بکهیون چهار ماه قبل از حادثه

14 4 0
                                    

گوشیم رو برداشتم و دکمه‌ی روشنش رو زدم. نزدیک نیمه شب شارژش نود و نه درصده. فقط یکی دیگه لازم دارم تا کامل شه. اون وقت اجازه‌ دارم برگردم خونه و یه خواب راحت رو تجربه کنم. این شارژ برای باطری گوشی نیست؛ سازمان لعنتی همیشه با این عددها باهامون حرف می‌زنه و دستور می‌ده.

سازمان ده سال پیش بعد از شیوع یه بیماری ناشناخته تشکیل شد. وظیفه‌شون درمان و بهبود نیست در اصل دولت بودجه‌ای برای جمع کردن جسد‌ها بهشون می‌ده؛ برای بدن‌هایی که هیچ وقت نمی‌میرن.

نود و هشت، عدد عوض شد. غریدم و فحش‌هام توی خیابون‌ خالی اکو شد. این یه معنی داره قاچاق یکی از ارگان‌ها به مشکل خورده. کم شدن عدد بهم نمره‌ی منفی می‌ده. چهارم ماهه و من فقط یه بدن دیگه برای ارسال نیاز دارم. بعدش می‌تونم اسکناس‌هام رو لوله ‌کنم، شمش طلای براق جدیدم رو زیر تشکم بذارم و بیست و شش روز بعدی رو خوش بگذرونم.

نفس گرمم رو توی سرما بیرون دادم. برف‌ها ظهر آب شدن و واسه آخر شب یخ بستن. روی شاخه‌های خشک درخت‌ها بلورهای قطره‌های منجمد آویزونه. دست‌هام رو توی جیبم گرم کردم. دوباره به عدد روی صفحه خیره شدم. لعنت به این پاهای کوفتیم که منو آوردن این دهکده. تو این محله‌ی متروکه بیمار از کجا پیدا کنم؟

برف‌های زیر پام رو لگد کردم و نور آفتابی چراغ‌های کنار خیابون روی سنگ‌فرش‌های گلی افتاد. در حدی دلم برای تختم تنگ شده که در بدترین حالت می‌خوام در تک‌تک خونه‌ها رو بزنم و بپرسم «شبتون دلنشین، کسی رو می‌شناسین این اطراف از بیماری مرده باشه؟»

جای پام رو محکم کردم، کلاه بافت روی سرم رو تا چشم‌هام پایین کشیدم و شالگردن نارنجیم رو تا بینیم بالا بردم. سرم رو به بدنم تکیه دادم و پلک‌هام رو بستم تا جلوی سوز سردی که سفیدی چشمم رو قرمز می‌کنه رو بگیرم. از دودکش خونه‌ها هوای گرم بیرون می‌آد. از سقف شیرونی بعضی‌هاشون آب چکه می‌کنه. یه موج از نوستالژی بهم غلبه کرده. باید هر جور شده امشب آخرین بدن رو تحویل بدم و برگردم.

پشت پنجره‌ی بی‌نور یکی از خونه‌ها ایستادم. سردمه. باید بین اینکه یه پنجره رو بزور باز کنم و هوای گرم خونه بیرون بیاد و اینکه برم روی پشت‌بوم نزدیک دود هواکش بشینم و یخ بدنم باز شه یکی رو انتخاب کنم. انگشت‌هام رو به پایین چارچوب شیشه گیر دادم. فشاری رو به بالا بهش وارد کردم. لعنتی... تکون نخورد.

صدای تق فلزی اومد. شت... این مال من نبود. آب دهنم رو قورت دادم و به دیوار چسبیدم. خیلی هم یخ نیست. صدا از در میاد. انگار یکی می‌خواد به زور بازش کنه. چشم‌هام رو از لبه‌ جلو بردم. یه مرده و زیر در نشسته. حالش خوب نیست. فکر کنم کتک خورده باشه. شاید بتونم ازش به نفع خودم استفاده کنم.

جلو رفتم. صدام رو از ته چاه درآوردم. «این کلبه‌ی گرم مال توعه؟» کلیدهای توی دستش رو بالا آورد و تکونشون داد. صدای جرینگ‌جرینگش روی اعصابم رفت. یه ذره با لکنت و بغض حرف زدم تا دلش به حالم بسوزه. «می‌شه لطفا کمکم کنی؟ من... من... از خونه‌مون... فرار کردم» با حس دلسوزی آدم‌ها خیلی چیزها رو راحت می‌شه ازشون گرفت.

