Part 30

79 22 22
                                    

پارت ۳۰

درد داشت..
وقتی که دلم میخواست بمیرم اما زندگی بغلم کرده بود!
.
.
.
اروم و مصمم وارد اتاق شد و درو بست .. با نگاهِ سردش بهش نگاهی انداخت و پوزخند کریهِ اون عوضی رو دید..
چند ثانیه نگذشته بود که صدای نکره اش به گوشش رسید.. دلش میخواست زبونش رو از حلقش دربیاره..
] اوه پسر خوش اومدی ..بالاخره تصمیمتو گرفتی!
تهیونگ چیزی نگفت و منتظر بود تا بدونه دیگه چی برای گفتن داره..
] بیا بشین عزیزم تا حرف بزنیم
~من عزیزِ تو نیستم!
هان از به حرف اومدنِ پسر لباش کش اومد و خنده ای سر داد
] اوه عزیزم وقتی با پای خودت اومدی پس یعنی میخوای عزیز دوردونه‌ی من باشی مگه نه؟ تو پسر عاقلی هستی
~درسته! من پسرِ عاقلی هستم نه هرزه!
] تو برای منی.. اینو دوهفته پیش بهت گفته بودم ! و در ازاش گذاشتم اون پسره اینجا کار کنه
~ من با پای خودم اومدم اینجا اما نه برای افکارِ مریضِ تو! من اومدم استعفا بدم..
]اوه پسر ..فکر میکنی به همین راحتی میزارم بری؟ از روز اولی که استخدامت کردم واقعا چشممو گرفته بودی ..واقعا از استایل و بدنت خوشم اومد واسه همین میخواستم پیش من باشی ..
تهیونگ با بغضی که با این حرفا توی گلوش اومده بود با اعصبانیت گفت
~بهتره دهنِ کثیفتو ببندی!
هان خنده‌هاشو تموم کرد و از جا بلند شد ..قدم هاشو به سمتش برداشت و همزمان دوباره دهنشو باز کرد
]میدونی.. میدونستم میخوای برای اون دوستایِ بیرونت یه کاری کنی ..اما اینم بدون اگه تورو از دست بدم میتونم بقیه‌ی دوستات رو به دست بیارم ..
همزمان با رسیدن به تهیونگ دستشو گذاشت زیر چونه اش و حرف اخرشو زد
] پس تو با من میای مگه نه عروسک؟
تهیونگ قلبش اونقدر تند میزد که نمیدونست چطوری صداشو پایین بیاره..دستاش کنارش اویز بودن و از شدت استرس و فشاری که داشت تحمل میکرد میلرزیدن.. برای اینکه ترسشو پنهان کنه دستاشو مشت کرد و سرشو چرخوند تا اون چهره‌ی زشتشو نبینه..
~من استعفا میدم بعدش هر غلطی میخوای بکنی به من ربطی نداره..
] اوه پسرِ خوبِ من..چقدر ساده ای ..تو از این در بیرون نمیری تا وقتی که من راضی بشم!
تهیونگ که متوجه حرفش نشد با تعجب سرشو چرخوند تا نگاهش کنه ..
~چی..؟
هان دستاشو روی شونه های تهیونگ گذاشت و سعی کرد نوازشش کنه و کم کم دستاشو میاورد پایین تا به دکمه هاش برسه..
] نگران نباش عروسک زود تموم میشه ..
تهیونگ از اینکه باز هم از شدت ترس بدنش قفل کرده بود و نمیتونست چیزی بگه از خودش متنفر بود..متنفر بود که اونقدر توی بچگی اسیب دیده بود که وقتی میترسید و شوکه میشد بدنش هیچ واکنشی نشون نمیداد جز قفل کردنش..
دستای هان به سرعت دکمه های لباسشو باز کرد
و اون رو به کناری انداخت و همزمان خنده ای روی لبش نشوند
] اوه پسر نمیدونی چقدر بدنتو دوست دارم ..میخوام یه شب به یاد موندنی برات بسازم..البته الان که صبحه پس میشه صبح به یادموندنی..
