خونهای که قراره این ماه رو توش بگذرونم رو تو تاریکی هوا برای اولین بار دیدم. شبیه کلبهی وحشت شهربازی به نظر میآد اما به هیچ وجه مثل یه شهربازی، شلوغ نیست. این دهکدهای که کلبه داخلش واقع شده محلهی آمیشهاست. دیوونگیه که یه نفر بخواد پیششون زندگی کنه و خب مسئله همینه؛ امکان نداره کلیسا بفهمه ما اومدیم دهکدهی آمیشها.
دهکدهای که هیچ کس از تکنولوژی استفاده نمیکنه؛ یه زندگی ساده بدون برق، تلفن یا ماشین. به لطف مسیح این محلهای که ما هستیم خیلی هم سنتی و سختگیر نیستن و از برق برای لامپ استفاده میکنن ولی فقط لامپ و یخچال و یه چند تا چیز این سبکی دارن که من هنوز در جریانش قرار نگرفتهم. پلیس باید بخاطر انتخاب همچین جایی فحشم بده ولی مهم کلیساست. به نظرم چانورت باید خوشحال باشه که تو اون یکی محلهی بدون برق نیستیم.
سهون خیلی زود با ماشین برگشت چون با ماشین اینجا اومده بود و من نمیخوام با آمیشها دعوا کنم. ترجیح میدادم پیشمون بمونه. قبل از رفتن لوازمی که با خودمون داشتیم رو روی جاکفشی نزدیک ورودی گذاشتم. پهلوی پلیس هنوز خیلی درد میکنه. هیچ حرکتی نمیتونیم بزنیم. بهش گفتم «چانورت تصمیمم برای این ماه یه زندگی سادهی بدون تکنولوژیه» کاش میتونستم از قیافهش عکس بگیرم. فکر نکنم وقتی خبر بیماریش رو بهش داده باشن هم انقدر ناامید شده باشه.
خونه از قبل یه سری امکانات داشت؛ تجهیزات قرن هیجدهی میلادی رو. یه اتاق با تخت خواب دو نفره چوبی، چندین تا شومینه، حموم، اصطبل و یه تپه یونجه و یه یخچال که بین لوازم خونه میدرخشید. پلیس اولین کار روی تخت دراز کشید. باید خستهتر از تصورم باشه. من برای اولین کار از بیرون هیزم آوردم و همهی شومینهها رو روشن کردم.
این کار کثیفتر از انتظارم بود. شومینهی کلبهی پلیس با گاز کار میکرد. لباسهای مدرن امروزیم با دوده یکسان و دستهام مثل زغال سیاه شد. باید برم حموم. شیر آب پمپی آشپزخونه رو باز کردم و دستهای منجمدم دوباره یخ زد. نفس عمیقی کشیدم. هوف... اینها چرا آب گرم ندارن؟ فکر میکردم این خونه داشته باشه.
آبگرمکنشون یه مخزن آب روی یه محفظهی فلزی بود که داخلش آتیش روشن میشد. دارم میفهمم چرا میگفتن همهی اعضای خانوادهی آمیشها تو یه روز میرن حموم. خب حداقل حموم و دستشویی داخل خونه است و مجبور نیستم تو یخبندون بیرون دوش بگیرم. روی صندلی نزدیک تخت منتظر جوش اومدن آب موندم.
چانورت چشمهاش بسته اس و ملایم نفس میکشه. پتو نصف بدنش رو پوشونده و نیمهی دیگهش مچاله شده و پاهاش رو به نمایش میذاره. موهای بهم ریختهش روی پیشونیش رو پوشونده. زمزمه کردم «خوابیدی؟»پلکهاش رو از هم فاصله داد. گفتم «میای بریم حموم؟» خوابش پرید و چشمهاش گرد شد. اگه خودم هم جای اون بودم منظورم رو اشتباه برداشت میکردم. «اینجا آب رو باید با آتیش گرم کرد. مکافاتش زیاده» نشست.
