چانیول چهار ماه به حادثه

4 2 0
                                    

چیز خوبی از تصادف یادم نمی‌آد. سوار ماشین شدیم و بعد یه صدای وحشتناک اومد و بعد تو یه درمانگاه بودم.

هویت واقعیم رو به بکهیون گفتم. هر چقدر بیشتر بهش فکر می‌کنم بیشتر احساس حماقت می‌کنم. اون آدم قابل اعتمادی نیست ولی سوسیس‌های کوچیک رو برداشت پس شاید هم باشه. نمی‌دونم. من هنوز هیچی به جز یه سری فرضیه ازش نمی‌دونم. فاک به کلیسا.

کتاب توی دستم رو بستم و روی میز سفید کنارم انداختم. مثل اسکیت روی یخ سر خورد و با صدای بدی روی زمین افتاد. برای اولین بار یه کتاب خوندم و چیزی ازش نفهمیدم. پلک‌هام سنگینه. یه پرستار یکم قبل‌تر یه چیزی به سرمم تزریق کرد. چشم‌هام رو بستم. خوابم می‌آد. اگه حتی فقط یه لحظه اس، باید قدرش رو بدونم. باید همین یه لحظه رو با آرامش بخوابم.

یه چیزی داره تق‌تق به شیشه می‌خوره. دستم تیر می‌کشه و گلوم خشکه. غلت زدم و به زاویه‌ای دراز کشیدم که فشار کمتری به دستم بیاد. پلک‌هام رو از هم فاصله دادم. خوشحالم که هیچ نور کورکننده‌ای روی صورتم نیست.

انقدر زیاد خوابیدم که شب شده. انگار مدت‌ها از آخرین خواب عمیقم می‌گذره ولی در واقع این روزها با اینکه استرس کلیسا له‌م کرده بیشتر خوابیده‌م. پرده‌ها رو کشیدن ولی صدا از اون پشت می‌آد. یه بارون وحشیه. شاید هم تگرگه که اون صدا رو می‌سازه. نگاه‌م رو به طرف مخالف پنجره دادم.

آدم تخت بغلیم پتوی سفید که تو تاریکی فقط یه سایه‌ی خاکستری دیده می‌شه رو، روی تمام بدنش کشیده. حتی سرش هم اون زیره. باید خیلی سردش باشه. صداش زدم. «بکهیون» ساعت روی دیواره و حتی تیک‌تاکش رو هم می‌شنوم ولی نمی‌تونم عقربه‌هاش رو ببینم.

حرکتی نکرد و صدایی هم ازش در نیومد. باید خواب باشه. ولی من تازه بیدار شدم. اشکالی نداره اگه بیدارش کنم. «بکهیون؟ بکهیون؟» تکونی خورد و چشم‌هاش رو از زیر پتو بیرون آورد.

- بالاخره بیدار شدی؟

بالاخره؟ منتظر من مونده؟ یه دفعه نشست. نور صفحه‌ی گوشیش که تا آخرین حد زیاده از زیر پتو بیرون می‌زنه و رو سقف سایه‌ی عجیبی انداخته. نشستم.
 
- همه‌ی روز که منتظرت بودم بیدار نشدی الان که... هوف... ولش کن.

پاهاش رو از تخت بیرون انداخت و ایستاد. گفتم «منتظرم بودی؟» یه چیزی پاش کرد و جلو اومد.
- پلیس چانیول وقتی آوردمت اینجا مسئولیتت با منه.
مظلومانه جواب دادم. «من فقط خوابیدم.»

- پلیس دکتر گفت بلای خاصی سرمون نیومده. فردا باید از اینجا بریم. یعنی امروز تنها فرصتمون بود این منطقه رو بگردیم.

آهی کشید. «یه هتل جنگلی این اطراف بود.» آب دهنم رو قورت دادم. یه اتفاقی افتاده که ما باید از اینجا بریم. یه اتفاق بد افتاده که ما باید فرار کنیم. نکنه به اون دوستش، جونگین، ربط داره؟ «چه اتفاقی برای دوستت افتاد؟»

The Daed & The LyvingTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang