بکهیون: سه ماه و نیم به حادثه

9 1 0
                                    

با ایده‌ی چانورت درباره‌ی شماره‌ی هفت موافق بودم. وقتی کسی به بدنمون دسترسی داره ولی سعی می‌کنه اعصابمون رو به بازی بگیره هدفش تغییر ذهن من و اونه. تلاش‌هاش بیهوده مونده. ایمانی که من به قدرت جونگین دارم بیشتر از این حرف‌هاست. به سهون زنگ زدم و خبر دادم. اگه به رئیس بگه اون‌ها یه کاری برامون انجام می‌دن. سازمان اجازه نمی‌ده افرادش گم و گور باشن. کارشون زیادی غیرقانونیه.

چانیول سر ظهر از خواب بلند شد. بهش ایراد نمی‌گیرم چون حداقل این چند روز زمان کمتری رو توی تخت گذرونده. یه هفته از تعطیلاتم گذشته. با اینکه هیچ سکسی نداشتیم ولی کنارش بودن جالب بود.

باورم نمی‌شه اون همون پسریه که اتاق من رو گرفت. چقدر بدشانس بودم که به محض فرار کردنم رفت کلیسا.

اگه همزمان اونجا پیش هم بودیم؛ هم اتاقی می‌شدیم، ناهار و شام‌مون رو پیش هم می‌خوردیم، شب‌ها کنار هم می‌خوابیدیم و کارهای خلافمون رو با هم انجام می‌دادیم و دو نفری از دست خلافکارها فرار می‌کردیم. می‌تونست یه داستان عاشقانه‌ی کامل باشه. اگه فقط اون روزهایی که تو کشوی بزرگ زیر میز تراس قایم می‌شدم و از درد می‌سوختم شجاعت به خرج می‌دادم و باهاش حرف می‌زدم... یا حداقل نگاه‌ش می‌کردم، جوونی بهتری داشتیم.

نمی‌خوام فکر کنم اولین بار که رفته کلیسا و درباره‌ی من شنیده چه حسی داشته. وقتی یه جانشین شکنجه شده و فرار کرده سرنوشت یه تازه‌وارد بی‌مقام مثل یه معده درد عصبی تموم نشدنیه. یه استرس که هر روز و هر ساعت و با هر حرکت و هر حرف روانت رو بهم می‌ریزه. تعجب‌آور نیست که پاراسنت گرفته. من هم وقتی اونجا بودم ازش رنج می‌بردم.

چانیول سرش رو به میز تکیه داده. کنجکاوم به چی فکر می‌کنه. گوشه‌ی لپش نرم و گازگرفتنی به نظر میاد. شت... به کیهان سوگند که لعنت به دنیا. یه قطره اشک از زیر پلک بسته‌ش سر خورد. اخه مگه آدم برفی‌ها هم گریه می‌کنن؟ «گریه نکن چانورت، آدم برفی‌ها اگه گریه کنن زودتر آب می‌شن.»

سرش رو چند بار به چوب میز کوبید. «این چوب‌ها دیشب پررنگتر بودن» شونه‌ش رو نوازش کردم. کاری به جز دلداری بی‌فایده از دستم برنمیاد. «ولی من بهبود پیدا کردم چان»

«ولی هزاران نفر روزانه دیگه بیدار نمی‌شن. حتی دلم نمی‌خواد بعد از خواب چشم‌هام رو باز کنم و دنیا رو ببینم که کمرنگ شده.»

می‌فهممش. «چانیول منم تمام دید رنگیم رو از دست داده بودم. حتی سفید و مشکی هم نمی‌دیدم. همه چیز خاکستری بود، فقط خاکستری»

سرش رو بالا آورد و با اخم بهم زل زد. «پس بهم می‌گی امیدم رو از دست ندم ولی نمی‌گی چیکار کردی که بهبود پیدا کردی؟»

روشی نبود که دلم بخواد امتحانش کنه. «تو باید یه راه بهتر پیدا کنی» مکثی کردم. «یا بسازی.»

«مرسی بکهیون خیلی انگیزه گرفتم الان می‌رم به جنگ بیماریم. می‌رم که شکستش بدم.»

چرا تیکه می‌اندازه بهم؟ من جدی بودم. «ولش کن. بیا بریم بیرون. یه همسایه‌ی باحال نزدیکمون زندگی می‌کنه می‌گفتن بهشون سر بزنیم.»

اومد دستش رو نزدیک صورتش کنه که من زودتر لمسش کردم. می‌خوام خودم اشکش رو پاک کنم. پسم زد. «بیا بریم یکم خوش بگذرونیم کیدو»

لباس‌ها رو از توی کمد آوردم. اگه می‌شد کاپشن می‌پوشیدم ولی اینجا محله‌ی آمیش‌هاست. به پلیس تاکید کردم که زیر لباس‌هاش یه چیز دیگه هم بپوشه و گرنه یخ می‌زنه. پهلوش در حدی خوب شده که عصایی که بهش دادم رو کنار بزاره.

دستکش‌های بافت سفیدی رو پوشید. «بریم؟» دستش رو گرفتم. «دوچرخه‌سواری بلدی؟» لبخند زد.
دوچرخه‌ها رو از توی انبار بیرون آوردم. مال من کوچیکتره. امیدوارم وقتی برمی‌گردیم کسی به خونه حمله نکرده باشه. یه جاده‌ی خاکی این اطراف هست که چند نفر همیشه برف‌روبیش می‌کنن. از اهالی همین دهکده‌ن. با هم هماهنگ کرده‌ن هر چند روز یه گروه بشن و راه رو باز کنن. شاید خودمم یه بار بهشون کمک کنم.

سوار دوچرخه‌هامون شدیم. آروم پدال می‌زنه. اگه سرعت بگیریم ممکنه بخوریم زمین. تازه داره خوب می‌شه. «بیا بهار که شد مسابقه‌ی دوچرخه‌سواری بذاریم.» جوابی بهم نداد. شاید دوچرخه دوست نداره یا فکر می‌کنه تا بهار زنده نیست. احتمالا دوچرخه دوست نداره.

پام رو پدال فشار می‌دادم و سوت می‌زدم. گونه‌هام باید از باد سردی که به صورتم می‌خوره سرخ شده باشه. دیروز تنهایی اینجا اومدم و دور خودم چرخیدم. امروز هوا گرمتره ولی نمی‌دونم واقعا هوا گرمه یا چون پیش چانیولم اینطور حس می‌کنم.

وسط راه ایستاد یا شاید هم سرخورد و متوقف شد. پرسیدم «آسیب دیدی؟» پشت دست چپش رو گرفته بود و ماساژ می‌داد. باریکه‌ی خون از لای انگشت‌هاش جاری بود. «لیز خوردم به شاخه‌ی یکی از درخت‌ها» دوچرخه روی خاک خیس و یخ تمرکز بالایی می‌خواد.

The Daed & The LyvingWhere stories live. Discover now