بکهیون

7 1 0
                                    

بهش گفتم «دیشب یه کار احمقانه کردم و با پلیس خوابیدم.» دونه‌ی برفی روی میز نشست. به دیشب فکر کردم.

این یکی از اولین کارهایی بود که می‌خواستم باهاش انجام بدم ولی نه اونجوری که دیشب اتفاق افتاد. نه فقط انگشت‌هام بلکه حتی زانوهام رو هم از سرما حس نمی‌کردم. ظهر از خونه بیرون زدم و به خودم می‌گفتم به محض اینکه اعصابم آروم بشه برمی‌گردم فقط باید یکم پیاده‌روی کنم. حتی گوشیم رو برنداشتم.

حاشیه‌ی کنار جاده رو در نظر گرفتم و بی‌هدف جلو رفتم. باورم نمی‌شه که چانیول کابوس من رو برای کسی واقعی کرده باشه. کسی که احتمالا مادرم بوده، مادری که دلیل کابوس من بوده. اگه می‌دیدمش ممکن بود تا حد قطع شدن انگشت‌هام بزنمش. تو تاریکی هوا بود که ایستادم و سرم بالا آوردم و متوجه شدم جلوی کلبه‌شم. همونجایی که اولین بار همدیگه رو دیدیم.

دزدکی وارد شدم. روی همه چیز، حتی شومینه‌ای که باهاش سوسیس سرخ کردیم، یه لایه خاک بود. توی اتاقش چرخ زدم. ماشین اسباب بازی صورتی رنگی با عروسک‌های باربی روی کاشی پشت فرش متوقف شده بود. شش سال پیش یه دختر کوچولو با اون بازی می‌کرده. چند تا کتاب مربوط به مواد شیمیایی و فیزیک و یه رمان فرانسوی روی قفسه‌ها بود. رمان در حدی دست نخورده بود که وقتی جلد سختش رو از هم فاصله دادم صدای کش اومدن چسب‌ و نخ‌هاش بلند شد. کتاب، نو کهنه شده بود.

صفحه‌ی اول یه نوشته‌ی کوتاه با دست خط تمیز داشت. «بیا تو بهترین زمان همدیگه رو ببینیم چانیولا.» به نظرم اومد یه هدیه‌ اس. یه کادو به کسی که می‌تونم قسم بخورم نمی‌دونه بونژور یعنی چی. یعنی کی این رو بهش داده؟ کراش دوران دبیرستانش؟ هوف... اگه من کراش دوران دبیرستانش بودم یا ازش خوشم می‌اومد یه شب دستش رو می‌گرفتم و می‌‌بردم یه جای دور.

به کیهان سوگند که لعنت به شانسم چون اگه منطقی فکر کنیم اون درخواستم رو رد می‌کرده. یه محله‌ی قشنگ، یه خانواده‌ی خوب و یه افتخار ملی. چرا باید همه چی رو ول کنه؟ اگه گیر کلیسا نمی‌افتاد هیچ وقت اون‌ها رو تنها نمی‌ذاشت. حتی خانواده‌ی منم قبل از کلیسا شایسته و رویایی بود.

مدال افتخارش رو جایی ندیدم ولی یه دفترچه با طرح فانتزی از یه مدرسه داشت. اون اتفاق‌های روزمره‌ش رو می‌نوشته تا وقتی از خوابگاه برمی‌گرده خونه همه رو با همون جزئیات و احساس روز اول تعریف کنه. دیشب با لباس‌های خیس و برفیم روی تخت رطوبت کشیده‌ش لم دادم و توی دفترچه‌ش سرک کشیدم.

اکثر روزهاش با درس خوندن می‌گذشته و خودش کار هیجان انگیزی انجام نمی‌داده. در جواب غرولندهای خانواده‌ش که چرا قرار نمی‌ذاره خاطره‌ی اولین و آخرین قرارش رو با تک تک رویدادهای لحظه‌ای توصیف کرده بود. یه پسره که اتاق ته راهروی خوابگاه رو داشته پیشنهاد داده بهش که برن بیرون. چانیول هم ازش خواسته بیاد آزمایشگاه.

