فکر میکردم خوابیدن حالم رو بهتر کنه ولی الان حتی بیشتر از صبح خستهم. لباسهام رو درآوردم و توی وان آبی که بکهیون گرمش کرده بود نشستم. پلکهام رو بستم. دارم با باقی موندهی زندگیم چیکار میکنم؟ کاش حداقل یه حرکت تاثیرگذار توی زندگیم انجام داده بودم. چیزی که باعث بشه بعد من آدمها به خوبی ازم یاد کنن. دوست دارم بدونم وقتی مردم آدمهایی که میان کنار تابوتم به چی فکر میکنن، چی بهم میگن؟ حرفی دارن که آرزو کنن کاش وقتی بودم بهم میگفتن؟
با صدای بشکن چشمهام رو باز کردم. بکهیون پرسید «درد داری؟ کمک میخوای؟»
«فقط خستهم.»
صابونی رو کنار لبهی وان گذاشت. دفعهی قبلی که دیدمش کرم بود ولی الان بیشتر به سفید میخوره. پاراسنت لعنتی...
این بار هم لباسهاش رو درنیاورده. انقدر از بدنش بدش میاد؟ مگه تا چه حد بدنش از جای زخم پر شده؟ گفتم «لباسهات رو» وسط حرفم پرید. «هنوز زوده» به بدن برهنهی خودم اشاره کردم. «من زود شروع کردم. اشکالی نداره اگه تو هم صبر نکنی» پلکهاش رو بست. «زوده.»
با لباس توی وان روی پای من نشست. اسمش رو زمزمه کردم. مردمکهاش رو از چشمهام گرفت و به لبهام داد. میتونم تشنگی توی نگاهش رو ببینم. میخواد بهم نزدیکتر بشه. پرسیدم. «اگه مردم و اومدی کنار تابوتم» وسط حرفم پرید «به این زودی نمیر!» و لبهاش رو روی لبهام گذاشت.
این چندمین بوسهش با من توی این هفته اس؟ کمکم دارم شک میکنم نکنه منحرفی چیزیه؟ داره از حالت طبیعی خارج میشه. دستم رو روی لباس خیسش که به قفسهی سینهش چسبیده بود گذاشتم. میخواستم هلش بدم عقب ولی انگشتهام رو گرفت و روی پهلوش متوقف شد.
شاید هم مریضه؟ نکنه ایدز داره؟ بالاخره بیخیال لبهام شد. مثل یه ضدحال پرسیدم «چرا انقدر اهل بوسهای؟» شونه بالا انداخت. «همه نیستن؟» زبونش رو روی لبش کشید و نفسش گرمش رو بیرون داد. «خوشت نمیاد؟» سرم رو به چپ و راست تکون دادم. «فقط عجیبی برام» مشتی به سطح آب زد. فکر کنم اولین باره مهارتهای اجتماعیش روی کسی جواب نداده.
«چشمهام رو میبندم، یه نگاه ریزی به بدنم بنداز.»
«واسهی چی؟»
«که جواب رفتارهای عجیبم رو بگیری»
منظورم رو اشتباه گرفته. «چرا چشمهات رو میبندی؟»
خندید. «نمیتونم به بدنم نگاه کنم.»
یعنی انقدر ردشون بده که خودش هم نمیتونه بهشون نگاه کنه؟ درخواستش رو قبول کردم. پلکهاش رو بهم فشار میده. از حالت آروم و بیخیال قبلیش دراومده. جای زخمهای روی قلب به این راحتی خوب نمیشه. گیرهی یقهش رو باز کردم و پارچه رو از پوستش فاصله دادم. تتوی مردهی شمارهی چهارش نزدیک قلب فیزیکیشه.
زیرسینهش یه جای سوختگی درجه سه به اندازهی دو تا انگشت من هست. یه رد دیگه دقیقا شبیه همین نزدیک ترقوهش میدرخشه. زیر گردنش یه رد دراز و باریک هست که شباهتی به بقیه نداره. نمیخوام دیگه بهشون نگاه کنم. تمام بدنش باید پر از اونا باشه. شت... شبیه اون نقاشیه؛ همونی که مدتها بالای تختم آویزون بود.
