صبح که بیدار شدم کیدو پیشم نبود ولی صدای تقتق از آشپزخونه میاومد. یه چیزی شبیه برخورد چاقو و قاشق. هوا در حدی سرد بود که جرئت نکردم از زیر پتو بیام بیرون. حتی حواسم رو جمع کردم که اندازهی یه باریکهی نور هم هوا زیرش نیاد، بعد یادم افتاد که دیشب نزدیک شومینه خوابیدیم و طبیعی نیست که انقدر سرد باشه.
بوی شک غرایز حیوانیم رو بیدار و مغزم رو مجبور کرد که اطرافش رو چک کنه. پتو رو کنار زدم و نشستم. پهلوم تیر کشید. انگار وضعیتش از دیشب هم بدتر شده. پنجره بازه و شومینه خاموشه. به بکهیون نمیخوره انقدر دیوونه باشه که همچین حرکتی رو بزنه. دستم رو به لبهی تخت گرفتم و بلند شدم.
عضلاتم هنوز توی خواب و بیداری به سر میبرن. فقط درد هوشیاره. چشمهام رو مالیدم و ایستادم. اگه باد سرد نمیوزید ممکن بود پنجره رو با تابلوی نقاشی زمستونی که توی اتاق پدر و مادرم آویزون بود اشتباه بگیرم.اون زمان که کره بودم به ندرت برفی به با این ابعاد میدیدم. وقتی مادرم خواهرم رو حامله بود برف قدرتمندی بارید، هنوز هم حجمش از این کمتر بود، ولی مادرم بخاطر بارداریش نتونست اون شکلی که دلش میخواست ازش لذت ببره برای همین پدرم اون رو خرید.
اون روزها، بخصوص توی تابستونهای گرم، خودم و خانوادهم رو تو یه جنگل سفید تصور میکردم. الان اینجام ولی تنها. انبوهی از درختهای بدون برگ، با شاخههایی که ازشون قندیل آویزونه جلوی چشمهامه. نفس گرمم رو بیرون دادم. بخار بازدمم بهم یادآوری کرد باید پنجره رو ببندم. دوباره روی تخت نشستم. صدای خشخش کاغذی از کنارم بلند شد.
پتو رو کنار زدم و پاکتنامهی سیاهی مثل یه شبح چشمک زد. شت... من این شت رو یادم میاد. اون مال کلیساست. اون طرح و نقش اکلیلی طلایی هیچ وقتی از زشتی محتوای داخلش کم نکرد. نفس عمیقی کشیدم. اونا چطوری ما رو پیدا کردن؟ برش داشتم. یه عطر قوی روشه. عطر گرونی نیست. من این لعنتی رو قبلا حس کردهم.
پلکهام رو بستم و رایحهش رو با یه دم بلعیدم. یه سری خاطرات محو داره توی سرم نقش میبنده. توی سالن اصلی کلیسا بودیم. عطر بوی افتخار میده. یادم اومد. کیونگسو با تمام وجودش برام دست میزد. هنوز فراموشش نکردم. اون روزی بود که به مقام اسقف رسیدم. من لبخند نمیزدم ولی آدمهای کلیسا میگفتن خیلی خوششانس و نابغه بودم که تو کمتر از یک سال با اون سن کم به اون مقام رسیدم. من به عالی و بینظیر انجام دادن یه کار اشتباه افتخار نمیکنم. من فقط میخواستم قویتر بشم تا آزادی بیشتری داشته باشم.
فاک... الان یادم اومد اون روز وقتی کاردینال راست بهم نزدیک شد تا مهرم رو بهم بده این بو رو میداد. بعد از اون هم هر بار میدیدمش همین رایحه رو داشت. نامه از دستم افتاد. اون لعنتی مال کاردیناله. اون نفر دوم جایگاه قدرت کلیسا و دست راست پاپای اصلیه. آب دهنم رو قورت دادم. اون یه سیاستمند واقعیه. حتی مستقیم نیومده سراغ من، نامه فرستاده. بازش کردم.