- تا حالا اینجا ندیدمت. از این محله نیستی.

سخت نفس می‌کشه باید مریض باشه. سرم رو تند تکون دادم و با دست‌ شونه‌های خودم رو بغل کردم. «پاپا منو زد... هق...» صدای فین‌فین گریه‌ای از خودم در آوردم. سرما کارم رو راحت کرده. فقط کافیه بدن بیهوشش رو تحویل بدم عددم کامل می‌شه و می‌تونم زودتر از این دهکده بزنم بیرون. «از خونه‌مون... هق... دوییدم بیرون... یه‌ دفعه... دیدم... هق... هق... هیچ جا رو... هق... نمی‌شناسم...»

حتی اگه بیماری لاعلاج نداشته باشه هم برام مهم نیست. فقط باید یه بدن نیمه‌جون بهشون بدم و پولم رو بگیرم و قبل از اینکه اونا پیدام کنن برم. فرار کردن تو برف و کولاک سخت‌تره. باید بجنبم و دروغ‌های بهتری بگم.

- می‌خوای امشب رو پیش من بمونی؟

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و دستم رو روی صورتم گذاشتم. «نه... نه... فقط یکم غذا می‌خوام» مثل یه سگ ولگرد مظلوم قیافه گرفتم. «هق... هر چی بود...» فکر کنم اعتمادش رو جلب کردم. از اینجا به بعد از آب خوردن راحت‌تره.

- می‌خوای امشب رو پیش من بمونی و فردا بریم سراغ پاپا؟

چشم‌هام رو گرد کردم و روی زانو نشستم. دستم رو لرزوندم و به سمت دهنش بردم. بوی عطرش آشناست. «اسمش رو نیار... هق... می‌ترسم...» به لطف سرما لرز مصنوعی به نظر نمی‌رسه. فقط باید این بیهوشی توی جیبم رو بهش بخورونم و راننده‌ی سازمان رو خبر کنم. از گوشه‌ی لبش خون می‌چکه. این همه علاقه‌ی مردم عادی به دعوا رو نمی‌فهمم.

دستم رو توی دستش گرفت. حتی از روی دستکش هم گرماش به پوستم می‌رسه. احمق بهم اعتماد کرده.

- من یه پلیسم امشب رو می‌تونی اینجا بمونی... فردا می‌تونیم باهم بریم سراغ پاپا

فردایی براش وجود نداره و آخرین شب زندگیش به تکیه زدن به در سرد چوبی گذشته. «می‌تونم؟» تکونی به بدنش داد. دندون‌هاش رو بهم فشار می‌ده. یعنی چون پلیسه با آدم بدها جنگیده؟ آسیب دیده؟ از اون زمان پلیس‌ها رو دوست داشتم. بد شد که پلیسه. حالا باید با عذاب وجدان و قلب درد تحویلش بدم.

قفل در رو با کلید باز کرد. اگه خودم می‌خواستم با گیره‌ی سر بشکنمش سریع‌تر می‌شد. در رو باز کرد و بهش تکیه داد. یکی از دست‌هاش همش روی شکمشه. باید زودتر متوجه‌ش می‌شدم. خونی نمی‌بینم امیدوارم که چاقو نخورده باشه. هر یه عضو بدنش که از کار افتاده باشه یه امتیاز منفی می‌شه تو کارنامه‌م؛ یه لکه‌ی سیاه.

به داخل اشاره کرد. «بیا تو» کلید چراغ رو زد و لامپ‌های مهتابی روی دیوار‌‌ها روشن شدن. چرا به جای سقف روی دیوارهان؟ سرم رو پایین انداختم و روی کاناپه‌ی کرمش نشستم.

فکر کنم چیدمان خونه رو از زمانی که بهش به ارث رسیده عوض نکرده و مامان باباش هم دکور رو از زمان جشن عروسیشون تغییر نداده باشن. یه تابلوی طرح درخت و رودخونه رو یه دیواره و جلوش یه تاکسیدرمی سر آهو زدن. چندشه.