تهیونگ واقعا میخواست تکون بخوره..میخواست دستشو بالا بیاره و اون مرد حرومزاده رو تیکه تیکه کنه ..
دلش میخواست میتونست حداقل فریاد بزنه و جیمین رو صدا بزنه ..میدونست که اون پسر بهش مشکوک شده و میدونست اگه فقط یک بار صداش بزنه خودش رو میرسونه ..اما لعنت به زخم هایی که درمانی نداشتن و یه روزی گیرت میندازن ..لعنت به گرشته ای که توی اینده هم تاثیر میزاره.. لعنت به وقتایی که میخواست کاری کنه اما نمیشد..مثل الانی که اشکاش روی صورتش میریخت و توی دلش تنها میخواست کسی نجاتش بده.. هان با نزدیک کردن صورتش به گردنش نفس میکشید و زمزمه های کثیفی رو به زبون میاورد
دستاشو به بدنش میکشید و در خوشی غرق شده بود
تهیونگ با تمامِ واکنش بدنی که داشت با خودش جنگید و خیلی یهویی دستاشو بالا اورد و به مرد کوبید ..اما زیاد تاثیری نداشت و هان تنها یه قدم ازش دور شد ..
مرد که از واکنش تهیونگ ناراضی بود اخم کرد
] بهتره پسرِ خوبی باشی اصلا حوصله ندارم بیشتر از این نازتو بکشم فهمیدی؟
و بدون توجه به تهیونگ بهش نزدیک شد و اونو روی مبل وسط اتاق هل داد و روش خیمه زد ..
تهیونگ چشماش از شوکه و ترس به بزرگ ترین حالت ممکن رسیده بود ..هان از اینکه اون پسر نمیتونست واکنش بده نهایتِ لذت رو میبرد اما درست وقتی که سرشو به صورت تهیونگ نزدیک کرد در با صدای بلندی باز شد..
مرد به سرعت از روش بلند شد و به سمت در برگشت تا به سر کسی که اوقاتشو به هم ریخته بود داد بزنه اما با دیدنِ جیمین یه لحظه مکث کرد .. میخواست دوباره حرف بزنه اما قبل از اینکه حرفی توی دهنِ کثیفش بچرخه مشت محکمی به صورتش خورد و پخش زمین شد.. یونگی تماما روش خیمه زد و بدون هیچ اهمیت دادنی به اون عوضی تنها مشت هاشو به صورتش میزد و بهش فحش میداد..
^اشغالِ حرومزاده! خودم میکشمت عوضی..
هر بار مشت هاش محکم تر و خودش عصبی تر میشد ..
کسی نمیدونست که اعصبانیت یونگی قراره تا کجا پیش بره و این اهمیتی هم نداشت چون کسی مخالف رفتارش نبود.. جونگکوک که به جیمین رسیده بود با دیدنِ صحنه‌ی روبه روش شوکه شد .. اون تهیونگی رو که روی مبل بدون هیچ واکنشی و بدون هیچ پناهی میدید خیلی دور از تصوراتش بود.. خیلی خیلی دور..
اما جیمین نتونست بیشتر از این شاهد این وضعیت باشه .. بالاخره قدم هاشو به سمتش برداشت و به محض رسیدن به مبل دستاشو گذاشت پشت سر تهیونگ و اون رو روی مبل به حالت نشسته دراورد ..تهیونگ هنوزم نمیتونست تکون بخوره .. تنها عضوی از بدنش که کار میکرد چشماش بودن که بدونِ هیچ دستوری اشک میریختن و تمام صورتش از گریه هاش خیس شده بود..
و شاید هم این تنها یک واکنش طبیعی به دستورِ مغزش بود وگرنه حتی چشماش هم از کار می افتادن..
