از رفتار بکهیون لجم میگیره. چرا همیشه یه جوری رفتار میکنه که انگار هیچ موجود خوبی توی کلیسا پیدا نمیشه. دیشب در حدی از دستم عصبانی بود که انگار اشتباه کردم تو سرما رفتم دنبالش. به اندازهی کافی از دیدن دو تا جسد ناراحت بودم که موقع شروع کارمون ول کنم و برم. توی ایستگاه اتوبوس نشستم و به مینجون زنگ زدم. پرسیدم «میای اینجا؟»
«از وقتی از کلیسا رفتی دیگه دستور نمیدی. اگه میخوای باهات بخوابم به آدم درستش زنگ نزدی»
در جوابش خندیدم. حس عجیبی داشتم که تو یه فضای برفی و تاریک بلند میخندم. «الان دوستپسر دارم.» نوبت اون بود که بخنده. «یه ماه شده رفتی؟ واقعا میخوام داستانت رو بشنوم. میدونه دربارهی کلیسا؟ بهش دروغ که نگفتی؟»
«برات آدرس رو میفرستم. با ماشین بیا چون میخوام تا یه جایی من رو برسونی.»
زیاد منتظر نموندم. خبر قرار گذاشتنم انقدر براش جالب و هیجان انگیز بود که با یه استایل عجیب و لباسهایی که رنگشون به هم نمیخورد سراغم اومد. صندلی کنار راننده نشستم.
«فکر نمیکردم هیچ وقت توی زندگیم بشنوم که داری قرار میذاری و به نفر متعهد شدی. کی هست؟»
«هممم» کنجکاو نگهش داشتم. «یادته اولین بار که منو دیدی یه سبد از جلد آبنبات خورده شده روم ریختی»
«بحثش رو نکش وسط. یازده سالم بود.»
«گفتی چرا جای اون رو گرفتم؟»
دستش رو جلوی دهنش گرفت و با چشمهای گرد برای لحظهای بهم نگاه کرد ولی بعد دوباره حواسش رو به جاده داد. «داری با گناهکار قرار میذاری؟ باورم نمیشه. نگو از کلیسا رفتی دنبال اون» سر تکون دادم. «آره بکهیونه ولی تا چند روز بعد از دیدارمون خبر نداشتم اونه. نرفته بودم دنبال اون.»
«چه شانسی مثل یه سرنوشت مقدر شده میمونه»
اخمی کردم. «تا حالا بهت نگفتم جلوی من از این خرافات حرف نزنی؟ شاید از عمد اومده باشه دنبالم.»
«ولی خیلی وقته هیچ ارتباطی با کلیسا نداشته. حتی با هیچ کدوم از اهالی حرفم نزده... دلم براش تنگ شده.»
شنیدن خبری از بکهیون خیلی خوشحالش کرد. همهش منتظر بود زودتر صبح بشه تا اون رو ببینه.
باورم نمیشه که بکهیون انقدر راحت ذوقش رو خاموش کرده باشه. حتی مینجون رو نشناخت. احتمال همچین چیزی رو هم نمیدادم. نباید حتی یه بار هم بهش اعتماد کنم و همیشه و هر ثانیه همهی احتمالها و فرضیهها رو در نظر بگیرم. هوف...
از اون بدتر نمیفهمم لوهان چه چرت و پرتی داره میگه. واقعا که انتظار نداره بک برگرده کلیسا؟ موهام رو بهم ریختم. «لوهان؟ بدن بکهیون رو دیدی؟ اگه دست کلیسا بهش برسه زنده نمیذارنش» قهقهه زد. «حتی خودت هم این حرف رو باور نداری انجل» سوالم رو تکرار کردم. «بدنش رو دیدی؟» پوزخندی زد. «مگه دوستپسرشم؟»
کیدو دندونهاش رو بهم فشار داد. «من برنمیگردم اونجا، اگه میخواستی روی زندگیم ریسک کنی باید یه کار مهمتر از بازی ازم میخواستی»
«گناهکار، هیچ کس بیشتر از تو از اونجا متنفر نیست و هیچ کس بیشتر از تو اونجا رو نمیشناسه. میتونم شرط ببندم میتونی چشم بسته توی ساختمونش بچرخی و کسی نفهمه»
«آره میتونم. وقتی میتونم مخفی باشم چرا کاری کنم که منو ببینن؟»
کیونگسو بین حرفشون پرید «چون پاپا دوستت داره.» نگاهی به من انداخت. گفتم. «اینکه دوستپسر بکم دلیل نمیشه کاری در مقابل اون مرد از دستم بربیاد.» سهون طبق انتظار طرف کیدو رو گرفت «نمیشه به جاش این پسره بره؟ به هر حال که مریضی.»
