چانیول سه ماه و نیم به حادثه

8 1 0
                                    

امروز به خونه‌ی یکی از همسایه‌ها سر زدیم. یه بچه‌ی کوچیک داشتن. اون دختر احتمالا همسن خواهر منه. الان شش ساله که هیچ خبری ازش ندارم. انگار که با گم شدن من خانواده‌م هم از زمین محو شده باشن.

نمی‌خوام این ایده که کلیسا و پاپای سابق همه‌شون رو کشته رو در نظر بگیرم. اگه این فاجعه اتفاق افتاده بود حداقل یکی از زیردست‌های توی اون جهنم یه چیزی بهم می‌گفت یا تو گوشه و کنار یه پچ‌پچی می‌شنیدم.

خانواده‌ی مهربون و معمولی‌ای بودن و از اینکه سعی کردم بکهیون رو نسبت بهشون مشکوک کنم شرمنده‌م.

متاسفانه هر کسی صفحه‌ی پنتاگو رو به نفع خودش می‌چرخونه. من هنوز نمی‌دونم چقدر می‌تونم به بک اعتماد کنم. باید امتحانش کنم، شخصیت‌ خیلی‌ها توی تست مشخص می‌شه و بکهیون نمره‌ی کامل گرفت.
اون کسی نیست که حرف بقیه بتونه روش تاثیر مهمی بزاره. اگه یه اطلاعاتی بهش بدی بعد تجزیه و تحلیل شخصی، درستیش رو قضاوت می‌کنه. از آدم‌های باهوش خوشم میاد.

یکی از گیلاس‌های روی میز رو توی دهنم گذاشتم. باورم نمی‌شه تو این آب و هوا دوستش رو مجبور کرده گیلاس بخره تا چند تا آدم‌برفی نمادین درست کنیم. رمانتیک به نظر میاد.

هر چند ناامید کننده اس که درباره‌ی دستم نفهمید. مشخص بود که این زخم که تمیز بریده شده و بدون حتی یه خراشه برای چاقوعه. پانسمان رو با دست دیگه‌م گرم کردم. شغل و کاری که بک بعد از کلیسا گرفته قطعا خون و خونریزی زیادی نداره. دولت امکان نداره بودجه‌ی سالانه‌ش رو خرج چند تا جسد بکنه و حقوقی رو بده که در حد خرید خونه برای هر ماه باشه.

این سازمان باید حداقل دو گروه زیردست و نوچه یا کارمند داشته باشه. کار یه دسته که احتمالا بکهیون هم عضوشونه با حرف زدن و مذاکره اس. یه سری تشکیلات هم باید کارهای کثیف‌تر رو انجام بدن.

لعنت بهت کیدو که تا میام بهت اعتماد کنم یه رفتاری نشون می‌دی که بهت مظنون بشم. چطور ممکنه یه نفر بین زندگی دوستش و یه غریبه که دو هفته هم نیست همدیگه رو می‌شناسن غریبه رو انتخاب کنه؟ بعید که نیست؛ فقط غریبه باید سود زیادی داشته باشه. من کسی نیستم که یه نفر بخواد تو نگاه اول عاشقم بشه، من اون دستگاهیم که حتی اگه خراب بشه هم ارزشمنده.

سروصدایی که کیدو و اون دوستش سهون که به دلایل نامعلومی من رو چندین بار دیده، راه می‌اندازن نمی‌ذاره تمرکز کنم. اون جوری که این داد می‌زنه همسایه‌های توی آپارتمان رو عصبانی می‌کنه. شانس آورده که اینجا روستاست.

«بکهیون چرا فقط نمی‌ذاری این مریض رو تحویل بدیم؟»

خوشم نمیاد وقتی مردم صدام می‌زنن مریض. پاراسنت تنها چیزی نیست که دارم.

«بهش نگو مریض سهون، تو می‌دونی تو زندگی من چه جایگاهی داری»

سهون وسط حرفش پرید. «بکهیون زندگی جونگین تو خطره چرا موقعیت رو نمی‌فهمی؟»

بک نفس عمیقی کشید و وقتی بازدمش رو بیرون داد بخار مثل دود سیگار توی هوا پخش شد.