جیمین یکی از دستاشو پشت سرش و یکی دیگه رو دور کمرش گذاشت و صورتشو به گوشش نزدیک تر کرد..
اون الان اینجا بود و میدونست که تهیونگ چه حسی داره! اون هرگز نمیخواست هیچکسی این حس رو برای اولین بار یا حتی دوباره! تجربه کنه.. پس تنها به نوازش بسنده نکرد و محکم تر در اغوشش گرفت ..
+هیچی تقصیر تو نیست ..هیچی تقصیر تو نبود ..تو اینو میدونی مگه نه؟ اروم باش و با من نفس بکش.. بهت قول میدم دیگه هیچوقت همچین اتفاقی حتی به ذهنت خطور نکنه .. با من نفس بکش عزیزم باشه؟
تهیونگ با صدای جیمین حس میکرد داره اروم تر میشه ..اما این تنها تصورش بود..چون وقتی میخواست دهنشو باز کنه و اسمش رو صدا بزنه نتونست.. و تازه به عمق ماجرا پی برد.. همچنان توی اغوش جیمین بود ولی جونگکوکی رو میدید که با چشمای خیس نگاهش میکرد.. حتی نمیتونست جلو بیاد.. و این تنها تهیونگ رو شرمنده میکرد..اون نمیخواست کسی اون رو ببینه ..نه حتی توی این شرایط.. بدنش بیشتر لرزید و جیمین به سرعت متوجه شد ..کمی ازش فاصله گرفت و صورتشو قاب گرفت و با پاک کردن اشکاش گفت
+چیزی نیست الان میبرمت بیرون..
دستاشو پس کشید و با دراوردنِ هودیِ خودش که روی یه تیشرت پوشیده بود اون رو اروم از سر تهیونگ رد کرد و کامل براش پوشیدش.. دستاشو گذاشت زیر سر و کمرش و بلندش کرد.. نگاهی به تهیونگ انداخت اما با چشمای بسته اش فهمید بالاخره مغزش دستور خاموش داده تا بیشتر از این داغون نشه.. به سمت در قدم برداشت و جونگکوک رو خطاب کرد
+جونگکوک ماشین رو روشن کن زود باش!
جونگکوک با اینکه نتونسته بود چیزی رو تحلیل کنه اما سرشو تند تکون داد و به سرعت از اونجا خارج شد !
جیمین با رسیدن به درِ اتاق برگشت و ایندفعه به یونگی گفت
+کافیه یونگی! اون عوضی رو توی اتاق قفل کن.. برگشتیم حسابشو میرسم ..تهیونگ باید بره بیمارستان!
یونگی نفس زنان از روی مرد کنار اومد.. اونقدر کتکش زده بود که حتی نفهمیده بود اون اشغال کِی از هوش رفته بود و تمام صورتش و دستای خودش پر از خون شده بود .. هنوز دلش خنک نشده بود ولی حق با جیمین بود .. از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد .. درو قفل کرد.. سوهو اونجا با ترس نگاهشون میکرد و نتونسته بود جلو بیاد.. اولین بار بود اونارو انقدر ترسناک میدید و نمیدونست باید چیکار کنه..یونگی با نگاهی سرد و جدی بهش نزدیک شد
^چشمتو از این اتاق برنمیداری تا برگردم! و به هیچ عنوان بازش نمیکنی.. حتی چند روز هم نیومدم هیچ جا نمیری تا برگردم و اون عوضی رو تحویل بگیرم فهمیدی؟
سوهو با لکنت سرشو تکون داد
> با..باشه..
