چانیول چهار ماه به حادثه

8 2 0
                                    

هر چند لحظه پشت سرم رو نگاه می‌کنم تا ببینم پیدام کردن یا نه. فاک بهشون. آخه چطوری رد منو تا اینجا زدن؟ اصلن چرا دنبالم کردن؟ قرارمون این نبود. لعنت به اون کلیسا و پیروانش که چیزی از مسیح حالی‌شون نمی‌شه.

هر قدمی که برمی‌دارم پاهام تا زیر زانو می‌ره توی برف و یخ. انگشت‌هام رو تکون نمی‌تونم بدم. دیوار رو گرفتم و می‌رم جلو. مگه چقدر برای زنده یا مرده‌م جایزه گذاشتم که همچین بلایی سرم آوردن؟ حالا خوبه شصت نفر قبل من توی لیستن. باید کمتر اذیتشون می‌کردم. 

به خونه‌م رسیدم. کتفم رو به در چسبوندم و سر خوردم. کاش حداقل یکی رو داشتم که توی خونه منتظرم بود. دلم برای غلغله‌ی شهر و ماشین‌ها تنگ شده. اینجا از هر پنج تا خونه فقط یکیش پره اون طرفم هیچ وقت تو این هوا نمی‌آد بیرون.

چشم‌هام رو بستم تا پلک‌ مردمک‌هام رو گرم کنه.

- این کلبه‌ی گرم مال توعه... می‌شه لطفا کمکم کنی؟ من... من... از خونه‌مون... فرار کردم

نمی‌تونم باور کنم یه نفر تو همچین شرایطی فرار کنه. کی نیمه شب برفی همچین حماقتی می‌کنه؟ اگه من بودم تو این زمان پای خانواده‌م رو هم می‌بوسیدم تا خونه بمونم. گفت پدرش اونو زده و اون مثل دیوونه‌ها از خونه زده بیرون. کاپشن و کلاه‌ بافتش که اینو نمی‌گن. حاضر و آماده بیرون زده. البته شاید توی خونه هم همینقدر لباس‌های گرم می‌پوشه.

اگه فقط بتونه برام غذا درست و مراقب زخم‌هام باشه اجازه می‌دم هر چقدر بخواد پیشم بمونه. براش خالی بستم که پلیسم. عذاب وجدان می‌گیرم که به یه بچه‌ی دبیرستانی همچین دروغی رو گفتم ولی اگه بخوام بهم اعتماد کنه و پاش رو توی خونه‌م بزاره مجبورم. چون اگه بگم یه فراریم که یه سازمان مافیایی دنبالم افتاده و تا همین چند دقیقه‌ی پیش می‌خواستن من رو بکشن و من به سختی در رفتم و الان دلم می‌خواد یکی مراقبم باشه باور می‌کنه؟ واضحه که نه. در بهترین حالت یه لگد به دنده‌هام بزنه و بره.

به درگاه مسیح دعا می‌کنم شکستگی نداشته باشم. من آدم درد کشیدن نیستم. می‌ترسم که تنها گوشه‌ی مبل بیفتم و درد داشته باشم و هیچ کاری نتونم بکنم. حتی یه دکتر ساده هم نمی‌تونم برم. اون موقع که از دستشون فرار کردم انقدر وضعم خراب بود که یه گوشه بین درخت‌های یه پارک نشستم و گریه کردم.

چرا زندگی توی کلیسا عذاب بود و بیرونش هم عذابه؟ لابد اون دو تا روانی دوباره بهم می‌رسن. قطعا می‌رسن. ردپام توی خیابون واضحه. تصورم این بود که پیش اون توی آرامش می‌میرم ولی خیلی زود در خونه‌م رو می‌زنن و هم من رو می‌کشن هم بچه رو. فکر بهشون رو تموم کن چانیول.

روی اون بچه یه لقب گذاشتم. «کیدو» به لپ‌ها و بینی قرمزش می‌آد. من بیست و چهار سالمه. فقط شش سال اختلاف سنی داریم ولی من یه هشت سالی گذاشتم روش. بعید می‌دونم به چهره‌م سی و دو بخوره ولی خب یه پلیس خوب و کارکشته اواسط بیست سالگی نیست.