{مردهی شماره شصت و یک امیدوارم زندگی زیبایی توی جهنم داشته باشی. خبردار شدم که به پاراسنت دچار شدی. خبر تلخ و ناراحت کنندهای برای همهی ما بود. ما اخیرا داریم روی درمانش کار میکنیم و به نتایج قابل قبولی هم رسیدیم. خوشحال میشدیم اگه میتونستیم کمکت کنیم تا درد و رنجت کم بشه ولی هیچ چیزی بدون بها داده و گرفته نمیشه. بهای درمان یه زندگی گرفتن یه زندگی دیگه اس. اگه مردهی شمارهی چهار رو بهمون بدی میتونی تحت حمایت ما تحت درمان قرار بگیری
دوستدار تو مردهی شمارهی هفت}
مرده؟ کاردینال از کلیسا فرار کرده؟ شمارهی هفت؟ قبل از من؟ قبل از فرارم اون مرد رو دیده بودم. حتما مال اون نیست. امکان نداره کسی من رو بشناسه و سعی کنه با همچین نامهی احمقانهای گولم بزنه. من اونقدر آدم مهمی نیستم که کسی درمان یه مریضی که تمام زمین رو سالهاست درگیر کرده و روزانه کشته میده رو بیاد بهم بده.
راه درمان انقدر موضوع مهم و حساسیه که زندگی من و بکهیون روی هم انقدر ارزشمند نیست. هوف... میخوام یه احتمال دیگه رو در نظر بگیرم. کلیسا بکهیون رو یا منو میخواد و آدرس ما رو داره پس چرا نباید مستقیم بیاد سراغمون و یه تیر توی سرمون شلیک نکنه؟ اگه منو به عنوان یه موش آزمایشی واسهی تست داروها بخوان هم به دردسرش نمیارزه. تو هر خیابون حداقل پنج نفر مریضن. اگه بخوان ازم انتقام بگیرن گزینهی بهتر اینه که دستگیر و شکنجهم کنن.
ما هنوز یه فایدهای براشون داریم ولی من در ظاهر هیچ کار خاص و عجیب و غریبی اونجا انجام نمیدادم. شاید بکهیون فرد قدرتمندی بوده. اگه انقدر خفن بوده که کلیسا هنوز بهش نیازمنده چرا خودشون نمیرن سراغش؟ چه کاری از من برمیآد؟ نامه رو دوباره خوندم.
این قطعا برای کلیساست ولی نمیتونه برای کلیسا باشه. اونا خشونت ردپاشونه. یه نامهی تهدیدآمیز روش اونا نیست. نوک انگشتم رو دور نوشتهی مرده چند بار کشیدم. اون یه عضو سابقه. مثل من و بک. صدای قدمهای کیدو رو میشنوم. چندین بار تاش زدم و اون روی توی جیبم گذاشتم.
- صبحونه رو آماده کردم. اگه زود نیای سرد میشه.
تکونی به خودم دادم. پهلوم بیشتر از دیشب درد میکنه. میترسم اون عضو کلیسا که تا اینجا اومده دوباره به کبودیم آسیب زده باشه. «میشه بیاریش اینجا کیدو؟»
- اگه کیدو صدام نمیزدی به خواستهت احترام میزاشتم.
- اگه احترام نزاری آخرین خواستهم میشه.
نگاهش بهم میگه حرفی که زدم خندهدار نبوده، یا میتونسته خندهدار باشه ولی نیست. روی پاشنهی پاش چرخید و رفت. با یه سینی برگشت. اون رو لبهی شومینه گذاشت. رولت تخم مرغه با قهوه و نون تست برشته. یه مادهی عسل مانند هم تو یه کاسهی چوبیه.
- باید خوشحال باشی که حتی اینجا هم میشه غذای آماده سفارش داد.
اینترنت داریم؟ اون موقع گوشیم رو بیخیال شدم. شکستنش زیادهروی بود. زمزمه کردم. «برات جالب نیست که یه نفر تو دوران تکنولوژی تلفن همراه نداشته باشه؟»
ابرویی بالا انداخت. «ما تو دهکدهی آمیشها زندگی میکنیم.» پشت گوشم رو مالیدم. «منظورم خودمم... باورم نمیشه این همه مدت بدون گوشی زندگی کردم» منظورم یه هفته اس.
- تو که گوشی نداشتی چرا دیروز وقتی اومدیم اینجا انقدر ناراحت شدی؟
- تکنولوژی که فقط تلفن نیست.