یونگی سریع به سمت ماشین رفت و جلو نشست.. جیمین پشتِ ماشین ،تهیونگ رو روی صندلی ها گذاشته بود و سرش رو روی پاهاش قرار داده بود .. اروم سرشو نوازش میکرد و توی ذهنش تنها میخواست خودشو اروم کنه تا بتونه دووم بیاره .. و تلاش میکرد این تهیونگ رو از ذهنش پاک کنه چون قلبش داشت براش مچاله میشد و وقتی به این فکر میکرد که نمیتونه براش کاری کنه بیشتر از خودش بدش میومد ..جونگکوک بدون هیچ حرفی تنها پاشو روی گاز فشار میداد تا زودتر برسن.. دستاشو محکم روی فرمون گذاشته بود و تمام حواسشو به جلو داده بود تا یه وقت حادثه ای براشون پیش نیاد با حالی که همشون داشتن ..نگاهی به یونگی کرد و با دیدنِ چهره اش دوباره نگاهشو به جاده دوخت ..یونگی دستاش مشت شده بود و لباشو میجویید تا دستشو توی شیشه‌ی کنارش نشکونه.. هنوز عصبی بود.. حتی ایندفعه از تهیونگ عصبی تر بود .. اون پسر هیچی بهش نگفته بود و تنها همه چی رو تنهایی تحمل کرده بود.. چطور ازش غافل شده بود؟ چطور تونسته بود خنده هاشو باور کنه وقتی نقاب بزرگی به چهره‌اش زده بود؟
با رسیدن به بیمارستان افکارشو به بعد موکول کرد و به سرعت پیاده شد ..در سمت جیمین رو باز کرد
^ من میبرمش!!
با حرفِ قاطعانه اش و بلند کردنِ تهیونگ نتونست چیزی بگه .. خودش هم موافق بود چون دستاش جونی برای بلند کردنِ تهیونگ نداشتن.. یونگی به سرعت وارد بیمارستان شد و با اومدن چندتا پرستار قبل از اینکه اونا چیزی بگن خودش اطلاعات رو بهشون داد
^شوکه شده و بدنش به خاطر شوکه شدن منقبض شد و از هوش رفت .. از سر تا پاشو چکاب بگیرید و هر چی لازم بود بهم بگید براش میارم..فقط زود باشید..
پرستارا با اطلاعاتی که بهشون داده بودن اون رو وارد اورژانس کردن .. یونگی تا دم در اورژانس به دنبالشون رفت و همونجا شروع به راه رفتن کرد.. جونگکوک و جیمین که عقب تر بودن توی راهرو قدم برمیداشتن تا بهش برسن.. جونگکوک که دید صدای قدم های جیمین نمیاد برگشت و اون رو دید که به دیوار تکیه داده.. با نگرانی به سمتش رفت و با چشمایی که هنوزم خیس بود صداش زد
_جیمین..
پسر جوابی بهش نداد و تنها یکی از دستاشو به دیوار تکیه داده بود تا بتونه تعادلشو حفظ کنه.. چشماشو بست و سعی کرد نفس بکشه .. جونگکوک اروم بازوشو گرفت و اون رو روی نیمکت های توی راهرو نشوند و خودش هم کنارش نشست .. یکی از دستای جیمین رو محکم گرفت و فشار داد ..نمیدونست اینکارو برای اروم کردنِ خودش انجام می داد یا برای خوب شدنِ حالِ جیمین.. اما لکنت و صدای لرزونش این حقیقت رو نشون میداد که اون هنوزم شوکه است و میترسه!
_جیـ..مین.. حالت..خوبـ..به؟
جیمین با شنیدنِ صدای پسر. حالِ خودشو یادش رفت ..چشماشو باز کرد و به سمتش برگشت..
اون پسر واقعا چشماش پر از اشک بود و بدونِ اینکه خودش بدونه داشت گریه میکرد.. دستی که ازاد بود رو به پشت گردنش رسوند و سر جونگکوک رو به شونه‌ی خودش فشار داد ..
+چیزی نیست عزیزم اروم باش.. چیزی نیست اون حالش خوب میشه..