فاک... حالا یادم اومد که بکهیون توی کلیسا کی بود. دستم رو روی دهن بازم گذاشتم. اون همون کسیه که به صلیب کشیده شد و فرار کرد. پسری که توی سالن اصلی بهش بسته شد و بدنش رو با شلاق داغ سوزوندن. از تصور دوبارهی اون اتفاق اخمهام رو تو هم کشیدم. من اون زمان توی کلیسا نبودم، هنوز چند روز از زندگی خوبم مونده بود.
چشمهاش رو باز کرد. «تو هم بدت اومد؟ میخوای بری؟» سرم رو پایین انداختم. قضیه اون نیست. «من...» مرددم که حرفم رو بزنم یا نه.
«به جای زخم فوبیا داری؟»
خندیدم. حتی نمیتونه به چیزی که توی ذهنمه نزدیک بشه. لبهام رو بهم مالیدم. با یادآوری خاطرات اون زمان آهی کشیدم.
«اگه میخوای بری مجبورت نمیکنم بمونی... درکت میکنم من حتی خودمم نمیتونم به شون نگاه کنم.»
شجاعتمو جمع کردم و جملهم رو تو چند ثانیه گفتم. «توی کلیسا من صاحب بعدی اتاقت بودم.»
تعجب توی صورتش با بالا رفتن ابروهاش مشخص شد. «چی؟»
«یه تابلوی نقاشی سفید بالای تختم آویزون بود. طرح سیاه بدن برهنهای که اندام تناسلیش رو با یه تیکه پارچه پوشونده بودن و با طناب به صلیب بسته شده بود»
نمیخواستم ادامهش رو توصیف کنم ولی بکهیون با بیرحمی به زبون آورد. «و پر طرح زخم سرخ بود؛ زخمهایی که با خون واقعی کشیده شده بودن» ساکت موندم.
خندید. «باید اون رو میانداختی دور، وقتی میکشیدمش زیادی عصبانی و ناراحت بودم.» الان گوشههای دهنش رو بالا برد و دندونهاش رو نشون داد و خندید؟ این دیگه کدوم روش کنار اومدن با تروماست؟ از تو وان بلند شد و آب روی بدن و صورتش رو تکوند. «اذیتت نمیکنم. کارت رو انجام بده.»
قدمهای تندی به طرف در برداشت. میخواستم بهش بگم بمونه ولی صدایی از دهنم در نیومد. در رو که باز کرد موجی از هوای سرد داخل اومد و بخارهای عزیز اینجا بیرون رفتن. هال تاریکه و بکهیون سر جاش خشک شده. «چیزی شده؟ اگه نه میشه در رو ببندی سرده»
با انگشت به چیزی اون بیرون اشاره کرد. «در بازه»
«دارم میبینم»
«نه در اصلی، ورودی خونه بازه و شومینهها خاموشن.»
تو دلم گفتم «و چراغها»
«چانورت حواست به خودت باشه من میرم خونه چک کنم. یه نفر اومده اینجا»
دندونهام رو روی هم ساییدم. یا کلیساست یا صاحب نامهها. نمیشد آخر زندگیم تو آرامش باشم؟ دیگه داره از حالت شوخی درمیاد. مگه قرار نبود پاپا سرش به کار خودش باشه؟ کیدو وقتی رفت در رو پشت سرش کوبید. خیلی زود برگشت. به نظرم میاد نگران من و تنها گذاشتنم بوده. انگار توی ذهنش یه نفر دقیقا پشت حموم ایستاده و منتظره اون بره تا منو بکشه.
«نمیتونم تنهات بزارم بیا با هم بریم»
با کمک لبهی وان ایستادم و لباسهای کثیف قبلیم رو دوباره تنم کردم. مشکلی نداشتم اگه یه نفر اینجا بهم چاقو میزد چون پوشیدن این لباسها روی بدن خیس از اون هم بدتره و من به هر حال قراره بمیرم.
نباید به مرگ فکر کنم. همه میمیرن هیچ کس نیست که تا ابد مونده باشه. برای من هم فقط چند ماه دیگه اس. نفس عمیقی کشیدم و دست بکهیون رو گرفتم.
YOU ARE READING
The Daed & The Lyving
Fanfiction"آدم غیرقابل اعتماد از روی قصد دروغ میگه و فریب میده، هدف داره. بهم گفت چانیول مرده. حالا، دوباره متن رو بخون." "شغلش جمع کردن جسد از توی شهر بود. ده سال پیش، شیوع یه بیماری لاعلاج همهی دنیا رو بردهی خودش کرد و با وجود آمار تلفات بالا هیچ دکتری...