بکهیون

8 2 0
                                    

پلیس رو به یه قرار واقعی دعوت کردم. در جوابم فقط خندید. به نفعشه که چون ما مثل ازدواج کرده‌ها با هم زندگی می‌کنیم به پیشنهادم خندیده باشه. از وقتی ناهار رو خورد خوابیده. چطوری بیدارش کنم که بیاد بریم سر قراری که بهش اهمیتی نمی‌ده؟ آهی کشیدم. امیدوارم سهون صداش رو نشنیده باشه.

از وقتی بحث لوهان و عضو کلیسا بودنش پیش اومده سهون خیلی ساکت شده. یه گوشه نشسته و بافتنیش رو می‌بافه. شبیه مادربزرگمه وقتی پدرم می‌گفت نباید تو تربیت من دخالت کنه. به پدرم حق می‌دادم مادربزرگم تنها پسرش رو خوب تربیت نکرده.

یه چیزهایی رو با خودش زمزمه می‌کنه. بافتنیش از یه ساعت پیش یه وجب بلندتر شده. بشکنی کنار گوشش زدم. «می‌خوام با چانیول برم بیرون. باهامون نمیای؟» توجه‌ش رو برای لحظه‌ای بهم داد و دوباره سرش رو پایین انداخت. «اگه این مدتی که نیستی لوهان بیاد اینجا چی؟» بازدم گرمم رو به زور از ریه‌هام هل دادم. «سهونی اون جوری لوهان نمی‌فهمه که تو طرف مایی؟»

زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده و دستش رو بهشون تکیه داده. «بکهیون یه چیزی هست که بهت نگفتم.» صندلی میز رو روی زمین کشیدم و نشستم. نیازی نبود بگم هر حرفی داشته باشه می‌شنوم زبان بدنم بیشتر  از دهنم حرف می‌زنه. کنارم نشست.

«می‌دونی که احساس من نسبت به لوهان جدیه؟» مکث کرد. «مثل مدلی که تو به این پسره‌ی مریض نگاه می‌کنی نیست که خب حالا یه مدت باهاش سرگرم باشه بعدم بمیره دفنش کنم برگردم سر زندگیم.» حرفش ادامه داشت ولی نمی‌تونستم درست بشنوم و درکش کنم. یعنی چانیول قراره یکی دو ماه دیگه بمیره و من برگردم سر زندگی قبلیم؟ انگار که هیچ وقت وجود نداشته؟ انگار که هیچ وقت براش سوپ خماری نپخته‌م و پوست آسیب دیده‌م هیچ وقت با دست‌هاش گرم نشده؟

نمی‌خوامش... اون قرار نیست که بمیره. من نمی‌خوام که اون بمیره. سهون نباید این شکلی درباره‌ش حرف بزنه. باید بهش می‌گفتم خفه شو هیونگ ولی چیزی از دهنم در نیومد. اگه بیماریش پیشرفت کنه اتفاق‌ها با برنامه‌ی سهون می‌رن جلو.

ته گلوم از خشکی می‌سوزه. انگار هیزم‌های توی شومینه توی بدن من خاکستر می‌شن و دودشون راه نفسم رو بسته. صدای جرقه‌هاشون روی اعصابمه. با اخم سرشون داد زدم. «خفه شین.»

سهون پوست ترک خورده‌ی پشت دستم رو نوازش کرد. «بکهیون تو واقعا» بین جمله‌ش وقفه‌ای انداخت. لب‌هاش رو بهم مالید. می‌تونم حدس بزنم تردید داره که حرفش رو بزنه. «واقعا حسی بهش پیدا کردی؟»

پیشونیم رو به ساعدم تکیه دادم و سرم رو روی میز گذاشتم. سرم رو چندین بار پی‌درپی به میز کوبیدم تا شاید مغزم تکونی بخوره و به خودش بیاد. مثل وقتی که یه دستگاه خراب رو می‌زنی و شروع به کار می‌کنه. «فقط نمی‌خوام چیزی که گفتی واقعیت پیدا کنه»

دهنش رو مثل یه ماهی باز کرد. «واو بکهیونی‌مون به عشق در نگاه اول باور داره. جونگین باید اینجا می‌بود و می‌دید» غر زدم. کلمه‌ها تند و پشت سر هم از دهنم بیرون اومد. «این عشق در نگاه اول نیست. فقط می‌خوام بیشتر ببینمش، بیشتر بشناسمش و زمان بیشتری رو باهاش بگذرونم و به این زودی به زندگی قبلیم برنگردم.» ایستاد «پس از این به بعد دیگه بخاطر لوهان دستم نمی‌اندازی؟»