جونگکوک سرش رو بیشتر توی گردنِ پسر فشار داد و اجازه داد ترسش با ریختنِ اشکاش بریزه..جیمین هنوزم حس بدی داشت و نمیتونست زیاد چشماشو باز نگه داره.. و قبل از اینکه اتفاقی جلوی پسرِ توی اغوشش بیافته و بیشتر از این اون رو بترسونه اروم صداش زد
+جونگکوک میتونی پرستار رو صدا بزنی؟
پسر ازش جدا شد و با نگرانی به چهره اش خیره شد
+فکر کنم فشارم افتاده نمیتونم راه برم ..
جونگکوک سریع به خودش اومد و از جاش پاشد
_با..شه.. الان ..الان میگم..بیاد
همزمان با لکنتش به سمتی رفت و از دیدِ جیمین خارج شد .. سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد و دستشو روی قلبش گذاشت..اون میدونست چرا اینطوریه.. اما هنوزم نمیفهمید که چرا نمیخواست قبول کنه که تموم شده! که گذشته دیگه برنمیگرده.. شاید این اتفاق تنها برای نشون دادنِ حسش بود..حسی که با دیدنش دوباره و دوباره علائمش برمیگرده و نمیشد کاریش کرد..
با صدای قدم هایی متوجه برگشتنِ جونگکوک شد اما تلاشی برای باز کردن چشماش نکرد ..
_اینجاست.. لطفا بهش..سرم بزنید..
پرستار با نشستن کنارش به سرعت نبضش رو گرفت و از کندیِ نبض به شدت تعجب کرد.. حال اون مرد اصلا خوب نبود .. سرم رو سریع اماده و اون رو تزریق کرد
؛ لطفا مراقبش باشید و اگه بیدار شد به خونه ببریدش باید استراحت کنن..
جونگکوک سرشو تکون داد و با تعظیم کوچیکی خودشو به جیمین رسوند و اروم سرشو روی شونه‌ی خودش گذاشت تا اذیت نشه.. جیمین بعد از تزریق واقعا خوابش برده بود.. مدتی گذشت تا اینکه یونگی بهشون نزدیک شد و با دیدنِ سرم روی دست جیمین نگران شد
^هی چیشده حالش خوبه؟
_اره..چیـ..زیش نیست ..فقط گفت..استراحت کنه
یونگی با دیدنِ لکنتِ پسر اروم دستشو روی سرش گذاشت و با نشوندنِ بوسه ای روی موهاش سرشو بالا اورد
^میدونم نگرانی..هم تهیونگ و هم جیمین حالشون خوب میشه فقط به استراحت نیاز دارن..ولی این وسط توام نباید خودتو ببازی باشه؟ من اینجام مواظب همتون هستم ..دیگه نیازی نیست نگران چیزی باشی..
جونگکوک سرشو اروم تکون داد
_باشه هیونگ..ممنونم
یونگی لبخندی بهش زد و قدمی به عقب برداشت
^خواهش میکنم دونسنگی..من میرم پیش دکترِ تهیونگ ..وقتی سرم جیمین تموم شد ببرش خونه !
_نه منم ..میخوام ..بمونم!
