Part 3

122 24 37
                                    

پارت۳

دستامونو جدا کردیم که پرسید
_فکر کنم ازم بزرگتری درسته؟
+ اره فکر کنم بزرگتر باشم
یکم رو پاهاش جابه جا شد میخواست چیزی بگه
+ بگو
_ها؟
+ سوالی داری بپرس
_عااا ..خب .. میتونم شمارتو داشته باشم؟. . هیونگ!
گوشیمو دراوردم و رفتم تو قسمت مخاطبین و گرفتم سمتش
سریع گوشیو گرفت و شمارشو زد بعدشم تک زد که گوشی خودش زنگ خورد ..گوشیمو برگردوند
_ممنونم هیونگ ..من بعدا بهت زنگ میزنم
+ خوبه برو خونه مواظب باش
ایندفعه لبخندش بزرگتر شد
همینطوری که عقب عقب میرفت دستشو تکون داد
_توام همینطور .شب بخیر هیــونــگ
منم دستمو تکون دادم و زیر لب گفتم
+ اولین شب بخیری بود که یه نفر بهم گفت..
.
.
یک هفته گذشته بود و خب همونطور که انتظار نداشتم تهیونگ هیچی نپرسیده بود
و من به شدت تعجب کرده بودم..
هیچ سوالی نپرسیده بود ..یعنی انقدر میخواست با من دوست باشه؟
+ هی تهیونگااا..
سریع برگشت سمتم
_بله هیونگ
+واقعا انقد برات مهمه که باهام دوست بشی؟
اومد سمتم و روبه روم وایساد و با لبخند گفت:
_اره مهمه..خیلی مهمه .. میدونی من همیشه دوست داشتم با یه نفر دوست باشم اما تو انقد منو پس زدی که دوست داشتم لجبازی کنم و بکشمت ولی خب چه کنم که انقد مهربونم دلم نمیاد
چشماشو چرخوندو دست به سینه وایساد
تو دلم خندیدم ..پسر این دیگه کیه!
+خیلی خب پس دوستیم
یه دفعه با تعجب و با صدای بلند برگشت سمتم
_واقعا؟؟؟؟؟؟ جدی میگی؟؟؟؟ یعنی دیگه دوستیم؟؟؟ یعنی میتونم بیام خونت؟ بیام تلویزیون ببینیم و پیشت بخوابم؟ وای خدایا جدی میگی ؟ یعنی میشه بیام و..
+اگه یه کلمه دیگه بگی دوستیمو باهات به هم میزنم!
ساکت شد و سریع دستشو گذاشت رو دهنش..
ایندفعه یه پوزخند زدم و گفتم خوبه
رفتم تو اشپز خونه که یونگی رو دیدم داشت میرفت بیرون سمت تهیونگ ..
رفتم یه لیوان اب خوردم و اومدم بیرون که یونگی روبه روی تهیونگ داشت بازوهاشو تکون میداد
_هی ..تهیونگااا ..احمق چرا حرف نمیزنی ؟ دندونت درد میکنه؟ خبری بهت دادن؟ پس چه مرگته؟
تهیونگ وایساده بود و هیچی نمیگفت
خدایا واقعا میخوام با این دوست بشم؟ تنهایی رو ترجیه میدم
رفتم سمتش و گفتم
+اگه به این رفتارات ادامه بدی واقعا به عقلت شک میکنم
_یاااا خب خودت گفتی حرف نزنم ..اهه خدایا الان دوس دارم خفه ات کنم اما از بس خوشحالم نمیخوام قاتل بشم
یونگی_ چی داری میگی حالت خوبه؟
گوشیم زنگ خورد و من ازشون جدا شدم
اسم بانی اومد روی صفحه
خب تقصیر من نبود که فقط این اسم میموند توی ذهنم .. حالا چی شده بود که بعد یه هفته زنگ زده؟
+الو
_اه سلام هیونگ منم جونگکوک خوبی؟
+ اره من خوبم تو خوبی؟
_مرسی منم خوبم ..میگم هیونگ میشه امشب بریم رودخانه هان؟
+ چرا؟
_عااا خب.. میخواستم بریم بیرون باهم یکم حرف بزنیم و بیشتر اشنا بشیم
+ من ساعت ۸ شیفتم تموم میشه ساعت ۹ میام اونجا
_باشه پس منتظرم
.
.
Jungkook
خوشحال بودم
یه امروز و میخواستم به هیچی فکر نکنم و برم بیرون
یه دوش گرفتم و اومدم چلوی کمد وایسادم ..
خب انتخاب سخت بود اما چون هوا سرد بود یه پالتوی مشکی برداشتم با یه بافت زیرش پوشیدم یه شلوار و کفش مشکی هم باهاش عالی میشد
عطر زدم و بالم لبمو هم زدم ،وسایلمو برداشتم و
از پله ها اومدم پایین میخواستم برم بیرون که صدام زد
_کجا میری؟
برگشتم سمتش
+قرار دارم
_با کی؟
+بچه نیستم که امار میگیری
_درست حرف بزن من مادرتم
+ اره همون مادری که بهم اعتماد نداره ..همونی که میخواد منو بندازه بیرون، همونی که یه بار بغلم نکرد،همونی که..
_کافیه چطور جرات میکنی با من اینطوری حرف بزنی ؟
+ برام مهم نیست! دیگه هیچی مهم نیست ، من دیگه نه مادری دارم نه پدری .دست از سرم بردارید
جمله اخرمو بلند گفتم و از خونه زدم بیرون
اعصبانی بودم ..دستام میلرزید نمیتونستم درست رانندگی کنم اما باید میرفتم .
اره من امشب با جیمین هیونگ قرار داشتم
دلم میخواست برم و از دردام براش بگم
یا نه ..شایدم بگیم و بخندیم و دیگه غصه نخوریم