خندید. لبهاش مثل دروازهی ورودی یه قصر پر زرق و برق میمونه. سرش رو پایین انداخت. روی نون با قاشق عسل مالید. گازی بهش زد. تنها صدایی که میاد سوختن هیزم و خشخش جوییدنشه. شهر هیچ وقت انقدر ساکت نیست. همیشه ماشینها از وسط خیابون رد میشن، پرندهها به زبونی که نمیفهمم میخونن، یه همسایهی بیادب هست که صدای آهنگش رو تا آخرین درجه بلند میکنه، گاهی اوقات هم دو نفر توی کوچه دعواشون میشه. ولی اینجا فقط من و کیدو هستیم و آتیش و برف. دو تا دروغگو و دو تا متضاد.
اگه من نامه گرفتم احتمالا تنها کسی نیستم که اون رو گرفته. اگه یه نفر به دنبال بکهیون به من پیام داده، باید به خودش هم داده باشه. یعنی الان جفتمون داریم دروغ میگیم. اگه بهش بگم بعید میدونم باورم کنه. ممکنه فقط یه چاقو دربیاره و توی کبودیم فرو کنه. باورم نمیشه تو یه جمع دو نفره اونی که ضعیفتره منم.
به نون تستش نصفهش اشاره کرد. «تو هم مربا میخوای؟»
- مربا؟ من فکر میکردم عسله.
سرفهای کرد. «تا حالا عسل صورتی تو زندگیت دیدی؟» چی؟ صورتی؟ مگه این رنگ عسلی نیست؟ فکر کنم چهرهم کاملا متعجب شده چون پرسید «بهم نگو که اینو همرنگ عسل دیدی» یه قاشق ازش رو بالا آورد و خم کرد تا چکهچکه توی کاسه برگرده. اون رو صورتی نمیبینم. شاید دقیق شبیه عسل نباشه ولی قطعا صورتی نیست. «خیلی کمرنگتر از صورتیه.»
قاشق رو جلوی بینیم گرفت. «بوی توتفرنگی و شکرش رو حس میکنی؟» نفس عمیقی کشیدم. درسته بوی مربا میده نه عسل. سر تکون دادم. آهی کشید. «مگه چند وقته که مریضی؟ برای اینکه رو بیناییت اثر گذاشته باشه خیلی زود نیست؟»
شت... صورتم رو با دستهام پوشوندم. اینکه دنیا رنگش رو از دست داده بخاطر زمستون نیست بخاطر پاراسنته. «مقالهها میگفتن بیشتر از این وقت دارم.» از این موقعها که مرگ انقدر بهم نزدیک میاد متنفرم. شاید حتی سه ماه هم برام نمونده باشه. یه روزشمار دو رقمی تا روز مرگم مونده. تو این ده سال وقتی بیماری رو میدیدم انقدر واقعی به نظر نمیرسید.
روی زانوهاش ایستاد و بهم نزدیکتر شد. مچ دستهام رو گرفت و به سمت خودش گرفت. زبونش رو روی لبش کشید. دنبال جمله برای دلداری میگرده؟ آهی کشیدم و بغضم رو قبل از اینکه بزرگ بشه قورت دادم. «خوبم.» از نگاه کردن به چشمهاش خودداری کردم. مردمکهام هیچ وقت توی دروغ گفتن یاریم نمیکنن.
اسمم رو به آرومی آب شدن بلور برف به زبون آورد. «چانیول...» ادامهی حرفش رو خورد؛ شاید هم اون رو توی لبهاش مخفی کرد و من رو بوسید. نمیفهمم چرا مثل پارتنرم رفتار میکنه. حتی یه هفته هم نیست که منو میشناسه. مرگ و زندگیم هیچ تاثیری روش نداره. سال دیگه اون حتی اسمی که با این احساس به زبون آورده رو یادش نمیاد ولی خاکستر من تو یه قبرستون تو یه کاسهی چینی دربسته یخ زده.
فکر کنم یه قطره اشک از گوشهی چشمم چکید چون لبهام رو بیخیال شد و اون جا رو بوسید. غر زدم. «نمیفهممت چرا مثل معشوقهم واکنش نشون میدی» در حدی که بتونه به چشمهام خیره بشه عقب رفت. «چون هستم.»