از کیدو خواستم برام سوسیس بیاره و شومینه رو روشن کردم. تو همین چند ساعت دلم برای شلعه‌های آتیش تنگ شده بود. کاش چشاییم خوب بود تا مزه‌ی تند و روغنیشون رو زیر زبونم حس می‌کردم. فاک به بیماریم و کبودیم. سایز کوچیکشون رو آورد. یاد حرف پیرمرد فروشنده افتادم و تاکید کردم که بهتر بود بزرگش رو می‌آورد.

کیدو از خونه بیرون رفت تا توی کیسه برام برف بیاره. حتی تصور اینکه تو این سرما یخ به پوستم بچسبونم برام وحشتناکه ولی کار دیگه‌ای از دستم بر نمی‌آد. برگشت و یه چیزی از توی آشپزخونه برداشت و دوباره رفت. شبیه چاقو بود ولی چاقو و برف هم‌خونی ندارن. نکنه می‌خواد چیزی رو خراب کنه؟ یا به کسی حمله کنه؟ صبر کن یعنی آدم‌های کلیسا برگشتن؟

کیدو نمی‌تونه باهاشون درگیر بشه. اونا خیلی مهارت دارن. بلند شدم وزنم رو روی مبل انداختم. حتی نمی‌تونم بدون کمک روی پای خودم وایسم. ناله‌ای کردم. دردش داره منو می‌کشه.

از پنجره بهش نگاه کردم. صبر کن... کیدو... داره با اون دو تا می‌جنگه. از من خیلی فاصله دارن باید برم کمکش ولی اون نمی‌تونه یه بچه باشه. خوب ندیدم. تو فاصله‌ی پلک زدنم جفتشون رو روی زمین له کرد. یعنی از طرف کلیساست؟ یا دشمن کلیساست؟

به آشپزخونه رفتم. در کابینت بالاترین ردیف رو باز کردم. قرص‌های خواب‌آور رو احتمالا اینجا گذاشتم. شرمنده کیدو... یه لایه گرد و خاک روشون نشسته. نوک انگشت‌هام خاکستری شدن. دو تا لیوان چینی از توی کشو برداشتم. جفتشون رو با آب پر کردم و طمع‌دهنده ریختم. توی هر دو تاشون یه دونه قرص حل کردم. باید شبیه هم باشن. چون کیدو قطعا می‌تونه مشکوک بشه. این‌ها یه زمانی قرص‌های خوبی برام بودن ولی الان این دوزها دیگه اثرشون رو برام از دست دادن. من قرار نیست با دو قلپ ازشون خوابم ببره. اون‌ها رو کنار شومینه گذاشتم. 

در رو باز کردم و به چارچوب تکیه دادم. فاک هر چی خونه تا الان گرم شده بود دوباره منجمد شد. به سمت کناره‌های جاده رفت. خم شد و یه گوله‌ی سفید و گرد درست کرد و توی کیسه‌ چپوند. با اینکه زیر نور چراغ‌هاست به سختی چهره‌ش رو می‌بینم. ولی جوری که پاهاش رو توی برف‌ها می‌بره و جلو می‌آد، حرف می‌زنه. اون داره به خودش افتخار می‌کنه؛ شاید منم همینطور؟

دوباره داره برف می‌باره. زیر لامپ می‌بینم که توی هوا می‌چرخن و به همدیگه می‌خورن و پایین می‌آن. کیدو بهم رسید و کیسه رو به سمتم گرفت. «پلیس حالت خوبه؟ برات سرما آوردم.» طوری که انگار ندیدم یکم قبل دو نفر رو کشت جواب دادم «سوسیس‌ها آماده شدن، گوجه‌ها هم پختن.»

روی زمین کنار شومینه نشست. منم روی صندلیم که دوباره خنک شده بود نشستم و تکیه دادم. آروم عقب رفت و جلو برگشت. «زمین سرده می‌خوای روی صندلی پیش من بشینی؟ حرارت هم بهتر بهت می‌خوره.» یخ رو از روی لباس روی کبودی گذاشتم. کبودی درد داره و  با سرما بهتر می‌شه ولی سرما هم درد خودش رو داره.