لو گازی به هات داگی که دستش بود زد. «من خودم ازش خواستم که بیاد بیرون» دروغ میگه. خبر داشتم که یه کارهایی مخفیانه انجام میده ولی خیلی وقت از آخرین صحبتمون میگذشت. پارسال سرم داد زد از جلوی چشمهاش گم شم. منظورش اون موقع اس؟ اگه من رو توی کلیسا لازم داشت وقتی اونجا بودم نقشهش رو میگفت.
سهون با چشمهای سردش اخم کرد. «چرا؟» شبیه اون پسری نیست که تا همین یکی دو روز پیش با عشق دربارهی لو حرف میزد.
«زیادی طرف پاپاست. حتی دروغ میگه از کلیسا فرار کرده. صبح قبل رفتن به پاپا گفت من دارم میرم هیونگ، دیگه بر نمیگردم.»
این چیزی نبود که گفتم ولی شاید مفهومش همین بود. یعنی پاپا این شکلی برای دوستپسرش اتفاقها رو تعریف میکنه؟ یه جور آرامش رو توی صورت سهون حس میکنم. انگار خیالش راحت شده باشه. نمیفهممش.
کیدو شونههام رو گرفت. داره ناخنهاش رو توی پوستم فرو میکنه. از دستم عصبانیه. «لوهان چی میگه پلیس؟» توضیح دادم. «پاپا یکی از دوستهات بود تو کلیسا، وقتی رفتی نقشهی انتقام ریخت و اونجا رو تحت کنترل گرفتیم.» فریاد زد. «من توی اون جهنم هیچ دوستی نداشتم.»
همهی اون کسایی که پیش من از نبودش حرفش میزدن و دلتنگی میکردن هیچی نبودن؟ صبر کن مینجون کجاست؟ ایستادم. «مینجون نیومد داخل؟»
کیونگ پرسید «مینجون؟»
«جینمری»
دنبالش بیرون رفتم. ماشینش هنوز اینجاست. با کف دست به شیشههاش کوبیدم. صدایی بلند نشد. دستگیره رو کشیدم و در رو باز کردم. روی صندلی راننده نشسته و سرش رو فرمون تکیه داده. زیر لب گفت «بکهیون حتی من رو یادش نمیاد. من جوری دوستش داشتم انگار برادر بزرگترمه»
«اون کیدوی بیفکر رو بیخیال شو. کاردینال هم اینجاست. خوشحال میشن از دیدنت»
«همون شکلی که بکهیون شد؟»
«شایدم یادش میاد فقط انقدر تغییر کردی که نتونسته بشناستت»
بیرغبت بلند شد. «امیدوارم حدست درست باشه»
وقتی برگشتیم خونه، لوهان با دیدنش ابرویی بالا انداخت. «بهت نمیخورد به خیانت کردن علاقه داشته باشی» روی کاناپه کنار کیونگ نشست. «مشکلی برات پیش نمیاد کلیسا نیستی؟» لو جواب داد «بهش گفتم آب و هوا رو دوست ندارم و میریم مسافرت»
«همین؟»
«خب خوشحالم شد که من چند روزی نیستم و میتونه با راحتی بیشتری بهم خیانت کنه»
کیدو صحبت رو قطع کرد. «این پاپای جدید، من رو دوست داره، با تو قرار میذاره، با بقیه هم بهت خیانت میکنه؟» دارن دربارهش اشتباه فکر میکنن ولی نمیتونم درستش رو بگم. «این مدلی هم که میگید نیست»
لوهان طوری که انگار فرضیهش دربارهی کیهان ثابت شده باشه بهم اشاره کرد. «میبینی بکی؟ زیادی طرف پاپاست.»
«من فقط گفتم اینکه دوستپسرشی دلیل نمیشه که چیزهای زیادی رو دربارهش بدونی لوهان و نمیتونی بدون اطلاعات کافی قضاوتش کنی»
«یعنی میگی تو بهتر از من میشناسیش؟»
«چهرهش رو دیدی؟»
«تو هم ندیدی چانیول»
مچم رو گرفت. هوفی کشیدم. فکر میکردم بحثمون تموم شده باشه ولی لوهان پرسید «تا حالا تو یه بازی هم ازت نبردم پس این بار شانسم رو امتحان نمیکنم. میتونی ازم یه خواسته داشته باشی.» خواسته؟ «کیدو رو نبر کلیسا»
«دربارهی خودت باشه نه بقیه»
اگه کاری بود که اون میتونست برام انجام بده خودم هم میتونستم.
«هیچی نیست که بخوای؟»
«خانوادهم رو پیدا کن، اگه بتونی یه خبری ازشون بهم بدی باهات همکاری میکنم.»
این جوری نیست که خودم تا حالا برای پیدا کردنشون کاری نکرده باشم. فقط همهشون بینتیجه موند. پاپی هیچ اطلاعاتی بهم نداد.
«خوبه... کار راحتیه.»