نمیخواستم اولین قرارمو تلخ بگذرونم
وقتی رسیدم ساعت ۸ و نیم بود یعنی نیم ساعت زودتر اومده بودم ..از ماشین پیاده شدم رفتم کنار نرده های پل ..
از وقتی یادم بود داشتم با خوبی بزرگ میشدم اما یهویی همه چی به هم ریخت یهویی چیزایی رو یه شبه فهمیدم که از خودم متنفر شدم و همینطور از اونا..
دستامو گذاشتم روی نرده تا لرزش عصبیم قطع بشه
اما فایده نداشت داشت بدتر میشد
چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم
+ لرزش عصبی اینطوری حل نمیشه باید بری دکتر
چشمامو باز کردم و برگشتم سمتش
_اوه ..هیونگ چرا زود اومدی ؟
+ حالت خوب نیست مگه نه؟
_قبل اومدن اینجا دعوام شد ..
+ عیبی نداره پیش میاد
نگاش کردم یه پالتوی نسکافه ای ..دقیقا همونی که همون شب دیدمش اما زیاد بهش توجه نکرده بودم
موهاش طوسی بودن و خیلی بهش میومدن!
صورت زیبایی داشت اما چشماش!
یه غمی توی چشماش بود که دوست نداشتم اینطوری ببینمش
+ به چشمام خیره نشو..
_چرا؟
+چون حس میکنم خودمو تو چشمات میبینم!
_منم همین حسو دارم اما غمِ توی چشمات.. خیلی زیاده
روشو کرد به رودخونه و دستاشو گذاشت تو جیبش
+ آره به خاطر اینه که من ده سال با همین غم زندگی کردم ..
_میتونم از غمت کم کنم.
+ چطوری؟
_میتونم..بغلت کنم؟
اروم روشو برگردوند سمتم و من فقط تو چشماش نگاه میکردم تا جوابشو بفهمم اما چشماش هیچی نمیگفت!
+فکر میکنی غمِ ده ساله امو با یه بغل میتونی حل کنی؟
_نه نمیتونم .. اما میتونم همدردت بشم
+ شام خوردی؟
_نه ..نتونستم
+ بیا بریم منم نخوردم
رفت سمت ماشینِ من ..از خودم اعصبانی بودم که ناراحتش کردم ..این چه رفتار بچه گانه ای بود اصلا اه..پشت سرش رفتم
_هیونگ اگه ناراحتت کردم من ..
+ از اینکه همش عذر خواهی کنی بدم میاد پس بشین بریم شام بخوریم ( در ماشینو باز کرد و روبه من گفت: نگران نباش دوستا از هم ناراحت نمیشن ..
و نشست
یه لحظه وایسادم..اون خیلی فرق داشت!
درو باز کردم و نشستم و راه افتادیم
به یه رستوران رسیدیم و پیاده شدیم
یه جای قشنگ و کلاسیک بود و خب یه جورایی انگاری اومده بودیم سر قرار!
رفتیم نشستیم و منو ها و نگاه کردیم
+ چرا شام نخوردی؟
_امم .. خب راستش داشتم اماده میشدم بیام اینجا و خب اشتها نداشتم کلا
چیزی نگفت و از منو داشت غذا هارو نگاه میکرد
منم یه نگاه انداختم و هر دومون کیمچی و برنج و گوشت گاو با سوجو سفارش دادیم
+ هی زیر سن قانونی که نیستی؟
_چی معلومه که نه من ۲۴ سالمه
+ اوه پس درست حدس زدم من ازت بزرگترم
_مگه چند سالته؟
+ ۲۸ ..
_حالا زیادم بزرگ نیستی فقط ۴ ساله
با یه حالا خنده داری نگاهم کرد که خندم گرفت
_شوخی کردم هیونگ تو بزرگ تری ..
+حالا بهم بگو چرا دعوا کردی؟
_مامانم گیر میده و اجازه نمیده برم بیرون فکر میکنن براشون دردسر میسازم هه ..
+چرا ؟
_چون از یه هفته پیش هر کاری که میگن و انجام نمیدم و پدرم میخواد منو صاحب شرکتش کنه یعنی من چونکه تک فرزندم جانشین پدرم هستم و خب دارن ناامید میشن ازم
+هوم درسته
نگاش کردم که داشت بیرون از پنجره رو نگاه میکرد
دوست داشتم بیشتر ازش بدونم ،درسته که این زندگی برای من خیلی سخت گرفت اما فکر نکنم از سرگذشت اون سختر باشه نه!!
_تنها زندگی میکنی؟
+آره ده سالی میشه..
_اوه پس پدر و مادرت..
+مُردن
_من متاسفم.. حتما خیلی برات سخت بوده
+اره سخت بود اما گذشته..
_کاش منم میتونستم مثل تو قوی باشم
+ قوی بودن به تنها بودن نیست
_اما تو با تنها موندنت قوی شدی
+من قوی نیستم ..فقط خیلی خوب بلدم تظاهر کنم
_چرا تظاهر کنی؟ میتونی از دردات به دوستات بگی
+من هیچ دوستی ندارم
_خیلی ممنون هیونگ یعنی من الان هویجم؟
یه لبخند کوچیک زد که تعجب کردم اخه اون تا الان اصلا نخندیده بود دوست داشتم کاری کنم بخنده ..فقط برای من بخنده !
+حالا بزار یه روز از دوستیمون بگذره شاید یه روزی از دردام بهت گفتم
همون لحظه گارسون اومد و سفارش هارو گذاشت روی میز و رفت..

.
.
.Delii

روحِ تنها -jikook-حيث تعيش القصص. اكتشف الآن