^نیازی نیست بهت زنگ میزنم
و توی راهرو گم شد .. جونگکوک کنی سرشو برگردوند و به چهره‌ی به خواب رفته‌ی جیمین خیره شد ..رنگش پریده بود و لباش خشک شده بودن.. وقتی زنگ زده بود واقعا صداش نگران و اشفته به نظر میومد .. همونقدر که نگرانِ تهیونگ شده بود نگرانِ جیمین هم بود و حدسش درست بود! اونم حال خوبی نداشت..دلیلشود نمیدونست امافقط نمیخواست تنهاش بزاره..دستشو اروم به صورتش نزدیک کرد و با کمی دو دلی با انگشت شصتش لبِ پایینیشو نوازش کرد.. اونقدر خشک و بی رنگ شده بود که نرمیِ خاصی نداشت.. حدس میزد امروز صبحانه نخورده باشه .. دو شب از وقتی که باهم حرف زده بودن و قضیه‌ی بینشون رو حل کرده بودن گذشته بود ..جونگکوک دیشب پیشِ تهیونگ رفته بود تا اوقاتی رو به خوش گذرونی کنار دوستش بگذرونه و حالش رو بپرسه ..تهیونگ مثل همیشه بود ..میخندید مسخره میکرد، بازی میکرد سوجو میخورد و از همه چی حرف میزد.. اما تنها چیزی که نفهمید غمِ توی چشماش بود که به گفتنِ «من خسته ام »ختم شده بود و اون به خونه برگشته بود.. صبح وقتی بیدار شد جیمین نبود و وقتی بهش زنگ زده بود دلش نگرانیشو بهش نشون داده بود.. با تکون خوردنِ سرِ جیمین دستشو کمی عقب کشید و از فکر درومد.. جیمین چشماشو باز کرد و با دیدنِ دستِ جونگکوک جلوی لباش کمی نگاهش کرد و بعد به چشماش خیره شد .. تنها چند ثانیه به هم خیره موندن و پسرِ مو نقره ای دوباره چشماشو بست ..
اما جونگکوک خجالت زده نبود ..و دستش رو دوباره به سمتش برد و ایندفعه اروم گونه اشو نوازش کرد..
_حالت خوبه؟
پسر با صدای ارومی جواب داد
+خوبم.. تهیونگ چی؟
_یونگی پیششه گفت اگه چیزی خواست بهمون میگه و رفت با دکتر حرف بزنه..
جیمین چشماشو باز کرد
+دیگه نمیترسی..!
جونگکوک لبخند کوچیکی زد و همزمان با نوازش گونه اش جواب داد
_اره فکر کنم اروم شدم..به کمکِ تو!
+خوبه..
_باید بریم خونه..
+چرا؟
_پرستار گفت باید استراحت کنی ..
+نه میخوام پیش تهیونگ باشم !تو اگه میخوای برو
جونگکوک اخم کرد و دستشو برداشت..
_دیگه از این حرفا نزن ..فکر میکنی من تورو تنها میزارم؟
جیمین سرشو برداشت و به دیوار تکیه داد
+خیلی خب باشه.. یه زنگ به یونگی بزن..
_باشه..
با تماس گرفتن به یونگی بعد از چند لحظه جواب داد و بهشون گفت که تهیونگ به هوش اومده و جیمین و جونگکوک از جا بلند شدن تا برن دیدنش.. با بلند شدنِ جیمین جونگکوک به سمتش قدم برداشت
_هی اینطوری که نمیشه بری!
+چرا نمیشه سرم رو میتونم با خودم ببرم که..
_اما دستت..
+بریم..
جونگکوک قانع نشد اما کنارش قدم برداشت..
وقتی به اتاق رسیدن اروم درو باز کردن و تهیونگ رو روی تخت و یونگی رو کنارش دیدن.. جونگکوک به سرعت طعم بغض رو دوباره توی گلوش حس کرد اما بروزش نداد ..جیمین که با سرم وارد شده بود باعث شد تهیونگ به محض ورود بهش چشم بدوزه و نگاهِ نگرانشو نشون بده.. جیمین لبخندی بهش زد و بهش نزدیک شد ..با دیدن صندلی کنار تختش روش نشست ..جونگکوک راهشو به سمت یونگی برداشت و کنارش ایستاد..
_ته ته.. حالت خوبه؟
تهیونگ نگاهشو از جیمین برداشت و به جونگکوک داد..
سرشو اروم تکونی داد ولی حرفی نزد..
جیمین دستشو روی مشتِ تهیونگ گذاشت و صداش زد
+تهیونگی.. نمیخوای چیزی بگی؟
تهیونگ بازم بهش خیره شد اما هنوزم چیزی برای گفتن نداشت..یونگی به جاش گفت
^از وقتی به هوش اومده چیزی نگفته ..دکتر گفت مشکلی نداره فقط خودش باید بخواد ..