فرشش هم رنگ مدفوعه ولی اگه بشورنش باید مثل قهوه بشه. یه درخت کریسمس خشک هم گوشه‌ی اتاق نزدیک در گذاشته. نمی‌دونم از پارسال کریسمس مونده یا از سالِ قبلِ تولدش. آشپزخونه رو نمی‌بینم. باید با اتاق خواب پشت سرم باشه. زانوهام رو تو هم جمع کردم. «خیلی خیلی ممنونم آقای پلیس»

پالتوی تنش رو در آورد و به چوب لباسی کنار مبل که نمی‌دونم از کدوم چوب ساخته شده انداخت. باید دست‌ساز باشه. کارخونه خیلی ظریف‌تر درستشون می‌کنه. کنارم نشست.

- اسمت چیه؟ چند سالته؟

دروغ گفتم. «کیم بکسو هستم. سال آخر دبیرستانم.» یه داستان فرضی از خودم ساختم و تو دلم تکرار کردم. «تو کیم بکسویی، سال آخر دبیرستان، ورزش رزمی کار می‌کنی. چند دهکده بالاتر زندگی می‌کنی و پدرت تو رو زده و از خونه فرار کردی»

- خوشبختم. منم بیون یولهیون هستم و سی و دو سالمه.

ناخوداگاه از تعجب زمزمه کردم. «سی و دو؟» خیلی جوون‌تر به نظر می‌آد. اسم قشنگی داره و فامیلیش فامیلی واقعی منه. تحلیل کردن زیبایی مقتول حس جنون می‌ده. خوشم می‌آد. لبخند پخته‌ای زد. گردنش رو به عقب شل کرد.

- بهت اجازه می‌دم از تو یخچال مواد غذایی برداری و یه چیزی درست کنی. مهم نیست خوشمزه باشه یا نه چون من به هر حال چشاییم رو از دست دادم.

دو تا کف دستم رو روی دهنم گذاشتم. شال بینشون گیر کرد. «تو هم اون بیماری رو داری؟» خب الان حداقل دلم براش نمی‌سوزه. اونم یه مریضه که اگه الان نره سه چهار ماه دیگه فرستادمش. ممنونم ازش که کار بیهوشی رو برام ساده و راحت کرد.

- نترس کیدو، مسری نیست.

به شومینه‌ی خاموش که گرد و غبار روش می‌درخشید نگاه کردم. داخل هم سرده. «این طوری یعنی... منظورت اینه که... تا چند وقت دیگه...» هوای زیادی رو توی ریه‌م فرو دادم. رد نگاهم رو گرفت.

- هنوز سردته؟ نباید موقع رفتن خاموشش می‌کردم.

فکر کردم نمی‌خواد جوابم رو بده ولی دست‌هاش رو به کمرش فشار داد و گفت «مگه قراره تا چند وقت دیگه اینجا باشی کیدو؟ برای امشب فقط یه غذای مقوی درست کن و نوشیدنی گرم و مطمئن باش حتی اگه سال دیگه راهت به اینجا افتاد آتیش این کلبه هنوز می‌تونه بسوزونتت»

همین الان حتی یه بخار هم از این کلبه بلند نمی‌شه. سال دیگه که سی‌صد و شصت و چهار روز از مرگش گذشته حتی خاکسترش هم تجزیه شده چه برسه به آتیش. از بلند پروازی بعضی از آدم‌ها وقتی خبر ندارن سرنوشتشون قراره چی بشه، خوشم می‌آد. «آسیب دیدی؟ اگه بخوای شاید بتونم کمکت کنم.»

- هنوز ندیدم چقدر آسیب دیدم. این خلافکارهای لعنتی با ما پلیس‌ها مثل دشمن خونی رفتار می‌کنن. انگار نه انگار ما هم آدمیم فقط راه درست رو انتخاب کردیم.

زیر لب فحش داد. «حرومزاده‌های...» حرفش رو نصفه گذاشت. «کیدو به سن قانونی رسیدی؟ اگه جلوت فحش بدم که دچار فساد اخلافی نمی‌شی؟» راست گفتم «من چیزهای بدتر از فحش رو شنیدم و دیدم» دروغ گفتم «و هنوز هیچ کدومشون باعث نشدن آدم بدی بشم.» بلند شد و وزنش رو روی لبه‌ی مبل انداخت.

- این خوبه که پاکی بچگی رو حفظ کنی

لبخند زدم.‌ کاش زودتر بیهوشش کنم تا از درد راحت شه. به سمت آشپزخونه رفتم. خیلی کوچیکه. بعید می‌دونم دو نفری با هم بتونیم رو این زمین بشینیم و غذا بخوریم. اون قدش هم خیلی بلنده. اگه به کابینت تکیه بده و بشینه، نمی‌تونه پاش رو دراز کنه.