کیدو بلند شد و برعکس بین پاهام نشست. پاهاش رو از دسته‌ی صندلی آویزون کرد و به دسته‌ی مقابل تکیه داد. بشقاب غذاش رو هم روی شکمش گذاشت. لیوان نوشیدنیش هم توی دستش موند. می‌تونم جزئیات صورتش رو واضح ببینم.

- وقتی همسن من بودی هم پلیس بودی؟

گازی به سوسیس زدم. «البته که نه. تو می‌خوای تو آینده چه شغلی داشته باشی؟» چاقو رو توی گوجه‌ی پخته‌ش فرو برد. «می‌خوام پادشاه بشم؛ پادشاه یه مزرعه‌ی سبزیجات و گیاه‌ها و گل‌ها» دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خندیدم.‌ شنیدن این حرف از دهن کسی که توی پنج دقیقه دو تا قتل انجام می‌ده خنده‌ داره. «فکر می‌کردم دلت بخواد پلیس بشی» داخل لیوانش رو نگاه کردم. نصف بیشترش خالیه.

- چند سال پیش یه مزرعه کوچیک داشتم ولی بعد پاپا دیگه نذاشت...

بین حرفش بغض کرد. «واسه همین دلم یه مزرعه‌ی سبزیجات می‌خواد که توش هویج و قارچ و گوجه و فلفل بکارم و هوا خوب باشه و یه سگ داشته باشم و معشوقه‌م هم توی خونه‌م زندگی کنه و یه خونه‌ی دو طبقه‌ داشته باشم، از این خونه قدیمی‌ها که دیگه تو مرکز شهر گیر نمی‌آد.»

یه مزرعه داشته ولی پاپا جلوش رو گرفته. یعنی توی کلیسا بوده. شت... اون هم یه فراری مثل منه. اگه مزرعه داشته پس حتما اسقف بوده. از اونایی که ماری‌جوانا کشت می‌کنن. اگه پاپا دیگه نذاشته یعنی از رده‌ی اسقف در اومده. یا کار اشتباه کرده و یه لول اومده پایین و کشیش شده، یا خیلی خوب بوده و به مرحله‌ی اسقف اعظم رسیده. اگه فقط یه لیست از فراری‌ها داشتم می‌تونستم اطلاعاتش رو دربیارم. یه لیست اسم ساده که تو یه گاوصندق اتاق پاپا هم پیدا نمی‌شه.

ولی جوون به نظر میاد. پوست صاف صورتش و لب‌هاش که حتی تو این هوا هم نرمن و انرژی توی چشم‌هاش داد می‌زنه که هنوز جوونه. توی کلیسا جوون‌های فرار کرده‌ی آسیایی زیادی نداشتیم. شاید پنج نفر؟

ولش کن باید یه کاری کنم خودش بگه. «رویای آرام‌بخشی داری کیدو، منم دلم می‌خواد باغچه‌ی پر از شکوفه رو ببینم که گل می‌دن» تا بهار طول می‌کشه تا گل‌ها در بیان. اگه خوب بشم می‌تونم ببینمشون اگه بیماریم پیروز بشه دیگه هیچ وقت زیباییشون رو حس نمی‌کنم.

- پلیس اینجا خونه‌ی بچگیته؟ متروکه به نظر میاد.

این خونه آخرین جاییه که خوشحالی خانواده‌م رو دیده... این کیدو... چطوری حدس زد؟ اصلا از خودش گفت یا می‌دونست؟ «انقدر مشخصه قدیمیه؟»

- انگار بیست ساله هیچ کس اینجا زندگی نکرده.

ولی من فقط شش سال اینجا نبودم. اون سال‌ها زمستون‌ها گرم بودن، من و خانواده‌م اینجا بودیم و شب موقع شام درباره‌ی پسر خوشگل دبیرستان و همکار مامانم و تلاش‌های خواهر کوچیکم برای راه رفتن و اتفاق‌های سرگرم‌کننده‌ی سرکار بابام حرف می‌زدیم. آهی کشیدم. حتی خبر ندارم چه اتفاقی واسه‌شون افتاد. چیز دیگه‌ای درباره‌ش نپرسید.
 
- پلیس به یکی از دوست‌هام زنگ زدم تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌آد دنبالم.

سکوت کردم اما ذهنم پوزخندی زد. دنبال تو یا دنبال جسد‌ها؟ کیدوی دروغگو. من بهت بیهوشی دادم و تو به دوستت خبر دادی؟ کاش تا نیم ساعت دیگه نرسه.

- دوستم دوست دکتر داره. می‌خوای تو هم باهام بیای.

جوابش رو ندادم. من می‌دونم که اونم یه فراری کلیساست. اون می‌دونه که من یکی از فراری‌های کلیسام که جام لو رفته. می‌دونم که یه دانش‌آموز نیست. می‌دونه که یه پلیس نیستم. ما می‌دونیم که داریم دروغ می‌گیم. چرا داریم به دروغ گفتن ادامه می‌دیم؟ ما بهم اعتماد نداریم. غریبه‌ایم و به غریبه‌ها اعتماد نداریم ولی با این همه تو بغل هم نشستیم و مثل یه کاپل غذا می‌خوریم. دیوونه‌ایم؟ فقط دیوونه‌ها قدرت اینو دارن که با کلیسا حتی به ظاهر دشمنی کنن و ازش فرار کنن.

مثل گشنه‌هایی که مدت‌هاست تو حسرت غذان تا جایی که تونستیم خوردیم. کیدو بلند شد و ظرف‌های کثیف رو توی آشپزخونه برد. کنار پنجره ایستاد و پرده‌ش رو با نوک انگشت در حدی کنار زد که بتونه بیرون رو ببینه. دستش رو روی شیشه کشید و بخارها رو پاک کرد.

- ماشین دوستم اون بیرونه. اون رسیده. پلیس... تو هم باهامون می‌آی؟

کیدو متاسفم کاری انجام دادم که از اعتماد بهم پشیمون بشی. لبخند زدم. «ممنونم... پیشت می‌مونم» شالگردنش رو دور گردنش پیچید و رفت بیرون. فاک بهتون. اگه ده دقیقه دیر می‌اومد کیدو خوابش رفته بود.

نفس عمیق بکش چانیول... دم... بازدم... دم... بازدم... نمی‌فهمه که بهش قرص دادی. هوف... فقط یکم زودتر از همیشه خوابش می‌بره. صحبت اون و دوستش داره طولانی می‌شه. از لای در یه صداهایی می‌شنوم. خوبه که هنوز گوش‌هام مثل یه مدل سالم کار می‌کنه. شایدم جمله‌ها توی گوشم می‌پیچن چون بلند ادا می‌شن. یعنی کیدو و دوستش دارن دعوا می‌کنن؟

داد زد. «جونگین نمی‌فهممت چرا امشب این جوری شدی؟ دارم می‌گم اون پلیس حالش خوب نیست. می‌خوام برسونیمش بیمارستان.» خمیازه‌ای کشیدم. نکنه خودم هم خوابم بره؟ من فقط در حد تر شدن گلوم نوشیدم.

صدای دوستش هم می‌آد. «بکهیون منم نمی‌فهمم چرا امشب انقدر عجیب و مهربون شدی حتی اگه در حد مرگ هم کتک خورده خب بزار بمیره. اینجا وسط شهر نیست که انقدر راحت می‌گی بیمارستان... معلوم نیست تو کدوم یکی از این دهکده‌ها یه دکتر گیر می‌آد یا حتی اگه دکتر پیدا کردیم تجهزات کافی داره که کمکش کنه یا نه.»

نکنه از عمد فریاد می‌زنن که منم بشنوم؟ نکنه دارن دروغ می‌گن تا اعتمادم رو جلب کنن و یه بلایی سرم بیارن؟ اگه کیدو نباید به من اعتماد کنه، منم نباید بهش اعتماد کنم. من یه فراریم که برای زندگیم جایزه‌ای هست که بیشتر از دارایی‌های زندگیم می‌ارزه.

نفس عمیق بکش چانیول... کیدو داره سمت خونه برمی‌گرده. نزدیک شومینه نشستم. نگاه‌م به بشقاب‌های خالی که لکه‌ی آب گوجه و روغن روش بود افتاد. دلم باز سوسیس داغ می‌خواد. حتی با اینکه مزه‌ای نداشتن حس خوردنشون مثل جادو توی دهنم موند. نگاه‌م رو به یخچال دادم. بازم مونده؟

The Daed & The LyvingNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