پارت هجده، سه و ماه و یک هفته به حادثه، بکهیون

6 2 0
                                    

وقتی موقع شام به کلبه برگشتیم هر کس یه گوشه نشسته بود و ساندویچ می‌خورد. لوهان روی مبل دراز کشیده بود. لقمه‌ش رو قورت داد. «فکر می‌کردم امشب رو به عشق بازی بگذرونین»

سوالم رو رک پرسیدم. «من حافظه‌م رو از دست دادم؟»  همه‌ی سرها به سمتم چرخید. جونگین دهن در حال جوییدنش رو مثل خرگوش شوکه شده متوقف کرد. لوهان نیشخندی زد. نخ سهون از توی میل در رفت. جونمیون سرش رو پایین انداخت. به نظر میاد به جز من همه خبر داشتن. جونگین یه جمله‌ی کامل به زبون آورد. «به دکترت رشوه دادم که بهت توضیحی نده؛ الان داری از ما می‌پرسی؟ واقعا انتظار داری کسی بهت جواب بده؟»

«چی؟ تو همون جونگینی هستی که من می‌شناسم؟ اون راننده‌ی تصادف نیستی؟»

نمی‌فهمم دارن چه چرت و پرتی تحویلم می‌دن. سهون مزخرفات جونگین رو ادامه داد. «بکهیونا حق با جونگینه. به نفعته یه سری چیزها رو هیچ وقت یادت نیاد.» چان طرف من رو گرفت. «شماها تصمیم گیرنده‌ برای حافظه‌ی بک نیستین.» کیونگ زبونش رو روی لبش کشید. «اگه بهت بگم بهش می‌گی ولی نه چون پارتنرشی. برش می‌گردونی لبه‌ی همون صخره‌ای که یبار خودش رو انداخت پایین.»

به چهره‌هاشون نگاه می‌کنم بلکه بتونم چیزی بفهمم. «می‌شه بهم بگید؟» تهدید کردم «اگه خودم بفهمم دوستی‌مون سر جاش نمی‌مونه.» جونگین گردنش رو بالا گرفت. انگار بهم می‌گه اگه بهت بگم مسئولیتش رو قبول می‌کنی؟ «کشتیش.» اخم کردم.‌ «من آدم‌های لبه‌ی مرگ زیادی رو هل دادم. مگه کی رو کشتم که انقدر مهم بوده که روی دوستیمون ریسک می‌کنی؟»

بلند شد و قدم‌های شمرده‌ای به سمتم برداشت. لب سرخ پایینش رو گاز گرفت. جلوم ایستاد. دست گرمش رو بین سینه‌ و گردنم گذاشت. دکمه‌ی اول لباسم رو با نوک انگشت باز کرد. «خودتو» رد زخمم رو مالید.
سهون گفت «خودت رو دار زدی. الکل و دارو مصرف کردی ولی به نظرت کافی نبود. همون‌ها به حافظه‌ت آسیب زدن.»

«ولی من کسی نیستم که خودم رو بکشم.»

سهون کامواهاش رو به زمین کوبید و ایستاد. «بدن بی‌جون معلقت رو من از طناب آوردم پایین! هیچ اثری از خشونت نبود. به میل خودت انجامش داده بودی چرا می‌خوای دوباره برگردیم همون جهنمی که بودیم؟ از زندگی الانت راضی نیستی؟» سرش داد زدم. «امروز فهمیدم قبلا عاشق دوست‌پسرم بودم ولی تا الان خودم نمی‌دونستم. چطور باید از این زندگی راضی باشم؟» جونگین شونه‌هام رو گرفت. «نیستی امکان نداره بشی»

نفس عمیقی کشیدم و روی مبلی که تا چند دقیقه قبل پذیرای لوهان بود لم دادم. «از کلبه‌م گم شید بیرون» لوهان غر زد. «هوا سرده، تاریکه» چان جوابش رو داد «معصومانه رفتار نکن. وقتی می‌خواستی تهدیدمون کنی سرما و گرما و صبح و شب برات فرقی نداشت.» گفتم «اگه قراره از زندگیم راضی باشم برنمی‌گردم کلیسا... دیگه هیچ وقت سراغ من نیا. تضمین نمی‌کنم سالم نگه‌تون دارم.»

جونگین وسیله‌هاش رو از گوشه و کنار خونه جمع کرد. «دوستیم؟» دندون‌های بالا و پایینم رو بهم ساییدم. «گمشو»

سر و صدای اضافه‌ای تولید نکردن و رفتن.

یه مدت بی‌حرکت موندم و به عقربه‌های ساعت که همدیگه رو دنبال می‌کردن و می‌چرخیدن خیره شدم. سرم سنگینه. چانیول کنارم نشست و سرش رو روی شونه‌م گذاشت. «هنوز هم چانورتم؟ متاسفم که کاری از دستم برنیومد کیدو. حال بدنم مثل همیشه نیست... توی مشروبت چیزی ریخته بودی؟» زمزمه کردم «فقط از تو ماشین سهون برش داشتم»

چیز نامفهومی رو زیر لب گفت. نفهمیدمش. دستش رو گرفتم و انگشت‌هاش رو بین مال خودم قفل کردم. چشم‌هام رو بستم و خیلی زود به خواب خیلی عمیقی فرو رفتم.

---- سخن نویسنده:

می‌دونم این پایان یکم باز به نظر میاد. در اصل قرار نبود دو فصل بشه. ولی موقع نوشتن متوجه شدم انگار داستان دو بخش شده و فضای بخش اول و دوم کاملا باهم فرق داره. ⁦(⁠✯⁠ᴗ⁠✯⁠)⁩

The Daed & The LyvingDonde viven las historias. Descúbrelo ahora