«من اگه یه درصد احتمال خطر می‌دادم الان اینجا نبودم»

این پسر برعکس سهونی که گوش‌هاش داره قرمز می‌شه، قدرت فوق‌العاده‌ای تو کنترل عصبانیتش داره. به عکس‌های روی میز اشاره کرد. «بکهیون اینا برات شوخین؟»

«من به قدرت جونگین ایمان دارم»

«با ایمانت می‌خوای بری سر قبرش؟»

بک یکی از صندلی‌ها رو بیرون کشید و نشست و با حرکت مردمک‌هاش گفت که اون هم بشینه. الان سهون روبه‌رومه و بکهیون نزدیکم.

«اون روزی که این نامه‌ها اومد، من رد پاهای بیرون رو چک کردم. کوچیک بودن یعنی طرف جثه‌ی ریزی داره، مثلا هم قد من.»

منظورش رو فهمیدم. توی کلیسا آدم‌های ریز رو سراغ کارهایی که فیزیک خوبی می‌خواست نمی‌فرستادن. همه‌ی جنگجوها باید از یه حدی درشتتر می‌بودن.
«به عنوان یه قاعده‌ی کلی کوچیکترها مذاکره می‌کنن و بزرگترها می‌جنگن.»

سهونی هوفی کشید. «الان می‌خوای بگی جونگین امکان نداره از یه بچه کتک خورده باشه؟»

«این شماره‌ی هفت صددرصد جونگین رو با حرف‌هاش راضی کرده»

جلوی خمیازه‌م رو گرفتم و پرسیدم «چرا فکر می‌کنی شماره‌ی هفت تنهاست؟»

«اکثر مرده‌ها مثل تو خوش شانس نیستن و الان واقعا یه مرده‌ن.»

چرا همچین چیزی رو می‌گه؟ حتی منم خبر ندارم سرنوشت فراری‌ها چی شد.

«اون شکلی بهم نگاه نکن چانورت. من و حدودا پنجاه نفر دیگه از مرده‌ها همزمان فرار کردیم و همه‌مون بعدش گیر افتادیم و اونا همه‌شون رو کشتن.»

پس برای همین وقتی رفتم کلیسا انقدر هرج و مرج بود. جوابی ندادم.

«بعید می‌دونم کل دسته‌ی شماره‌ی هفت پنج تا عضو داشته باشه»

سهون نیم نگاهی بهم انداخت. «چرا اصرار داری اینو نگه داری»

«فکر می‌کنی همه مثل تو وقتی از یه نفر خوششون میاد بیکار می‌شینن؟»

چشم‌غره‌ای در جواب گرفت. «وقتی از یه نفر دیگه خوشش میاد من چه کاری می‌تونم بکنم؟» یه دفعه بکهیون مثل یه دوست صمیمی دوران دبیرستان شروع کرد به تعریف یه خاطره برام. «اگه مستی از سرت پریده می‌خوام یه چیز خنده‌دار بهت بگم.»

سر تکون دادم. خیلی هم مست نبودم. اون شوخی‌های پخته رو از عمد کردم. فکر می‌کردم جالب باشه.
«دو سه ماه بعد از اینکه از کلیسا در اومدم سهون رو دیدم. چند ماه بعد سهون خونه‌ش رو عوض کرد اونجا با یه پسره همسایه شد. از اون زمان رو پسره کراش داره ولی تا الان جرئت نکرده بره جلو با طرف حرف بزنه.»
سهون اخم ریزی کرد. «می‌شه این طوری پسره بهش نگی؟ اسمش لوهانه» سرفه کردم. «لوهان؟ لوهان کلیسا؟ کاردینال؟ همینی که عطرش رو نامه‌های شماره‌ی هفته؟»

«تو می‌دونی کی داره نامه‌ها رو می‌نویسه؟ چانورت؟»

سهون به گیلاس‌های شسته‌ی شده‌ی روی میز خیره شد. با خودش زمزمه کرد. «امکان نداره...» جواب بک رو دادم. «اون نامه‌ی اولی که گرفتم عطر قدیمی کاردینال رو داشت ولی بعید می‌دونم کار خودش باشه چون لوهان دوست‌پسر پاپاست و خیلی وقته از اون عطر ارزون استفاده نمی‌کنه»

«تو پاپا رو دیدی؟»

مصنوعی خندیدم. «پاپای زمان من با مال تو فرق داره، بهت که گفته بودم» سهون دست‌هاش رو توی موهای لختش فرو برد. «چرا تو یه لحظه همه چیز انقدر پیچیده شد؟ آخه چطور ممکنه»

بک نگاه مشکوکی بهم انداخت. «از کجا اسمش رو می‌دونی؟» دونستن اسم واقعی یه نفر تو کلیسا چیز عجیبیه. همه اونجا به لقب کار می‌کنن؛ کشیش دهم، کاردینال اول، اسقف نهم، مرده‌ی شماره‌ی چهار. گفتم‌ «یه بار پاپا از دهنش در رفت.»