صدای بمی از پشت سرم توی اتاق پیچید. «لوهان هرگز درباره‌ت حرف نزده و لوهان با هیچ کس بیشتر از من توی کلیسا حرف نزده.» صندلی رو بیرون کشید و کنار من نشست. «اگه می‌خوای بکهیون دستت نندازه بیشتر تلاش کن»

پرسیدم «شنیدی؟ حرف‌هامو؟» به گوش‌هاش اشاره کرد. «پاراسنت هنوز زورش به گوش‌هام نرسیده» به کیهان سوگند که خجالت‌آوره. در بهترین حالت فکر می‌کنه من یه احمق احساساتیم و در بدترین حالت یه دروغگوی بی‌تجربه.

سرم رو دوباره روی میز گذاشتم. نمی‌خوام این بار لپ‌های از شرم سرخ شده‌م رو ببینن. سهون با شیطنت دستم انداخت. «یعنی نشده بوده که جلوی کراش دوران دبیرستانت سوتی بدی؟ جلوی همه‌ی بچه‌های خفن سال بالایی و پایینی؟»

«فقط یه دانش‌آموز رقت‌انگیز بودم. یه منزوی که هیچ کس ازش درخواست رقص نمی‌کنه.»

سهون هم تایید کرد. «ما یه دبیرستان بودیم ولی من حتی یه بار هم درباره‌ش نشنیده بودم.» چان پشت گردنش رو مالید. «ولی من معروف بودم.»

باورم نمی‌شه که هر سه تای ما یه زمانی جوون‌های عادی و نرمال بودیم. صبح از خواب بیدار می‌شدیم و موقع صبحونه به مدرسه و عواملش فحش می‌دادیم و آرزو می‌کردیم که چند دقیقه بیشتر روی تخت، زیر پتو بمونیم. انگار یه افسانه‌ی هزار ساله اس. ادامه داد «کنجکاو نیستی چرا معروف بودم؟» به گونه‌هام اشاره کرد «چرا وقتی به دختری توجه می‌کردم قرمز می‌شد؟»

«همه از من می‌ترسیدن کنجکاو نیستی چرا؟»
حرف خودش رو زد. «چون یه خارجی خوشگل بودم و قد و هیکل خوبی داشتم.» نیشخندی زد. «و مدال طلای المپیاد شیمی رو برده بودم» چشم‌هام از حقیقتی که توی صورتم خورد ریز شد ولی سهون سریع‌تر از من واکنش نشون داد «تو همون پسره‌ای؟» با چهار چشم بهش خیره شدیم.

«جی اس؟»

جونیور استار... دستم رو روی دهن بازم گذاشتم. اون همون دبیرستانی می‌رفته که ما هم می‌رفتیم. مشت‌هام رو به میز کوبیدم و بلند شدم. «این امکان نداره. چطور ممکنه انقدر بدشانس بوده باشم که هم تو یه دبیرستان درس خونده باشیم و هیچ وقت ندیده باشمت و دقیقا بعد از رفتن من از کلیسا به اونجا اضافه شده باشی؟»

جهان باید با من شوخیش گرفته باشه. سهون خندید.
«باورم نکردنیه که هیچ وقت با هم حرف نزده بودیم. تو هیچ کار جالبی نکرده بودی که تو ذهن بقیه بمونه؟ گفتی ترسناک بودی»

یادآوری اون زمان هم حالم رو بد می‌کنه. «هر روز خودم رو با کیسه‌های بوکس خفه می‌کردم و همیشه دست‌ها و صورتم کبود بود. ترسناک بودم چون نزدیک دو ماه مخفیانه توی خوابگاه زندگی می‌کردم و هیچ کس نفهمیده بود»

«روح خوابگاه تو بودی؟»

به شعله‌ها خیره شد و لبخندی زد. «پس برای همین هودی گمشده‌م رو از کمد اتاقت تو کلیسا پیدا کردم.»
هر چقدر می‌گذره بیشتر خجالت می‌کشم.

«اون زمان هر سری پسرها کنار هم می‌نشستن حرف از روح می‌شد. حتی اون، برای کل گروه صلیب خرید.»
«چرا باید تو بدترین زمان ممکن همدیگه رو دیده باشیم؟ سه سال دبیرستان و شش سال توی کلیسا فرصت وجود داشته و پاراسنت باید اون چیزی می‌بود که ما رو کنار هم می‌آورد؟»

«ترجیح می‌دادی منو نمی‌دیدی کیدو؟»

«می‌خواستم بیشتر ببینمت. یکی دو ماه کمه، ظلمه. چی می‌شد اگه یه شب روی تختت دراز می‌کشیدم و اشتباهی خواب می‌موندم.»