یخچالش پر از بسته‌های غذای آماده‌ اس. یه چندتایی گوجه و فلفل و سبزیجات هم داره. اگه قرار باشه آخرین شام زندگیم رو سبزی بخورم می‌تونم بگم ناراحت و با پشیمونی خواهم مرد پس بسته‌ی سوسیس رو بیرون کشیدم.

شیر آب رو روی گرم تنظیم کردم. منتظر آب داغ نیستم همین که لوله‌ها یخ نزده باشن راضیم می‌کنه. می‌تونم یه غذای خوشمزه بپزم. باید یه چیز خوب بخورم تا انرژیم برای سروکله زدن با سازمان ته نکشه.

- کیدو ببین تو فریزر یخ هست؟ داری سوسیس درست می‌کنی؟ باید بزاریمشون روی شومینه. زودتر می‌پزن.

همین الان هم بوشون مستم می‌کنه. دستم رو توی جیبم بردم. داروی بیهوشی کنار گوشیم لق می‌زنه. گوشیم رو برداشتم. صد؟ چجوری صد شد؟ بافت اضافی از بدن طرف کشیدن بیرون؟ یعنی الان می‌تونم برگردم خونه؟ الکی این همه به یه پلیس شریف دروغ گفتم؟ نفس راحتی کشیدم.

این حس ته وجودم چیه؟ الان خوشحالی که قرار نیست بکشیش؟

- کیدو سایز بزرگشون رو بیار.

دستکش‌هام رو در‌آوردم و گوجه‌ها رو با آب شستم. لعنت. انگشت‌هام یخ زدن. لعنت کیهان به این سرما. اون‌ها رو روی بسته‌ی سوسیس‌ها انداختم و به طرفی که صدای پلیس ازش می‌اومد رفتم. فقط یه میز و صندلی کنار شومینه داره. یعنی تو کل سی و دو سال زندگیش تنها بوده؟ چنگال و چاقو رو هم پیششون قرار دادم و ظرف رو دو دست گرفتم و روی میز گذاشتم. گوشه‌ی لبش بالا رفت.

- کیدو این سایز بزرگه؟

کف دستش رو نشونم داد. «اینا اندازه کف دستم نیستن» می‌دونم خودم سایز کوچیک رو انتخاب کردم. بزرگتر از این هم داشت. گفتم «ببخشید فکر کردم شاید چون کوچیکن زودتر بپزن»

- اشکالی نداره کیدو هر چند مارک بزرگ‌ها ادویه‌ی خوبی داشت و مزه‌ی بهتری می‌داد برای خودت می‌خواستمشون.

اوه... ضرر کردم. گوجه رو با چنگال و سوسیس رو با چاقو به سیخ کشید. اونها رو به دستم داد. با فاصله از آتیش نزدیک شومینه گرفتمشون. بوشون وسوسه‌م می‌کنه.

- کیدو مشکلی نداری که لباسم رو در بیارم؟ باید زخمم رو چک کنم.

می‌تونه این کار رو بدون برهنه شدن انجام بده. من خودم بارها این کار رو کردم. به شعله‌های سرکش خیره شدم. بالاخره بعد از ساعت‌ها داره یه گرما، یه حرارت واقعی به پوستم می‌خوره. کاش می‌شد خودم رو هم سرخ یا آبپز کنم. شاید هم نه، من همین الان هم به اندازه‌ی کافی سوخته‌م.

لباسش رو با ناله در آورد. سرم رو برنگردوندم. باید درد زیادی داشته باشه.

- کیدو می‌تونی برام یخ بیاری. 

تو فریزرش حتی یه بند انگشت هم نداشت. «هیچی نداشتی ولی اینجا چیزی که بیشتر از همه گیر می‌آد یخه. اگه بهم کیسه بدی برات از بیرون می‌آرم» حق داره برق رو برای تولید یخ حروم نکنه.

- تو کابینت پایینیه.

بهش نگاه کردم تا رد دستش رو بگیرم و ببینم دقیق به کدوم اشاره می‌کنه. چشمم به یه کبودی اندازه‌ی یه سوسیس بزرگ روی پهلوش افتاد. با وجود اون، باید بیشتر ناله‌هاش رو به عنوان پیش غذا خورده باشه. حتی دیدنش هم بهم حس بدی می‌ده. انگار می‌خوام بالا بیارم.