- بکیدو تو... نمیفهممت... مگه تو همچین جای دورافتادهای خوش میگذرونن؟
ما هر دومون از کلیسا فرار کردیم. «آمیشها کلیسا نمیرن مراسمهای مذهبیشون رو تو خونه انجام میدن.» سکوت اتاق رو برداشت. با چشمهای خوابالودش داشت چهرهم رو اسکن میکرد. پیامم بهش رسید. من معمولا مستقیم حرف نمیزنم. «از کلیساها بدم میآد. آخرین بار که اونجا بودم هیچ چیزی رو گم نکردم.» البته یه چیزی که هیچ وقت ندیدم رو ول کردم. نمیخوام بهش فکر کنم. باید میرفتم. خودم رو سرزنش نمیکنم. پشیمون نیستم.
بلند شد و از تخت بیرون اومد. مدل ایستادنش خمه. «ولی من کلوچهم رو جا گذاشتم.» کلوچه؟ مگه کلیسا کلوچه داشت؟ یکم طول کشید تا منظورش رو فهمیدم. اونجا یه پسره بود توی آشپزخونه همیشه کلوچه درست میکرد. همیشه هم مزهی نارگیل و عسل میدادن؛ به جز یکشنبهها که من بهش سر میزدم. برای من پارتی بازی میکرد و شکلات چیپسی تلخ و وانیل میریخت. یادش بخیر آدمهای خوب هم توی اون جهنم گیر میاومدن.
امیدوارم پارتنرش نبوده باشه که این شکلی به این زودی سراغ من نمیاد. چرخی توی اتاق زد و دوباره روی تخت نشست؛ این بار کنار من. «بکیدو در حدی خوابم میاد که کاش اصلا از روی تخت بلند نمیشدم.» آب دهنم رو قورت دادم و بهش نگفتم که خوابالودگی زیاد از علائم بیماریشه. در عوض جواب دادم اگه دوش بگیره بهتر میشه.
دستش به طور مرتب به سمت پهلوش میرفت و برمیگشت. اثر مسکنهاش باید تا الان رفته باشه. باید همچنان برای خوابیدن باهاش صبر کنم. تا حالا ندیدم کسی برای یه رابطهی یه شبه خودش رو به این همه زحمت و سختی بندازه. حرص میخورم اگه سکسش بد باشه یا بعد از یه شب ول کنه و بره. کاش حداقل یه پنج باری انجامش بدیم. پرسیدم «برای رفتن به حموم کمک لازم داری؟» آهی کشید. دکتر میگفت خیلی شانس آورده دندههاش نشکستهن. اون وقت من همیشه بعید میدونستم اون جنگجوهای شل و وارفتهی کلیسا بدرد بخورن.
- حموم کجاست؟
دوباره ایستاد و این دفعه با ارنج به دیوار تکیه داد. «اگه فقط دوش گرفتنه کمک لازم دارم.» متاسفانه امشب فقط دوش گرفتنه. کمکش کردم تا حموم که سمت دیگهی کلبه اس بیاد. فقط یه وان گرد کوچولوی سنگی دارن. بعید میدونم هر دو تامون همزمان داخل جا بشیم. از آشپزخونهی پلیس باریکتره.
شیر آب گرم که این سری واقعا آب جوش بود رو باز کردم. لبهی پهن وان نشستم. این سنگهای لعنتی واقعا سردن. وقتی تا وسطهاش پر شد نوک انگشتم رو به سطح آب زدم و بعد ناخوداگاه سریع عقب کشیدم. «سوختم.» دریچهی آب سرد رو باز کردم. «یکم صبر کن دماش متعادل بشه»
YOU ARE READING
The Daed & The Lyving
Fanfiction"آدم غیرقابل اعتماد از روی قصد دروغ میگه و فریب میده، هدف داره. بهم گفت چانیول مرده. حالا، دوباره متن رو بخون." "شغلش جمع کردن جسد از توی شهر بود. ده سال پیش، شیوع یه بیماری لاعلاج همهی دنیا رو بردهی خودش کرد و با وجود آمار تلفات بالا هیچ دکتری...