کل شب رو درباره‌ی ترکیب مواد شیمیایی حرف زده و آخر وقت وقتی پسره خواسته اون رو ببوسه؛ پسره رو عقب هل داده و گفته هی خبر نداری چه آئروسل‌هایی ممکنه اینجا پخش باشه؟ یه صفحه‌ی کامل سر اینکه نوجوون‌های امروز هیچ توجه‌ای به علم ندارن نوشته بود و اینکه دلش می‌خواد ادوین رو ببینه. نمی‌دونم اون کیه یا آئروسل چیه ولی خجالت‌آوره اگه ازش بپرسم.

درباره‌ی من ناشناس هم نوشته بود. جمله‌‌بندیش رو یادم نیست ولی یه همچین متنی بود. «اخیرا وسایل خوابگاه جابه‌جا شدن. کسی نمی‌دونه کار کیه. چون من بیشتر وقت‌ها کتابخونه‌م و جونمیون هم بیشتر روزها داره تو طبیعت نقاشی می‌کشه اتاق ما بیشتر از بقیه دست خورده. من ازش دلخور نیستم. اون فقط چیزهایی رو برمی‌داره که برای زندگی ضرورین. من سه تا سکه‌ی طلای قدیمی توی کمدم داشتم. همون‌هایی که بابابزرگ بهم داده بود ولی مامان حدس می‌زنی چی رو برداشته؟ پتوی کوچولوم رو. همونی که گیر دادم وقتی یکی برای یورا گرفتین باید یکی به منم بدین و شما این شکلی بودین که تو بزرگ شدی چانیولا... آه... دیوونه‌کننده اس.

این روزها هوا سرد شده و صبح و شب بارون میاد. حتما خیلی سردشه. امروز صبح برای خودم توی فلاسک شیر و عسل گرم درست کردم. توی اتاق تنها بودم گذاشتمش روی میز و رفتم حموم همون طبقه‌مون و وقتی برگشتم نوشیدنیم نبود. من فقط پنج دقیقه نبودم. وقتی برگشتم حس می‌کردم توی اتاقمون قایم شده. هیچ صدایی نشنیدم.

لولای در اتاقمون زنگ زده و هر بار باز و بسته کردنش کل بچه‌های طبقه رو بیدار می‌کنه. (اون موقع شش صبح بود.) اگه تونسته باشه بی‌صدا وارد شده باشه واقعا یه روحه. واسه‌ی غروب هم فلاسک خالی و تمیزم رو برگردونده بود. از دستش ناراحت نیستم. شاید حتی فردا لیوان شیر عسلم توی اتاق خالی جا بمونه.

یه چند تا از هودی و لباس‌هام هم غیب شدن. حدس می‌زنید کدوم‌ها؟ قدیمی‌ترین و پاره‌پوره‌ترین‌هاشون. یکی رو انقدر شسته بودم رنگش عوض شده بود. هیچ کدوم از چیزهای ارزشمند یه میلی‌متر هم تکون نخوردن. اون پسره حتما از خونه‌شون فرار کرده. حتما خانواده‌ی بدی داره و گرنه کی حاضره وسیله‌های خراب یه نفر دیگه رو مخفیانه برداره و استفاده کنه؟ کی حاضره حتی غذاش رو از پسماند غذاهای بقیه بخوره؟ آخر شب‌ها از نون‌ تست‌های آشپزخونه چند تا کم می‌شه. کاش می‌تونستم مچش رو بگیرم و یه جوری باهاش حرف بزنم و شاید کمکش کنم. هوف...»

وقتی این‌ها رو می‌خوندم خیلی حرص خوردم. اگه اون دوران فقط یکم کمتر زرنگ می‌بودم اوضاع بهتر نمی‌شد؟

چیزهای دیگه‌ای هم درباره‌ش فهمیدم. متنش پر از غلط گرامری بود. احتمالا اون زمان تازه مهاجرت کرده بودن. پس‌فردا تولدشه و جونمیون دوست صمیمیش بوده. خوندنشون از خشمم کم کرد. اون هم باید یه جوری توی جهنم زنده می‌مونده، قدرت کسب می‌کرده و کاری انجام می‌داده که بقیه بهش احترام بذارن. حتی اگه به معنی آسیب زدن به خانواده‌ی آسیب دیده‌ی من بوده باشه.