«دروغگو»
دستش رو روی نامهی توی جیبم گذاشت. شت... دربارهش فهمیده. «دروغ گفتی که خوبی. اگه میتونیم واسهی چیزهای بد دروغ بگیم چرا برای چیزهای خوب نگیم؟» به برفهای بیرون اشاره کرد. «ما یه کاپل برفی هستیم. عشق آدم برفیها حتی اگه زود آب بشه ارزشش رو داره»
«نمیفهمم چرا برای بدست آوردن من انقدر تلاش میکنی... اگه تو خیابون یه شهر راه بری آدمهای بهتر از من زیاد میبینی.» انگشت اشارهش رو روی لبهام گذاشت. «هیس چانورت... این قانون رو یادت باشه تو یه مذاکره نزدن حرف اشتباه از گفتن جملهی درست مهمتره.»
«یادم باشه تو این دو ماه آخر زندگیم حتما از نصیحتت استفاده کنم.» بهم دستور داد. «قهوهت رو قبل از اینکه سرد بشه بنوش.» بعد مال خودش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
فکرم رو زمزمه کردم. تند تند پلک زدم. «کیدو تو نمیدونی نزدیک مرگ بودن چه حسی داره» همون لحظه در رو کوبید و برگشت. «برات مسکن آوردم.» سر جای قبلیش نشست. ترجیح میدادم با عزرائیلی که پشت در منتظرم مونده تنها باشم. شاید دفعهی بعدی بویاییم رو از دست بدم.
گونهم رو نوازش کرد. «خبرها رو خوندی؟ از هر هزار نفری که این پاراسنت داره یه نفر خوب میشه.» دستش رو کنار زدم. «چه عدد امیدوار کنندهای» ساکت شد. نون تستی برداشت و به مربا آغشته کرد.
«اون زمان که از هر بیست هزار نفر یکی خوب میشد، من شانس رو از نوزده هزار و نهصد و نود و نه نفر گرفتم.» چی؟ اون یه بهبودیافته اس؟ سرفهای کردم. ادامه داد. «اگه یه روز عاشقت شدم داستانش رو برات تعریف میکنم.» یا دروغ میگه یا راه حلش رو نمیدونه. «یه دروغ جدید؟»
«راه درمانش رو نمیدونم ولی داستان هر روز زندگی کسی که خوب شده رو دارم.» نون رو جلو گرفت. «قبول میکنی؟» جملهش رو توی ذهنم تصحیح کردم. قبولم میکنی؟ من چیزی برای از دست دادن ندارم. موقع گرفتنش، انگشتهاش رو نوازش کردم. «طرفت میمونم.» زبونش رو روی لبش کشید. مثل بچهها خندید. «امروز رو استراحت کن ولی فردا باید بیای بریم برف بازی کنیم.»
بهم قرص مسکنی داد و تنهام گذاشت. خوابآوره. نمیتونم تصمیم بگیرم که بخورمش یا نه. اگه من نامه گرفتم اون هم گرفته. اگه از من اون رو خواستن باید از اون هم من رو خواسته باشن. در ازای چی؟ شاید جای من بهش پول بدن، شاید با اون دوستش تهدیدش کرده باشن. این نمیتونه کار کلیسا باشه. ما دو تا سودی برای کسی داریم. فردی که یه زمانی عضو کلیسا بوده. وجه اشتراک ما خواستهی اونه.
جلد آلومینیومی قرص رو پاره کردم. نباید به این بهونه که قراره... هوف... به این بهونه که مریضم بذارم ترس بهم حکومت کنه. دستم رو روی زانوم گذاشتم و ایستادم. این سفید کوچولوی توی دستم رو بین برفها پرت میکنم و بقیهی روز رو میخوابم. شاید بهتر شدم.

YOU ARE READING
The Daed & The Lyving
Fanfiction"آدم غیرقابل اعتماد از روی قصد دروغ میگه و فریب میده، هدف داره. بهم گفت چانیول مرده. حالا، دوباره متن رو بخون." "شغلش جمع کردن جسد از توی شهر بود. ده سال پیش، شیوع یه بیماری لاعلاج همهی دنیا رو بردهی خودش کرد و با وجود آمار تلفات بالا هیچ دکتری...