و دلخور به تهیونگ نگاهی انداخت ..
جیمین دستشو گرفت و لبخندی زد
+کار خوبی میکنه که حرف نمیزنه ..الان وقتش نیست..هر وقت خودت خواستی حرف بزن باشه؟
تهیونگ چشماشو بست و چند دقیقه نگه داشت..
یونگی و جونگکوک نگران بهش خیره شدن اما این جیمین بود که متوجه تلاشِ تهیونگ اونم به فشارِ دستش میشد..جیمین با یه تصمیم کوچیک به جونگکوک نگاهی انداخت
+کوک سرمم تموم شد میشه بگی پرستار بیاد درش بیاره؟
جونگکوک سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت..
جیمین به یونگی نگاهی انداخت اما اون بدونِ هیچ حرفی بلند شد و از اتاق بیرون رفت ..دیگه فشارِ دستشو حس نکرد و منتظر به پسر خیره شد تا خودش لب بازکنه
تهیونگ اروم نشست و چشماشو به قفل دستشون انداخت..بعد از کمی مکث به حرف اومد
~ممنون که ..به موقع اومدی هیونگ!
با قطره ‌ی اشکی که از چشمش افتاد جیمین خودشو نزدیک تر کرد و فاصله‌ی باقی مونده رو تهیونگ پر کرد و محکم بغلش کرد..بالاخره به حرف اومده بود و هر چقدر بیشتر حرف میزد بیشتر هق میزد
~ممنون که اومدی..هیونگ اون عوضی میخواست بهم دست بزنه..هیونگ بدنم قفل کرده بود..نتونستم صدات بزنم.. میخواستم صدات بزنم تا بیای نجاتم بدی ..هیونگ..من نمیخواستم این اتفاق بیافته..جیمین من متاسفم..متاسفم..
+نه تهیونگ ..بهت که گفتم تقصیر تو نبود و نیست! نیازی نیست خودتو سرزنش کنی دیگه تموم شد و من به موقع اومدم.. حیف الان وقتش نیست ولی قول میدم بعدا حسابی کتکت بزنم ..البته فکر کنم یونگی قبل تر از من تورو سر به نیست کنه..
تهیونگ بی حال خندید و از اغوش جیمین خارج شد ..
~چرا منو بزنید؟
+چون چیزی بهش نگفته بودی .. حالا من یه چیزی فهمیدم اما یونگی فکر کنم خیلی ناراحت شده باشه از دستت.. ولی اشکالی نداره فعلا میتونی خودتو لوس کنی ..
تهیونگ بازم خندید و سرشو انداخت پایین
~پس باید حسابی ازتون عذر خواهی کنم
+دقیقا..
در اتاق باز شد و هردو سرشون به طرف در چرخید
با اومدن جونگکوک و پرستار دیگه چیزی نگفتن و تنها در سکوت منتظر تنها شدنشون موندن..جونگکوک به جیمین نزدیک شد و اروم در گوشش پرسید
_حالش خوبه؟
جیمین سرشو تکون داد
+اره
جونگکوک از جیمین فاصله گرفت و به تهیونگ نزدیک ترشد
_هی پسر..
تهیونگ لبخندی بهش زد و دستاشو برای به اغوش کشیدنِ پسر باز کرد..جونگکوک از این واکنش عمیقا خوشحال شد و با لبخند محکم بغلش کرد..
~مرسی که اومدی کوکی..
_من که کاری نکردم..خوشحالم که حالت خوبه ..
~اوهوم ..منم خوشحالم..
