پارت ۴
یه روزایی توی زندگیت هست که از اینکه اون روز بیدار شدی خیلی ناراحت میشی و اولین چیزی که توی ذهنت خطور میکنه اینکه : چرا بیدار شدم؟
.
.بعد از شام خوردنمون رفتیم بیرون و اروم قدم میزدیم
اونم اروم کنارم قدم برمیداشت ..
هوا ابری بود مثل همیشه..
ولی فرقش این بود که ایندفعه تنها نبودم اون پسر جوون کنارم بود و داشت راهِ منو میرفت
نمیخواستم یکی بشه مثل من!
اما خسته تر از اونی بودم که بخوام کمکش کنم
حتی اگه میخواستم کمکمش کنم بازم ربطی به من نداشت
به هر حال شروع این دوستی شاید برای اینه که کمی کمکش کنم!؟یه پالتوی مشکی و بافت سفید! بهش میومد
جالب بود که نوک موهاش رنگی بود و ته موهاش مشکی
و خب بهش میومد ،،انکار نمیکردم ادمِ جذابی بود!
توی پیاده رویی که کمتر کسی قدم میزد ما داشتیم اروم قدم هامونو میشمردیم و توی ذهنمون جنگ به پا بود
اروم سرمو بالا بردم و به اسمون نگاه کردم و نفسمو دادم بیرون که بخاری از دهنم بیرون اومد+هوا سرده ..اما نه به سردیه قلبِ من!
اروم روشو برگردوند سمتم
+روزی که فهمیدم باید با زندگیم کنار بیام هیچکس کنارم نبود..هیچکس نگفت جیمین دستتو بده من ، هیچکس بغلم نکرد،هیچکس نبود که حتی بهم بگه همه چی درست میشه ، یا حتی ..فقط واسه یه بار درکم کنه:)
الان تو ..داری سرنوشت منو میگذرونی ..دردهامونو باهم حس میکنیم، وقتی همو دیدیم فهمیدم چه دردی داری فهمیدم سخته که مقصر چیزی نباشی اما انگشت های اتهام سمت تو باشه !
سرمو برگردوندم و نگاهمون توی هم قفل شد و بازم من خودمو توی چشمای کهکشانیش دیدم!+ بلد نیستم کمکت کنم اما به عنوانِ یه دوست میتونم بهت بگم هر موقع خسته بودی میتونی بهم بگی ..هر موقع دلت میخواست با یکی حرف بزنی کافیه بهم زنگ بزنی ..هر موقع دلت نمیخواست زندگی کنی بدون یکی مثل تو کنارت وایساده و داره زندگی میکنه ، یکی تموم عمرشو با سختی گذرونده و هنوزم زنده است!
یادت باشه هر موقع دیدی دنیا داره بهت سخت میگیره اغوش من میتونه برات اسونش کنه ..
_توام میخواستی همچین کسی کنارت باشه و این حرفا رو بهت بزنه مگه نه؟
حرفی نزدم چی بهش میگفتم؟ اره منم میخواستم اما نبود!! هیچوقت نبود !کسی که بغلم کنه و نوازشم کنه کسی که بگه این زندگیه توعه و انتخابش دست توعه نه !!هیچکس نبود کنارم باشه من ۲۸ سال تنها بودم و روحم دیگه زنده نبود .. هر موقع میخواستم خوشحال باشم یادم می افتاد که چقد زندگیم بی اهمیت گذرونده شده ..
+مهم نیست ..
_میتونم ..بغلت کنم؟
این دومین بارش بود که این حرفو میزد ..اصلا چرا این حرفو میزد؟ بازم فقط نگاهش کردم ..خودش درد داشت اما میخواست منو اروم کنه ، اروم رفتم جلو و یکی از دستامو گذاشتم دور کمرش و یکی هم پشت سرش ، و سرشو گذاشتم روی شونه ام
+هیچوقت برای بغل کردنم اجازه نگیر ، جونگکوک!
ESTÁS LEYENDO
روحِ تنها -jikook-
FanficFiction:lonely soul Copel :jikook/kookmin /taegi ژانر:روزمره/ رمنس/انگست/اسمات «_روح رو میشه درمان کرد ..و درمانش گره خوردنش به یه روح دیگه است! +میخوای روحتو بهم گره بزنی؟ _میخوام وجودمو بهت گره بزنم! » خلاصه: جیمین پسریه که سختی های زیادی کشیده...