دستش رو روی میز گذاشت یا کوبید و بلند شد. «چانیول تو دوست پاپایی؟»

«تا حالا نه قیافه‌ش رو دیدم، نه اسمش رو می‌دونم. اون حتی جلوی من صداش رو عوض می‌کرد. آشغال فقط هیچ اهمیتی به امنیت دوست‌پسرش نمی‌داد.»
شقیقه‌هاش رو فشار داد. «ازت انتظار اینو نداشتم» سهون با ایده‌ش ناامیدی توی هوا رو شکافت. «باید به شام دعوتش کنم یا مخفیانه خونه‌ش رو بگردیم. آخه چطور با اون چهره‌ی مظلومش عضو کلیساست» پرسیدم «کجا زندگی می‌کنین؟»

«دو تا دهکده پایین‌تر»

پس این بازی روانی کار خودشه. سهون لیوان توی دستش رو تکونی داد و لبخندی زد. «می‌تونم هم با لوهان برم سر قرار هم جونگین رو نجات بدم.»

از شیرگرمم نوشیدم. «اول باید خونه‌ش رو چک کنیم که احتمالا هم محافظ داره هم دوربین مداربسته و اگه بریم اونجا گیر می‌افتیم ولی اگه بخوای با لوهان قرار بذاری احتمال زیاد نمیاد و ردت می‌کنه» وقتی حرف رد شدن رو زدم سهون بهم نگاه کرد و گفت «باید اینو تحویل بدیم و مسئله رو با راحت‌ترین راه حل به نتیجه برسونیم.»

سرم رو به میز تکیه دادم. خوابم میاد. در حقیقت زندگی جونگین و زندگی عاشقانه‌ی کاردینال هیچ اهمیت برام ندارن وقتی زندگی خودم قراره تا یکی دو ماه دیگه تموم بشه. کم کم حرف‌هاشون تبدیل به صداهای مبهم و بی‌معنی شد و خوابم رفت.

روی تخت بیدار شدم. چرا اینجام؟ یعنی بکهیون زورش انقدر زیاده که منو بلند کرده؟ یا از سهون کمک خواسته؟ یا منو برای چند لحظه بیدار کردن و خودم تا اینجا اومدم؟

نشستم. نباید به این چیزها فکر کنم. بوی گوشت از زیر در میاد. بیرون هوا روشن و با ابرهای پنبه‌ایه. باید کل صبح رو خوابیده باشم. ایستادم. پهلوم دیگه مثل قبل درد نمی‌کنه. از اتاق بیرون زدم. سهون هنوز اینجاست. کنار شومینه تکیه داده، میل بافتنی دستشه و مثل مادربزرگ‌ها اون‌ها رو تندتند بهم می‌زنه و نخ کلفتی رو از بینشون رد می‌کنه. این پسر می‌خواست دیشب من رو قربانی دوستش کنه. باورنکردنیه.

وقتی دست و صورتم رو شستم و خواب از سرم پرید پشت میز غذا نشستم. خوشحالم که بکهیون خونه نیست و گرنه دوباره سر پرخوابیم بازخواستم می‌کرد. یه جای زخم پشت دست چپشه. نگاهی به بافت قرمز توی دستش انداختم. «تو خاندانتون ارثیه؟» بدون اینکه متوقف بشه یا سرش رو بالا بیاره جواب داد «خودم یاد گرفتم.»

چرا سرگرمی کارمند سازمان جابه‌جایی جسد باید بافتن باشه؟ «بهت نمیاد»

سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد. «بهم نمیاد کاری رو انجام بدم که کس دیگه‌ای نمی‌تونه انجام بده؟» نیشخندی زد.