اروم از هم جدا شدن و لبخندای تلخشون رو حفظ کردن..هیچکس نمیخواست به جزییات بپردازه..درسته که هیچکدوم دقیقا اتفاقی که افتاده بود رو درک نکرده بودن اما حداقلش اینجا سالم نشسته بودن..و به لبخندای هم نگاه میکردن..گاهی وقتا هر دردی یه چیزی از خودش به جا میزاره تا یادت باشه هرگز اون درد و فراموش نکنی..
با تموم شدنِ  استراحتِ پسرا ،بالاخره با ماشینِ جونگکوک همگی به خونه‌ی جیمین رفتن و روی مبل ها نشستن..جیمین به اشپزخونه رفت و با بالا دادن قرص های ارام بخشش برگشت پیششون..
یونگی از وقتی اومده بود حرفی رد و بدل نکرده بود و این نشونه‌ای از ناراحتی و دلخوریِ پسر میداد ..تهیونگ اروم روی مبل نشسته بود که جیمین روبهش گفت
+ته ته برو تو اتاق استراحت کن ماهم همینجا واسه شام یه چیزی درست میکنیم..
تهیونگ بدونِ مخالفت ، سری تکون داد و به اتاق رفت ..
+بهتره توام بری پیشش..
یونگی سرشو اورد بالا و گفت
^من؟
+اره تو..بهتره تنهاش نزاریم ..من که حال خوبی ندارم جونگکوک مراقب منه توام مراقب اون باش
یونگی نگاهی به درِ اتاق انداخت و با کمی تعلل بالاخره قبول کرد و اونارو تنها گذاشت..جونگکوک که منتظرِ رفتنِ یونگی بود به سرعت کنار جیمین نشست و دستشو روی پیشونیش گذاشت
_حالت خوبه؟ میخوای برات چیزی بیارم بخوری؟ الان که خوب بودی پس چیشد؟
+چیزیم نیست اینطوری گفتم که اون بره .!
_چرا اون رو فرستادی پیشش؟
+یعنی نفهمیدی؟ خب معلومه که ازش دلخوره..یونگی بیشتر از من و شاید به اندازه‌ی تو با تهیونگ صمیمیه و این چیزی نبود که یونگی تصور میکرد ..اون انتظار داشت تهیونگ کنارش راحت باشه و بهش تکیه کنه..شاید همون چیزی که منو تو اون اوایل به هم داشتیم.. منظورمو میفهمی؟
_اوهوم فهمیدم.. ولی تو واقعا حالت خوبه؟
جیمین اروم سرشو گذاشت روی پاهاش و روی مبل دراز کشید ..
+خوبم..اگه خسته ات کردم بهم بگو..
جونگکوک با خوشحالیِ درونی دستشو اروم گذاشت روی موهاش ..
_نه ..خیلی دوست دارم که باهام احساس راحتی داشته باشی و از حس و حالی که داری برام بگی ..
جیمین لبخندی زد
+مثلا از چی بگم برات؟
_از هر چی که روی دلت سنگینی میکنه و حس میکنی نمیتونی تحملش کنی..از هر چی که خسته شدی و دلت میخواد دیگه تجربه اش نکنی.. از هر چی که میخوای فرار کنی و به جاش به من پناه بیاری ..از هر چی که قلبت میگه!
+این قلب به همین راحتیا احساساتشو بروز نمیده ..خیلی سخت میتونه از این چیزا برات بگه..
_اما یه روز میگه مگه نه؟
+اره ..فکر کنم یه روزی به تو بگم..
_فکر کنم اون روز من خوشبخت ترین باشم
جیمین اروم و با صدا خندید
+دیونه ..
_جدی میگم.. نمیدونی چقد دوست دارم صداتو بشنوم و درداتو بغل کنم ..تو جای من نیستی درکم کنی ..
+نکنه عاشقم شدی؟
.
.
.
Deli🤍

من برای نوشتنِ این درد ها درد کشیدم ..
اما کسی برای درک کردنِ من پیدا نشد..

منتظرِ کامنت های زیباتون هستم 🤍
حدس با شما

روحِ تنها -jikook-Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang