چانیول کل مدت ظهر و غروب رو خواب بود. فکر میکردم یه سرگرمی جالب باشه ولی انگار دارم با یه خونهی عروسکی بازی میکنم. موقع ناهار سعی کردم بیدارش کنم ولی تلاشهام بینتیجه موند. براش روی یه تیکه کاغذ چسبدار نوشتم «من میرم اطراف رو بگردم اگه بیدار شدی، شیری که توی یخچال هست رو گرم کن» ولی حتی بعد از برگشتنم هم بیدار نشد برای همین کاغذ رو کندم و مچاله کردم توی جیبم.
این اطراف به جز درختهای مردهی سفید یه دریاچه و یه جوی آب و یه پل چوبی هم بود. وقتی پهلوش خوب بشه میبرمش و همهی این راهها رو بهش نشون میدم. برفهای اینجا خیلی بکرن. دلم میخواست آدم برفی درست کنم ولی فکر کردم بهتر میشه اگه با هم درستش کنیم.
دلم یه قرار دو نفره میخواد. از وقتی از کلیسا در رفتم دنبال پارتنر میگردم. اون لعنتیا اگه این بلا رو سر بدنم نیاورده بودن انقدر مشکل نداشتم. هشتاد درصد کسایی ممکن بود یه چیزی بینمون به وجود بیاد با دیدن پوستم فرار کردن. دردی که اون زمان کشیدم تو چند روز خوب شد ولی این تنهاییای که بهم تحمیل کرده هنوز میسوزه.
تنها دلیلی که باعث میشه به رابطه با چان فکر کنم پاراسنتیه که داره. اگه سلامتی کامل داشت قطعا تحت هیچ شرایطی سراغ یکی مثل من نمیاومد. با بدن و چهرهای که اون داره میتونه هر کسی، تاکید میکنم هر کسی که بخواد رو به دست بیاره. کاش حداقل تو این زمانی که حالش تا حدی خوبه تظاهر کنه پارتنرمه. من واقعا دلم خوشگذرونی کاپلها رو میخواد. دفعهی اول که دیدمش فقط به فکر سکس بودم. الان نیاز به یه رابطهی سه هفتهای دارم.
امیدوارم در بدترین حالت بیماریش آروم پیشرفت کنه یا در بهترین شرایط سریع پسرفت کنه و تو ایدهآلترین احتمال خوب بشه. امروز صبح میتونستم ناامیدی رو توی چهرهش بخونم. روحیهای برات باقی نمیمونه اگه بدنت رو ببینی که داره تدریجی نابود میشه. من تقریبا یه دروغ دیگه هم بهش گفتم.
اون سال که تازه بزرگسال شده بودم برای یه ماه علائمش رو داشتم ولی بعد از اون اتفاق همهش تو یه شب از بین رفت. نمیتونم خودم رو یه بهبودیافته بدونم. اگه برای من اتفاق افتاد شاید برای اون هم بشه. من چند نفر دیگه رو مثل خودم میشناسم ولی هر روز یه آمار چند هزار نفری از کشتهها منتشر میشه.
توی انبار هیزم، یه عصای چوبی پیدا کردم که تا دندههام قدش بود. شاید این تو راه رفتن کمکش کنه و مجبور نباشه دستش رو به هر دیواری که میرسه دراز کنه. زیر مخزن آب حموم رو روشن کردم و برگشتم خونه. این سری زغالها کمتر لباسهام رو سیاه کردن. آب سبز رنگ توی قابلمه و سبزیجات معلقش رو هم زدم. باید چیزهای بیشتری توش بریزم. آهی کشیدم. اخبار امروز از قبلیها دلسرد کنندهتر بود. تقریبا شصت هزار نفر به کما رفتن.
لعنتی... هویجی که توی دستم بود رو با قدرت بیشتری خرد کردم. چانورت باید سرما هم خورده باشه. توی کلیسا اگه سوپ درست میکردم آدمهای بیشتری توی سالن غذاخوری میاومدن. نمیدونم بخاطر خودم میاومدن یا دست پختم. شاید هم جفتشون به یه اندازه دلیل شلوغی بودن.
VOUS LISEZ
The Daed & The Lyving
Fanfiction"آدم غیرقابل اعتماد از روی قصد دروغ میگه و فریب میده، هدف داره. بهم گفت چانیول مرده. حالا، دوباره متن رو بخون." "شغلش جمع کردن جسد از توی شهر بود. ده سال پیش، شیوع یه بیماری لاعلاج همهی دنیا رو بردهی خودش کرد و با وجود آمار تلفات بالا هیچ دکتری...