کیسه‌ای رو برداشتم. «الان برات پرش می‌کنم از برف» انرژی بیشتری سوزوندم و قدم‌های تند برداشتم. عجله کردم ولی چرا؟ یعنی همیشه برای کمک به آدم‌های خوب عجله داشتم؟ در رو باز کردم و بیرون رفتم و سریع بستم. کوبیده شد. هوای خونه تازه یکم گرم شده نباید حیفش کنم.

برف اون وسط بین خیابون و پیاده‌رو بکر و دست نخورده‌ اس. بهتره یه چیز تمیزتر بیارم. چند قدم جلو رفتم. نگاهی به خیابون از زیر پام تا انتهایی که زیر نور لامپ‌ها دیده می‌شد انداختم. انتظار داشتم همه تو این سرما زیر پتو لم داده باشن ولی دو نفر اونجان.

دو نفر رو می‌تونم با سایه‌ی یه چوب بلند که تا زانوهاشون میاد ببینم. شاید برای بیسباله که البته هیچ کس تو یه نیمه‌شب یخبندون بیسبال بازی نمی‌کنه. اونا باید کسایی باشن که پلیس باهاشون درگیر شده. دارن ردپاش رو دنبال می‌کنن. خیلی زود به خونه می‌رسن. باید بزنمشون؟ آره باید بزنمشون قبل از اینکه پلیس ببینه.

بدون اینکه کیسه رو پر کنم داخل برگشتم. «ببخشید دست خالی برگشتم ولی باید یه چیزی بردارم تا باهاش برف‌ها رو بریزم... اونا خیلی سردن» چیزی نگفت شاید هم یه کیدو صدام کرد که نشنیدم. از توی آشپزخونه یه چاقوی سبزی خردکنی توی جیب کاپشنم سر دادم. خوب گوشت رو نمی‌بره ولی بهتر از ناخنه و انگشته. در رو کامل بستم. بد می‌شه اگه منو موقع دعوا ببینه.

نفس عمیقی کشیدم و با شالگردن صورتم رو پوشوندم. من می‌خوام امشب رو خوش بگذرونم حالا که کارم تموم شده دلم یه آرامش می‌خواد و یه تخت گرم و نرم و شاید یکم هم شیطنت. پلیس هیکل خوبی داره ولی بعید می‌دونم بتونه امشب تکونی به پایین‌تنه‌ش بده یا حتی تو زندگیش بخاطر یه پسر تکونی داده باشه. اون مرد الان منتظر یخ و پخته شدن چند تا سوسیسه و من دارم فکر می‌کنم کارش خوب هست یا نه و تا یه ساعت پیش نمی‌شناختمش و تا نیم ساعت پیش دنبال کشتنش بودم.

اون دو تا سایه نزدیکتر شدن. کیسه رو روی زمین انداختم و دستم رو توی جیبم بردم. دسته‌ی چاقو رو بین انگشت‌هام فشردم. قدم برداشتم و بهشون نزدیک شدم. آروم راه می‌رن و پای چپ یکی‌شون لنگ می‌زنه. بغلیش هم مچ دستش رو میماله. خب شاید پلیس اون قدرها هم سر درس‌های عملی و بدنیش نخوابیده باشه.

الان اندازه‌ی آشپزخونه‌ی پلیس فاصله داریم. اون چلاقه پرسید «خیلی وقته که بیرونی؟ یه مرد قد بلند ندیدی که آسیب دیده باشه؟» صداش خیلی آشناس. نمی‌دونم چرا از من می‌پرسن. مگه ردپاها معلوم نیستن؟ یه قدم جلو رفتم. کبودی دستش رو فشار می‌داد. یه تتو داره. صبر کن من اون طرح رو می‌شناسم. چهار تا ستاره تو راس‌های مربع، یه ستاره بالای ضلع شمالی که یه مثلث رو تشکیل می‌ده و یه صلیب ریز بالای اون ستاره.
من این تتو رو داشتم.

این دو تا آدم‌های کلیسان. به کیهان سوگند که لعنت به اونجا... مدتی می‌شه ندیده بودمشون. اون‌ها دنبال منن ولی چرا دنبال پلیسه هم هستن؟ به خونه‌ای که تازه داشت گرم می‌شد اشاره کردم. مرد به سمتش قدم برداشت. وقتی شونه به شونه‌م شد چاقو رو با احتیاط بیرون کشیدم. این کاپشنم جیب‌های خوبی داره، نمی‌خوام خراب بشه.