طعنه زدم. «چرا باید بدونم؟ من که چندین بار ندیدمت»

به بافتنش ادامه داد‌ «خوبه که این رو می‌شنوم.» رک پرسیدم «ربطت به کلیسا چیه؟ لوهان رو واقعا از کجا می‌شناسی؟ چرا انقدر باهام دشمنی داری؟» زیر لب گفت «بکهیون، اون جوابه» جوری این پاسخ رو بهم داد که انگار خودم به بکهیون مشکوک نیستم.

به آشپزخونه رفتم و یه لیوان قهوه برای خودم جور کردم. باید اطلاعات بیشتری از این پسر گیر بیارم. کنارش نشستم. «برای لوهانه؟» سر تکون داد «همیشه لباس‌هایی می‌پوشه که آستینش فقط تا آرنج میاد» دقتش بالاست. منم هیچ وقت کاردینال رو با آستین بلند ندیدم. با قیچی برششون می‌ده. «این قراره چی باشه؟»

«این می‌تونه فاصله‌ی بازو تا انگشت‌هاش رو بپوشونه»

«این چه کادوییه! لوهان اگه می‌خواست دستش رو بپوشونه که خب آستین‌هاش رو دور نمی‌انداخت.»
«کی گفته این هدیه اس؟ این تهدیده.»
دست کم گرفته بودمش.

«لوهان به نفعشه جونگین رو تو پر قو نگه داره و گرنه دیگه دوستش ندارم.»

خندیدم. تهدید خیلی بزرگیه. «لوهان چی؟ لوهان دوستت داره؟»

«بعید می‌دونم حتی اگه منو توی خیابون ببینه دو بار نگاه‌م کنه یا حتی اسمم رو بدونه»

دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم. «پس تهدید هیچ فایده‌ای نداره، باید بری سراغ کسی که لوهان هم علاقه‌ای بهش داشته باشه.»

پوزخندی زد «یعنی باید بلایی سرت بیارم؟»
چی؟ صبر کن... این پسر از کجا می‌دونه؟ پس چرا دیشب یه جوری رفتار کرد که انگار هیچی درباره‌ی لوهان و کلیسا نمی‌دونه؟ صحبتمون با برگشتن بک نصفه موند.

«واو سهون بالاخره داری با چانیول دوست می‌شی؟»
دستم رو به دیوار تکیه دادم و بلند شدم. «می‌شه این طوری گفت» سهون نخ بافت رو از سر میل‌ها فاصله داد و کامواش رو توی کیف چپوند. «حالا که برگشتی می‌تونم برم؟ فکر کنم به اندازه‌ی کافی مراقب دوست‌پسر عزیزت بوده‌م» بکهیون به رسم کره‌ای‌ها خم شد و احترام گذاشت. «ممنونم هیونگ نیم»

«این شکلی حرف نزن بهت نمیاد»

خمیازه‌ای کشیدم. «این الان مثلا مراقبم بوده؟» بک سبدی که دستش بود رو روی میز گذاشت. «زنده و سالمی پس می‌شه از واژه‌ی مثلا استفاده نکنیم چانیول» دوباره نشستم. گیلاس‌ها هنوز تو همون ظرف دیشبن. بک مچ سهون رو گرفت. «ولی هنوز فکر می‌کنم بهتره بمونی پیشمون سهون، می‌خوای تنهایی توی کلبه‌ت چیکار کنی؟»

«اینجا قراره چیکار کنم؟»

بکهیون بازوی من و بازوی سهون رو گرفت. «قراره بخوریم و آدم‌برفی درست کنیم و بازی کنیم.» پسر هلش داد و رو روی مبل دراز کشید. «من حاضر نیستم گرما رو ول کنم و برم بیرون که چند تا برف گرد رو، رو هم بچینم.» بک گوشه‌ی لب‌هاش رو به پایین متمایل کرد. «دیگه هیونگ من نیستی سهون»

نمی‌دونم بکهیون چند روز پیش هم اندازه‌ی الان کیوت بود یا چون پیش دوست صمیمیشه راحته. از توی جعبه پارچه‌ای برداشت و بازش کرد. سبزی تازه‌ای رو بیرون کشید. «اینا اورگانیکن. توی شهر قیمتش بیشتر از معمولی‌هاست ولی اینجا» با دیدن چهره‌ی بی‌تفاوت دو تا پسر روبه‌روش بیخیال حرفش شد. «می‌شه مثل آدم‌های معمولی زندگی کنیم؟ حداقل برای الان؟»

سرم رو پایین انداختم و پوزخندی زدم. «آدم‌ معمولی اینجا کیه؟ من یکی دو هفته پیش از یه گروه مافیایی قاچاق مواد فرار کردم. تو برای یه سازمان حمل و نقل جسد کار می‌کنی. من یه بیماری لاعلاج دارم که هر روز بدتر می‌شه.» به سهون اشاره کردم. «دوست صمیمیش که شاید یکی از تنها آدم‌های زندگیش بوده رو گرفتن و هر لحظه ممکنه بکشنش و تو به ما می‌گی معمولی باشیم؟» نگفتم که چند روز بعد از رد شدن یا دوست‌پسر جدید گرفتم.

سهون هم طرف من رو گرفت. «همچین حرف بی‌منطقی رو ازت انتظار نداشتم» بک چوب یکی از گیلاس‌ها رو کند و هسته‌ش رو با انگشت خال‌دارش در آورد و توی ظرف پرت کرد. «امروز یه ظهر برفی قشنگه که یه کاپل و دوست‌ صمیمیشون برای ناهار کنار هم جمع شدن» سهون دهن‌کجی ریزی کرد می‌خواست یه چیزی بگه ولی چون گوشیش زنگ خورد بیخیال شد. به اتاق رفت تا تنهایی صحبت کنه.

کیسه‌ی لوازم بازی دیروزی رو برداشت و روی میز جلوی من نشست. بیا پنتاگو بازی کنیم. یکی از تیله‌های تیره رو توی کف دستم گذاشت و مشتم رو بست. «تو تیله‌های چوبی رو بردار، من گیلاس‌ها رو»

یه گیلاس رو همون جایی گذاشت که دیشب بازی رو شروع کرد. «چانورت باورت می‌شه اینا یه زمانی زنده بودن؟» منظورش رو نمی‌فهمم.

«این چوب، یه روزی درخت گیلاس بوده، این گیلاس هنوز زنده اس. اگه آدم بود به چوب نگاه می‌کرد و سرنوشتش رو مرگ در نظر می‌گرفت. ولی ما قراره بکاریمشون و شاید یه روز بیایم اینجا و یه درخت بزرگ و تنومند شده باشن.»

نمی‌فهمم چرا انقدر سعی می‌کنه بهم انگیزه بده. با این انگیزه چه چیزی قراره تغییر کنه؟

«با اون چشم‌های درشتت اون شکلی بهم نگاه نکن، احساساتت رو دو برابر منعکس می‌کنن.»

اسمش رو زیر لب زمزمه کردم. «کیدو می‌شه... حتی اگه خوب بشم این زندگی یه گیلاس فاسد و کرم خورده اس» بوسه‌ای روی لبم گذاشت. «ولی شیرینی» دستم رو گرفت و بوسه‌هاش رو ادامه داد. با نوک ناخن کف دستم نوشت «پس بزار من اون کرم باشم» این شد یه حرف منطقی و قابل قبول.

با شنیدن صدای قدم‌هایی که از سمت اتاق اومد عقب کشید. «میای بریم آدم‌برفی بسازیم؟» سر تکون دادم و لباس‌های گرم بیشتری رو قبلی‌ها پوشیدم.

منظره‌ی بیرون برای چند لحظه زمان رو برام متوقف کرد. برف‌ها دونه دونه توی هوا چرخ می‌زنن و پایین می‌افتن و توی این دشت سفید غرق می‌شن. آسمون خاکستریه و تشخیص نمی‌دم نور از کدوم سمت فضا رو روشن کرده. درخت‌ها از جنگل یه گورخر راه‌راه قهوه‌ای سفید ساختن.

بکهیون گلوله‌ برفی درست کرد و به طرف سینه‌م هدف گرفت. دوران دبیرستان یه شب، طوفانی از برف اومد و فردا صبحش که برای بازی بیرون رفتم مریض شدم و روزها توی تخت افتاده بودم. شاید باید برگردم توی کلبه، نباید نصفه‌ی باقی مونده‌ی زمانمون رو هم سرماخورده باشم.