بازوش رو بلند کرد و به طرف در اتاق گرفت. «تختم اونجاست. همین الان هم می‌تونی بری و دراز بکشی و تا فردا ظهر بخوابی منم بغلت می‌کنم و»

سهون وسط مکالمه‌مون پرسید «به لوهان زنگ بزنم؟» من و پلیس همزمان پرسیدیم «تو شماره‌ش رو داری؟»
«خودت هم داری چانیول. نداری؟»

لحنش تهدیدآمیز بود.

«من که نمی‌تونم بهش زنگ بزنم.»

موافقت خودم رو نشون دادم. سهون شماره‌ای رو گرفت و گوشیش رو روی بلندگو وسط میز گذاشت. بعد از چند تا بوق صدای خواب‌آلود پسری پشت گوشی پیچید. «شما؟» نگاه‌ی با مفهوم «تا حالا شماره‌ت رو بهش ندادی» به سهون انداختم.

«همسایه‌ت هستم سهون. چند روز پیش درباره‌ی دهکده باهات صحبت می‌کردم.»

«اگه چیزی شده زودتر حرف بزن»

با لحن محکمی گفتم «این روش صحبت مشتری رو دلخور می‌کنه شماره‌ی هفت» قهقهه زد. «بکهیون؟ شماره‌ی چهار؟ پس بالاخره تصمیم گرفتی به اون مریض خیانت کنی... خیلی طول کشید.»

«این همه‌ی چیزیه که داری بهم بگی؟ بعد از این همه مدت؟ خیلی وقته مردی؟ پس چرا باید الان این مدلی سراغم بیای؟»

چان آرنج‌هاش رو روی میز گذاشت. «شاید هم نه»
جمله‌م بین مکالمه گم شد. قبول دارم که رفتنم بد بود ولی نمی‌تونستم بمونم. نباید از من دلخور و ناراحت باشه. خودش هم اگه جای من بود همین کار رو می‌کرد.
«زودتر از این حرف‌ها منتظرت بودم انجل»

انجل؟ موقعیتش تو کلیساست؟ شش سال پیش همچین جایگاهی رو نداشتیم. سهون غرید «اگه فقط جونگین رو اذیت کرده باشی»

«خوشحال‌تر بودم اگه پای پلیس رو به این ماجرا باز نمی‌کردین»

هر سه بهم نگاه کردیم. «هیچ کس اینجا پلیس نیست»
«سهون هیچ کس نیست؟»

«من که پلیس نیستم.»

«پس چرا همیشه دنبالم می‌کنی و زیر نظرم می‌گیری؟»

«جونگین کجاست؟ زنگ نزدم که درباره‌ی خودمون حرف بزنم.»

«بهتر نیست که رودرو صحبت کنیم؟»

چانیول دکمه‌ی قرمز پایان تماس رو زد. «عوضی» فحشش به سختی قابل شنیدن بود.
---
یک ساعت اول منتظر به در خیره شده بودم و سهون تند تند بافتنیش رو تکمیل می‌کرد. وقتی تا غروب هم خبری از لوهان نشد به سختی به اعصابم مسلط موندم. با خودم گفتم شاید می‌خواد تا تاریکی صبر کنه. تا نیمه شب بیدار موندم و چانیول و سهون رو هم با خودم بیدار نگه داشتم.

صدای شومینه روی مغزم رژه می‌ره اگه هوا انقدر سرد نبود به‌ش رحم نمی‌کردم. ترکیب برف و تگرگ به شیشه می‌کوبه. تیکه لباس عجیب و غریب قرمز و زرد سهون یکم قبل‌تر تموم شد. از ظهر دو وجب برف اومده. برخورد اون گوله‌های یخی به پنجره حتی از هیزم‌های در حال سوختن هم بدتره.

روی دیوارها بخار نشسته. موهام رو بهم ریختم. سهون زیر پتوش مچاله شده و تندتند یه چیزی رو توی گوشیش تایپ می‌کنه. تو روشنایی هوا چند تا میله‌ی چوبی از توی انبار گیر آورد و توی اتاق سر هم کرد. گوشه‌هاشون رو با طناب بهم بست و روش یه پارچه‌ی کلفت سفید انداخت. یه خیمه درست کرد و گفت «بکهیونی من یکم حریم شخصی نیاز دارم و هال زیادی سرده»

بخش آزاردهنده‌ترش اینه که من دارم همچنان سرش رو می‌بینم. «مگه تو خوابگاه زندگی نمی‌کردی؟»
«اگه تو اونجا بودم حداقل یکی دو بار اون پسره رو دیده بودم.»

«پس کجا زندگی می‌کردی؟ گفته بودی پیش خانواده‌ت هم نبودی»

محکم‌تر به بالشت پشتم تکیه دادم و دستم رو روی شونه‌ی چان گذاشتم. «نخواب یادت که نرفته» اگه اون زمان خونه‌ی مجردی داشته بهش حسودیم می‌شه. چانیول نشست. «الان راضی هستی؟ حتی آدم‌های سالم هم الان خوابن» لبخندی زدم. سهون جوابم رو نداد برای همین سوالم رو تکرار کردم.

«یه خیمه وسط جنگل داشتم.»

خواب از سر چان پرید «تو اون آب و هوا؟ ما تو خوابگاه هم امکاناتمون در حد زنده موندن بود.»

پرسیدم «شوخی می‌کنی دیگه سهون؟»

گوشیش رو خاموش کرد و نشست. «پس چیکار می‌کردم؟ سنگ بهم می‌سابیدم تا آتیش توی غار روشن کنم؟»

«تو هم از خونه فرار کرده بودی؟»

«خونه نداشتم که بکهیون»

ولی اون که بارها از خاطرات خانواده‌ش برام تعریف کرده بود. «پس پدر و مادرت چی؟» چانیول مثل روح‌ فیلم ترسناک زمزمه کرد. «کلیسا کشتشون؟» سرفه‌ای کردم.

«حالا یادم میاد چرا گفتی چندین بار منو دیدی. توی کلیسا همدیگه رو دیدیم.»

چرا یه نفر به من توضیح بهتری نمی‌ده؟ سهون دهن باز کرد و کلماتش رو دونه دونه به زبون آورد و بین هر واژه یه نفس عمیق کشید.

«پدرم قرار بود براشون یکم مواد جابه‌جا کنه ولی از دستشون داد و یه شب اومدن و دعوا راه انداختن و»
جمله‌ش رو خورد. «خونه‌مون رو به آتیش کشیدن و رفتن... پارسال به کلیسا حمله کردم، تنهایی.»

اون‌ها باید همون شب پدر و مادرش رو کشته باشن ولی الان باید بفهمم؟ «چرا تا الان این چیزها رو بهم نگفته بودی؟ چرا پارسال ازم کمک نخواستی؟»

«نمی‌خواستم دوباره بخاطر کلیسا اذیت بشی. پارسال وقتی راهب‌ها گیرم انداختن این پسره کمکم کرد فرار کنم. فکر می‌کردم منو هنوز یادش باشه»

چان سر تکون داد. «اتفاق‌های زیادی توی کلیسا می‌افتاد، خیلی‌هاشون رو یادم رفته.» جو ناراحت کننده‌ای توی هوا پخش شده. انگار کولاک اندوه رو به جای برف پراکنده کرده باشه.

«راهب‌ها قرار بود منو به صلیب بکشن ولی دوست‌پسرت جلوشون رو گرفت یه چند روز تو یه اتاق مخفی نگه‌م داشت و بعد کمکم کرد فرار کنم.»

روم رو به دوست‌پسرم چرخوندم. «چرا چند روز صبر کردی؟ سهون چرا پس انقدر با چان بدرفتاری می‌کنی؟» سهون ادامه داد «با چاقو زخمی شده بودم. اون موقع یه ناجی بود الان پسریه که قراره تو رو از من بگیره.» غر زدم. «سهون؟ قرار گذاشتن من که روی دوستی‌هام تاثیر نداره ولی چرا تا الان همچین مهمی رو بهم نگفتین؟ هیونگ؟ پلیس؟»

«کیدو اگه دوباره این شکلی بهم نگاه کنی می‌رم زیر پتو و می‌خوابم تا فردا غروب. من واقعا این ماجرا رو یادم نمی‌اومد.»

نمی‌فهممش. اینکه به من کمک می‌کرد رو هم یادش نبود. سهون زیر لب از خودش دفاع کرد. «خیلی وقت بود که درباره‌ی کلیسا حرف نمی‌زدی می‌ترسیدم با گفتنش ناراحتت کنم.» هوفی کشیدم. «بخاطر کلیسا متاسفم سهون اگه وقتی داشت تشکیل می‌شد به هر قیمتی شده جلوشون رو می‌گرفتم الان هیچ کدوممون اینجا نبودیم.»

همزمان جواب دادن «تقصیر تو که نیست» و زنگ در خورد. با اینکه کل شب منتظرش بودم ولی نمی‌تونم باور کنم که تو این طوفان اومده باشه. هر سه بهم نگاه کردیم. چانیول نالید «اگه می‌ذاشتی بخوابم می‌تونستی الان بیدارم کنی و اون شکلی الان انقدر خسته نبودم.» سهون از جا پرید «لوهان چطوری تو این برف اومده؟ اگه حالش بد بشه چی؟»

در رو که باز کرد و با جونگین که یه پسر هم هیکل من رو توی دست‌هاش بغل کرده بود مواجه شدیم. «دلم تنگ بود بکهیونا» نه تنها سالمه بلکه هنوز لباس‌هایی رو پوشیده که برای این هوا نازکن. این ژاکتی که تنشه به زور من رو توی پاییز گرم کنه و کفش‌هاش یه چرم مشکیه که به درد رستوران لاکچری رفتن می‌خوره. شک دارم انگشت‌هاش اون زیر سیاه نشده باشن. فقط گوش‌هاش رو با پلیور گوش، اسمی که سهون روی بافتنی کوچیکش گذاشته، پوشونده. «می‌دونستم ایمانم بهت الکی نیست جونگین»

پسر توی بغلش رو روی کاناپه گذاشت. سهون به سمتش دویید. «لوهان... منظورم اینه آقای لو حالتون خوبه؟» شک کردم که جونگین رو بیشتر دوست داره یا لوهان رو.

جونگین برف‌هاش رو بیرون خونه تکوند و داخل شد. پشت سرش دو تا پسر دیگه هم‌جثه‌ی من وارد شدن. یکم طول کشید تا چهره‌هاشون رو به یاد آوردم. دستش رو روی پسر کوتاه‌تر انداخت. «کیونگسو» به اون یکی اشاره کرد. «جونمیون» مگه قرار نبود گروگان‌گیری باشه؟ پس چرا انگار مهمون دعوت کردم؟

نگاه‌ش رو به چان و اخم غلیط روی صورتش داد. «دوست‌پسر جدیدت یکم زیادی عصبی نیست؟» نمی‌خواستم به تنش جمع اضافه کنم. «فقط خوابش میاد»

کیونگسو جلو اومد و دستکش‌های سیاه و ضخیم خیسش رو درآورد. بهم دست داد. «از دفعه‌ی قبلی که دیدمت سرحال‌تر به نظر میای» پهلوی سالم چان رو گرفتم و به جلو هلش دادم. «و یه دوست‌پسر هم دارم، چانیوله» این رو گفتم که اگه یه وقت توی کلیسا چیزی بینشون بوده، خبردار بشه که الان پلیس فقط برای منه.

انگار که تازه متوجه همدیگه شده باشن دنیای اطرافشون رو متوقف در نظر گرفتن و مکالمه‌ی پر هیجانی رو شروع کردن. هوف...

«کیونگ تونستی فرار کنی؟ خیالم راحت شد که سالم می‌بینمت»

«چانی، نگران من نباش. می‌ترسیدم اتفاقیت برات افتاده باشه. اون عوضی‌ها ممکن بود بلایی سرت بیارن»
چان دست‌هاش رو گرفت و انگشت‌هاشون رو لای هم حلقه کرد. «سردی... وسط خونه نمون. بیا کنار شومینه، ممکنه مریض بشی» چشم‌هام رو ریز کردم. مگه نامزدشه که این شکلی باهاش حرف می‌زنه؟ مچش رو گرفتم. «دست‌های منم سرده» خندید. «کیدو حسودیت می‌شه؟» روی پاشنه‌ی پام چرخیدم. «نه، دارم می‌رم برای جونگین سوپ گرم کنم.»

سهون هنوز داره سعی می‌کنه لوهان رو بیدار کنه. جونگین کش و قوسی به بدنش داد. «ولش کن. فقط خوابیده.» سهون رفت و آستین بدون پیرهنی که بافته بود رو برداشت و تن پسر کرد. در حدی اندازشه که انگار از روی بدنش متر کرده و بافته. جونمیون هنوز کنار در ایستاده و با دست‌هاش بازی می‌کنه. هیچ کس رو نداشت که سراغش رو بگیره؟ کیونگسو صداش زد. «بیا اینجا هیونگ»

شاید نیم ساعت طول کشید تا فضا در حدی خوب شد که ازشون توضیح بخوام. «اینجا داره چه اتفاقی می‌افته؟ یادم نمیاد جشن گرفته باشم.»

The Daed & The LyvingWhere stories live. Discover now