اون رو توی عضلات باسنش کوبیدم و بیرون کشیدم. پام رو بالا بردم و لگدی به کمرش کوبیدم. کاش می‌شد چاقو روی توی شکمش بزنم ولی اونجوری یکی از ارگان‌هاش به فاک می‌ره و من اون شارژ لعنتی رو لازم دارم.
مرد جیغی کشید. شاید به صدای گربه شباهت داشت. وقتی توی کلیسا بودم آخر شب‌ها بعضی‌هاشون چنگال‌هاشون رو روی هم می‌کشیدن و ناله‌شون به آسمون بلند می‌شد. نکنه اون موقع هم صدای آدم بوده و من اشتباه برداشت کرده بودم که گربه اس؟

پام رو توی شکم دوستش کوبیدم و مچ دستش رو فشار دادم و پیچوندم. ناله‌ای کرد و روی زمین افتاد. اون کلیسا هنوز هم جنگجوی خوبی پرورش نمی‌ده. روی شکمش نشستم و چاقو رو توی کتفش بردم. غریدم. «لعنت بهت اگه امتیاز ازم کم شه»

نگاهی به اطراف و کلبه‌ها انداختم. هوا انقدر سرده که مردم حتی با شنیدن صدای دعوا هم سرشون رو از پنجره نمیارن بیرون. حتی اون پرده‌های کلفت پشت پنجره رو تکون ندادن. 

این دو تا خیلی ضعیف بودن پلیس باید ضربه‌های خوبی بهشون زده باشه. چوبشون رو برداشتم چند بار به کمرشون کوبیدم. اگه اون امتیازهای لعنتی رو نمی‌خواستم یه کبودی بزرگتر از سوسیس سایز بزرگ براشون می‌کاشتم. وضعیتشون خیلی خرابه. حتی دفاع نمی‌کنن.

شایدم پلیس فقط یه دشمن کوچیکه براشون. برای جنگیدن با من همیشه اسلحه و ماشین و حداقل ده نفر رو می‌فرستادن. «دشمنی‌تون با اون مرد قد بلند چیه؟» چلاقه ناله‌ای کرد. «ولمون کن... بهمون دستور دادن» پرسیدم «کی دستور داده؟ کشیش؟»

نفس نفس می‌زد و برف‌های زیر سرش رو آب می‌کرد. «کشیش هشتم» پام رو روی مچش گذاشتم و له‌ش کردم. فریادی کشید. گفتم «چرا؟»

- اون مرده‌ی شماره‌ی شصت و یکه... التماست می‌کنم ولمون کن.

شصت و یک؟ یعنی چند نفر دیگه هم به جز من تونستن از اون جهنم فرار کنن؟ خوشحالم ولی این عدد خیلی کمه. حال می‌کردم اگه می‌فرستادمشون برن و حرص پاپا رو در می‌آوردم ولی پول خوبی از بدنشون گیرم میاد.

خم شدم و روش تف انداختم. «می‌دونین من کیَم احمق‌ها؟ شماره‌ی چهارم، گورکن قبر پاپ» گوشیم رو برداشتم و به هم‌تیمیم پیام دادم «جونگین برات دو تا درصد دهن‌پرکن دارم.» می‌تونم این‌ها رو همین جا ول کنم و برم. به هر حال که نمی‌تونن تکون خاصی بخورن حتی اگه می‌تونستن راه برن هم فرار کردن تو این محله کار سختیه.

خیابون‌ها پهنه. بین خونه‌ها حیاط بی‌حصار و فاصله‌ هست. زمین برفه و تک‌تک ردپاها تا طوفان بعدی دیده می‌شه و جونگین کمتر از ده دقیقه دیگه اینجاست. حتی اهالی هم سراغشون نمی‌آن. اکثر خونه‌ها خالین. هیچ دودی از دودکش خیلی‌هاشون بیرون نمی‌آد. تو این زمستون همه می‌رن شهرهای گرم‌تر آپارتمان اجاره می کنن.

سرم رو بالا آوردم. آب دهنم رو قورت دادم. پلیس اونجاست. جلوی کلبه و توی سایه بهم خیره اس.

---

The Daed & The LyvingTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon