راه بیافته!
~هیونگ یه لحظه صبر کن!
سریع از در ساختمون گذشت و با باز بودن در اسانسور بدون نگاه کردن بهش ازش گذر کرد و از پله ها بالا رفت
~لعنت بهت..
جیمین به در خونه رسید و رمز درو زد که همون لحظه با باز شدن در تهیونگ بهش رسید و با نفس نفس صداش زد
~جیمین..
+اگه شام نداری میتونی بیای اینجا-
تهیونگ حرفشو قطع کرد و با عجز دوباره گفت
~جیمین لطفا! تو که گفتی نمیخوای منو تحت فشار بزاری لطفا کاری نکن از این بدتر بشه حالم..
جیمین برگشت سمتش و متوجه نشد جونگکوک با صداشون به در خونه رسیده و درو باز کرده و شاهد دعواشونه! یه جورایی دعوا میکردن دیگه؟
~جیمین قرار نیست بپیچونیم! بزار دوهفته‌ی دیگه بهت میگم خب؟ لطفا بهم زمان بده..هیونگ!
هیچکس چیزی نگفت فقط صدای نفس کشیدن های تند و سخت تهیونگ بود که بینشون شنیده میشد..
جیمین پوفی کشید و سعی کرد اعصبانیتشو بخوابونه
+بیا تو شام بخوریم!
و برگشت و بعد از سلام کردن به جونگکوک به سمت اتاق رفت تا دوش بگیره.. از اول هم قصدش این نبود که تهیونگ رو مجبور به گفتن چیزی کنه فقط میخواست بهش اطمینان بده هر کاری هم کنه و هر اتفاقی بیافته اون هنوز سه تا دوست داره که میتونه بهشون تکیه کنه! و با یکم ترسوندش فهمید قضیه مربوط به هان میشه! پس یه قدم به جواب نزدیک تر شد!
بعد از رفتنِ جیمین ، تهیونگ سرشو پایین انداخت و با اینکه هنوز نگران بود اما جیمین بهش فرصت داده بود و این خیالشو راحت میکرد.. خوشحال بود که جیمین اونقدر بهش نزدیک هست که میتونه بهش تکیه کنه! و همونقدر مهم بود که نمیخواست دلیل این رفتارشو بهش بگه ! مهربون بودن جیمین چیزی نبود که همیشه بتونه ببینه مخصوصا با حرف هایی که امشب از خودش زده بود و چشمای تهیونگ به این حقیقت که جیمین هم نقابی سرد به روی چهره زده تا بتونه حداقل غم هاشو به کسی نشون نده ،باز شده بود!
_هی آقای خرسِ گنده نمیخوای بیای تو؟ یا میخوای دوباره بری تو هپروت؟
تهیونگ با شکستن افکارش توسط صدای جونگکوک سرشو بلند کرد و لبخندی زد! این پسر هم نشون نمیداد اما همونقدر کنارش بود و حمایتش میکرد!
~چطوری خرگوشِ عضله ای؟
_ خوبم تو چطوری؟ همه چی روبه راهه؟
تهیونگ کفشاشو دراورد و با بستن در وارد خونه شدن
~اره چیزی نیست یه سوتفاهم بود ..
_حواست باشه جیمین رو اعصبانی نکنی وگرنه فاتحه ات خونده است!
~چرا؟
_چون فکر میکنم اگه عصبی بشه همه رو جر بده!
تهیونگ خندید و رفت تو اشپزخونه
~هر چقدر هم خشن باشه با تو کاری نداره !
_اونوقت از‌کجا میدونی؟
~چون تو جای پسرشی!
_یاااا
~کمتر زر بزن یه چیز بده بخورم از گشنگی تلف شدیم
_اره تو این چند روز که به زور حرف میزدی حالا روت باز شده اومدی یخچالمون رو خالی کنی؟ نکنه رفته بودی خوابِ زمستونی؟
~آره حالا دستای زشتتو تکون بده و از پاستاهای خوشمزه ات برام درست کن!
جونگکوک خوشحال بود که میتونه تهیونگ رو مثل قبل ببینه و اینطوری باهم کل کل کنن! توی این چند روز  خیلی نگرانش بود و چندباری به خونه‌اش رفته بود و باهم فیلم دیدن و اشپزی کردن و متوجه شدن تهیونگ از‌ پاستای الفردو خوشش میاد و براش درست کرده بود و الان دوباره میدید که تهیونگ هر چقدر هم که ناراحت بوده باشه تلاششو میکنه حالش خوب باشه!
خندید و پاستایی که اماده کرده بود رو اورد و روی میز گذاشت..
_بخور کوفتت بشه!
~تو اینو کی درست کردی؟
_یه ساعت پیش ..میخواستم برات بیارم که خودت اومدی
تهیونگ با ذوق خندید
~وای پسر عاشقتم
_خیلی ممنون ولی میدونم عاشقم نیستی!
~اره خب تو اصلا لایق عشق من نیستی
_چقدر هم از خود راضی!
تهیونگ پر از دهنش پاستا گذاشت و با دهن پر گفت
~تشم حتود کور بته
_یاا دهن پر حرف نزن حالمو به هم زدی
تهیونگ لقمه اشو قورت داد
~چشم حسود کور بشه!
و دوباره دهنشو پر از پاستا کرد..
جونگکوک خندید و سرشو متاسف تکون داد و به سمت اتاق رفت..
.
.
.
Deli💜

ممنون از اینکه نظر میدید
من زیاد حالم خوب نیست این چند وقته اگه دیرتر اپ کردم متاسفم اما همیشه سعی میکنم پنجشنبه شب ها یه هفته در میان اپ رو داشته باشیم🫶🏻🫂
(همین الان بیمارستان بودم😅)
از طرف دلی 💚✨

روحِ تنها -jikook-Onde histórias criam vida. Descubra agora