«بکیدو من یکم زود مریض می‌شم شاید بهتر باشه برگردم داخل»

حجم بیشتری برف رو برداشت و گلوله‌ی بزرگتر و گردتری درست کرد. «مشکلی نیست، با هم مریض می‌شیم. نمی‌شه که از ترس مریض شدن هیچ وقت هیچ جایی نرفت و هیچ کاری نکرد.»

زانوهام رو خم کردم و دست‌هام رو باز دو طرف زمین گذاشتم و برف‌ها رو مثل پارو بین دست‌هام گیر انداختم. نیازی ندارم گردش کنم. همه‌ش رو با یه حرکت بلند کردم و کنار بک ایستادم. قبل از اینکه همه‌شون رو بریزم روش مشتی بهش زد و همه‌شون رو پخش زمین کرد. «بیا آدم‌برفی‌مون رو همین جا بسازیم.»

به لکه‌ی برفی روی لباسم اشاره کردم و غر زدم. «می‌خواستم تلافی کنم.» خندید تلاشت رو بکن. روی زانو نشستم و برف رو مثل آب به سمتش پرتاب کردم. جا خالی داد. «برای گرفتن من باید تلاش بیشتری بکنی.»

توپ سفیدش رو روی زمین قل داد و برف‌های بیشتری رو بهش چسبوند. اگه دستکش دستم بود به جای کپه کردن این پنبه‌های سرد یه کره‌ی تمیز و صیقلی درست می‌کردم. نوک انگشت‌های خیسم رو تکوندم و توی جیبم فرو بردم. «خوناشام‌ها می‌تونن موقع دسر به جای ایس لولی ازشون بخورن»

بکهیون قهقهه زد. حرفم شوخی خنده داری نبود. «دست‌های سکسیت ازت دلخور می‌شن که این جوری درباره‌ش حرف می‌زنی.» بدون لبخند و جدی گفتم «نه نمی‌شن» لحنم اندازه‌ی هوا سرد بود. سریع و کوتاه خندید و صدای هاهای بلندش اکو شد. گونه‌های سرخش حساس و ظریف به نظر میان.

کارش رو متوقف کرد و کنار من اومد. دکمه‌ی یقه‌ش رو باز کرد. مچ دستم رو گرفت و زیر لباسش برد. انگشت‌هام آروم روی پوست گرمش نشست. «می‌تونی با قلب من گرمشون کنی»

اگه بگم تحت تاثیر مهارت‌های لاس زدنش قرار نگرفتم دروغ گفتم. «ولی این شکلی خودت فریز می‌شی کیدو» دستم دیگه‌م رو بلند کرد و روی پوست پهلوش گذاشت. «فقط داری یه آتیش رو خاموش می‌کنی» فرورفتگی و برجستگی دو تا جای سوختگی نزدیک هم رو حس می‌کنم. از تمام قد دستم بلندترن. نوازششون کردم.

پلک‌هاش رو بهم بست. نمی‌دونم سرمای دستم بهش شوک وارده کرده یا از لمس‌هام مورمورش می‌شه یا یه سری خاطره‌ی تلخ به مغزش نیش می‌زنه. نفس گرمش رو بیرون داد. زیر گردنم حسش کردم. نیاز دارم بدونم که چی به ذهنش رسید که بغلم کرد. این آغوش یه مفهوم، یه حسی رو توی خودش مخفی کرده که انگار پاراسنت گیرنده‌هاش رو خراب کرده.

کنار گوشم زمزمه کرد «انگار اولین باره که این پوست جدید هم جزوی از بدن منه.» من اون کسی هستم که داره گرم می‌کنه؟ یا کسیم که حرارت رو گرفته؟ حلقه‌ی دست‌هاش رو دور بدنم تنگ‌تر کرد. شونه‌م محل استراحت سرشه. مثل ابریه که داره خودش رو ترمیم می‌کنه.

دستم رو به سمت نافش کوچ دادم. پوستش مثل یه دشت بدون کابوس صافه. یه مرداب دیگه زیر دنده‌هاشه. با هر نفسش بالا و پایین می‌ره. انگار اون زخم‌ها متعلق به خودش نیستن. پرسیدم «کیمارا؟» حسش باید اون شکلی باشه.

«آلکتو»

اگه می‌دونستم چیه جوابی بهش می‌دادم. شونه‌هام رو گرفت و اندازه‌ی بازو‌هاش فاصله بین‌مون انداخت. «تو اون کتاب رو خوندی؟» جمله‌ش رو به انگلیسی بیان کرد و وقتی که داشت کلمه‌ی کتاب رو آخر حرفش می‌گفت تن صداش اوج گرفت و تاکید بیشتری کرد. «کدوم؟»
«همونی که درباره‌ی الهه‌های یونان باستانه و هر صفحه سه تا عکس از افسانه‌ها داره»

«اگه نخونده باشمش عواقبی داره؟»

خندید. «خودمم نخوندمش هیچ وقت. متنش سخت بود. فقط تصویرهاش رو به درد می‌خورد. دو سه برگه‌ی اول رو که خوندم تسلیم شدم. آلکتو اون اول بود. فکر کردم کیمارا هم یکی از اونا باشه»

خندیدم و توضیح دادم «بهش می‌خوره ولی یه کلمه‌ی فنیه. وقتی یه موجود زنده ژن یه موجود دیگه رو هم داشته باشه»

لب‌هاش رو بهم مالید. «آلکتو هم الهه‌ی انتقامیه که یه خشم پایان‌ناپذیر داره.»

سرم رو پایین انداختم. «اگه موقع مرگم کلیسا هنوز باشه، قطعا موقع مرگ خوشحال نیستم.»

«اگه فقط چند تا مدرک داشتیم که تحویل پلیس بدیم خودشون بقیه‌ی کارها رو انجام می‌دادن.»

اگه هنوز اونجا بودم شاید می‌تونستم یه چیزهایی گیر بیارم. یه مشت برف رو مچاله کرد. «برای الان فقط باید آدم برفی بسازیم.» سر تکون دادم.

دستم داشت برف‌ها رو شکل می‌داد ولی ذهنم دنبال یه ایده می‌گشت. اگه بتونم یه جوری برگردم اونجا و یه سری مدرک،‌ شاهد گیر بیارم و به یه شکلی رد خودم رو پاک کنم می‌تونم پلیس‌ها رو بفرستم اونجا بدون اینکه خودم گیر بیفتم. سوال احمقانه‌ای که جوابش رو می‌دونستم رو به زبون آوردم «کیدو به نظرت اگه زنگ بزنم به پلیس و بگم می‌خوام یه مورد قاچاق مواد مخدر رو گزارش بدم قبول می‌کنن؟»

گوله‌ای رو به طرفم انداخت. «این حرف ازت بعید بود پلیس، می‌رن اونجا رو می‌گردن و بعد چیزی پیدا نمی‌کنن و برمی‌گردن.»

به شوخی گفتم «حتی اگه تاکید کنم که دقیق بگردن؟»

خندید. «اعضاش بیشتر اوقات اونجا نیستن پس اگه پلیس بره سریع فرار می‌کنن. مواد هم بیشتر اوقات توی کلیسا نیست. من هیچ وقت نفهمیدم موادشون کجاست حتی هیچ وقت پاپا رو ندیدم.»

«دیدمش ولی قیافه‌ش رو همیشه می‌پوشونه.»

تیکه برفی رو با حرص روی تنه‌ی آدم‌برفی کوبید. «من نمی‌دونم تو کلیسا چه موقعیتی داشتی ولی این شکلی نیست که پلیس همین الان ندونه کلیسا چه غلطی می‌کنه. هیچ اسمی توی اون جهنم وجود نداره. مثل یه ویروس ناشناخته‌ن که همه جا رو پر کردن»

مخالفت کردم «اونا مثل ویروس نیستن. یه منبع دارن. اگه فقط یه مدرک یه سرنخ از اون مبنع داشتم تا الان صد بار پلیس از روی زمین پاکشون کرده بود»

«پاپا؟»

«کاش اون بود»

لگدی به برف‌ها زد. «به کیهان سوگند که  لعنت بهشون» نفس عمیقی کشید. به خودش غرولند کرد «بکهیون شش ساله از اون جهنم بیرونی، قرار خودت و دوست‌پسرت رو با فکرش خراب نکن» زیر لب پرسیدم «قرار؟»
«نیست؟»

«ما فقط داریم توی حیاط بازی می‌کنیم.»

هوفی کشید «پس بیا بریم یه قرار واقعی چانیول»


The Daed & The LyvingWhere stories live. Discover now