وسط‌های خوندن توجه‌م به ناخن‌های از سرما بنفش شده‌م جلب شد. بدنم مثل یه بطری پلاستیکی که اشتباهی آب داخلش یخ زده خشک و دردناک شده بود. من احمق، تو این فکر بودم که ردی از خودم به جا نذارم و شومینه رو روشن نکردم. شانس آوردم که منجمد نشدم. یه سری از وسیله‌های اتاقش رو مثل یه روح کش رفتم و تو یه کیسه با خودم بردم.

راه برگشت خیلی طولانی‌تر  از انتظارم بود. شقیقه‌هام تیر می‌کشید و ذق‌ذق می‌کرد. راه رفتن روی پام دردناک بود. هر قدمی که برمی‌داشتم انرژیم برای حرکت کمتر و کمتر می‌شد. سرگیجه داشتم و راه رو تو تاریکی اشتباه رفتم. فکر می‌کردم که شاید مثل خیلی‌های دیگه گوشه‌ی کوچه و زمین خاکی یخ بزنم و بمیرم.

مزه‌ی شیر گرم توی ذهنم می‌چرخید و زبونم رو تشنه می‌کرد. هر لحظه بیشتر متوجه می‌شدم که چقدر بیرون زدنم از خونه احمقانه و بچگانه بوده. تو همین فکرها بودم که ماشین سهون جلوم ترمز کرد. انتظار داشتم که سهون دنبالم بیاد ولی چانیول بود. پرسیدم «اینجا چیکار می‌کنی؟» سرم داد زد «فاک بهت بکهیون. با دوست‌پسرم دعوام شده از خونه زده بیرون هنوز برنگشته دوازده ساعته که رفته تو یخبندون و هیچ خبری از خودش نداده»

هنوز هم باورم نمی‌شه که زمانی در این حد طولانی رو اون بیرون دووم آوردم. خودخواهانه جواب دادم «تو چرا اینجایی؟ چرا سهون نیومده یا جونگین؟» بهم گفت «نگرانت نبودن، فکر نمی‌کردن بلایی سرت بیاد» منم همین شکلی درباره‌ی جونگین نظریه می‌دادم ولی نمی‌دونم شنیدن این حرف از دهنش چرا انقدر سخت بود. به کیهان سوگند اینکه بیون بکهیون قدرتمندم دلیل نمی‌شه که هیچ وقت به کمک نیاز نداشته باشم.

بعدش ما دو تا جسد رو دیدیم. مردنشون روی چان بیشتر از من اثر گذاشت. با گوشی یکی‌شون به خانواده‌شون زنگ زدیم. صبر نکردیم تا دنبالشون بیان. حالم خوب نبود. توی خودم می‌لرزیدم. من خیلی از اون بدن‌ها رو تحویل دادم اون زمان‌ها باهاشون مثل یه محصول برخورد می‌کردم. یه کالا که باید به سلامت تحویل داده بشه. به خانواده‌هاشون فکر نمی‌کردم. اینکه وقتی بیمارشون توی کماست امید دارن و من بارها اون امید رو به پوچی تبدیل کرده‌م.

منتظر بودم چانیول بره سمت کلبه ولی منو برگردوند خونه‌ی خودش. شومینه رو، روشن کرد. آب گرم‌کنش کار نمی‌کرد. می‌خواست مجبورم کنه دوش بگیرم.

حس می‌کردم که بدنم توی شرایط خوبی نیست ولی به نظرم وضعیتش خیلی بد هم نبود. تختش رو به طرف شومینه کشید و لای پنجره رو چک کرد که درز نداشته باشه. اتاق کوچیکی بود و سریع‌تر از تصورم گرم شد.
ازم خواست لخت بشم. می‌گفت باید بدنم رو چک کنه.

The Daed & The LyvingWhere stories live. Discover now