حوصلهشون رو ندارم. فکر کردن به آدمهایی که داشتم و ازشون محافظت نکردم غمگینم میکنه. به اتاقمون برگشتم. یکم خوابیدن حالم رو بهتر میکنه حتی اگه بک برعکسش رو بگه.
فقط برای شام از خواب بیدار شدم. کیدو به زور مجبورم کرد از تخت بلند شم و غذایی که پخته بود رو توی دهنم بذارم، بجوم و قورت بدم.
موقع خواب خودش هم کنار من دراز کشید. نمیدونم چرا ولی از دیروز کمتر عصبانی به نظر میرسید. احتمالا زمان مسئله رو حل کرده چون من همهی مدت خواب بودم.
نزدیک ظهر با سر و صدا از خواب بیدار شدم. بیرون اتاق همهمه اس. انگار دارن یه چهارپایهی چوبی رو روی زمین میکشن و با میخ چیزی رو به دیوار میکوبن. یه چیزی هم خشخش میکنه. نکنه دارن دکور خونه رو عوض میکنن؟ کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم. بوی تازهی گل هم میاد. دارن گل فروشی راه میاندازن؟ این چه ایدهی احمقانهایه که به سرم زد؟
به مینجون که کنار شومینه نشسته و با گوشیش ور میرفت نگاه کردم. «چه خبر شده؟»
«کاردینال از نقشههاش به من نگفت.»
قدمی به سمت در برداشتم.
«به تو هم نمیخواد بگه چانیول.»
یه بهونه برای بیرون رفتن از خودم ساختم. «تشنمه.» لیوانی رو از کنار شومینه برداشت. «برات شیر گذاشته.» ادامه داد «کشیش پونزدهم رو یادته؟»
«اون دائم الخمر؟»
«خودش رو از پنجره پرت کرده پایین.»
خبر خوبیه. لبخندی زدم.
«کشیش دهم هم اومده نجاتش بده همزمان سقوط کرده.»
خوشحال کننده اس. «به نظرت کیدو ممکنه جسدشون رو لازم داشته باشه؟»
«قاچاق؟ جسدشون رو انداختن دور، حیوونها خوردن»
هوف... موجودات زنده ممکنه از گشنگی به خوردن هر آشغالی رو بیارن.
«با بکهیون حرف زدم. وقتی براش از گذشته تعریف کردم منو شناخت. معذرت خواهی کرد بخاطر حرفهای اون موقعش. از تو هم پرسید. مدلی که دربارهت حرف میزد... فکر کنم اگه ادامه بدین رابطهتون از سکس پارتنر بودن به جای خوبی برسه»
خندیدم. «من حتی یه بار هم باهاش نخوابیدم.»
«جدی؟ میخوای جای من رو بگیری؟»
نقش اون تو کلیسا مادر باکرهی مسیحه.
«اگه برای سکس نیست نمیفهمم با چه هدفی بهت نزدیک شده چان، خودش و اون دو تا دوستش عجیبن.»
سرم رو پایین انداختم و با نوشیدن شیر گلوم رو نرم کردم. «منم خیلی به این قضیه فکر کردم ولی هر بار به این نتیجه رسیدم که من به هر حال قراره تا یکی دو ماه دیگه بمیرم هدف مثبت یا منفیش چه تاثیری میتونه توی زندگی من بذاره؟» نفسش رو بیرون داد. هر بار که از مردن حرف میزنم رگههایی از غم و عصبانیت توی چهرهی طرف مقابم میبینم.
تقصیر من نیست نمیتونم بدون توجه به این واقعیت زندگی کنم. حتی اگه آدمهای اطرافم تغییری توی ظاهر من نبینن به این معنی نیست که من مثل سابقم. من شبیه گذشته غذا میخورم، راه میرم، میخوابم، حرف میزنم، بیدار میشم، حموم میرم، مینویسم ولی این دلیل نمیشه که مثل گذشته حس و درکشون کنم. من دیگه اون آدمی نیستم که همین چند ماه پیش بودم. باید وقتی فرصتش رو داشتم بهتر زندگی میکردم.
خیلی ساده اس که چرا به کیدو اهمیت میدم. بکهیون آخرین اتفاق زندگی منه. همزمان با این فکرم در رو باز کرد و اومد داخل. حرکتش طوری بود که در با صدای بدی به دیوار کنارش کوبیده شد. «پلیس بیا اینجا» چشمهام رو مالیدم. «هنوز خوابم میاد» کنارم روی تخت نشست. موی روی پیشونیم رو کنار زد. «بخاطر چند روز پیش از دستم ناراحتی؟»
«چند روز؟ فقط یکی دو روز شده.»
صورتش رو بهم نزدیک کرد. «پلیس دقیقی هستی»
YOU ARE READING
The Daed & The Lyving
Fanfiction"آدم غیرقابل اعتماد از روی قصد دروغ میگه و فریب میده، هدف داره. بهم گفت چانیول مرده. حالا، دوباره متن رو بخون." "شغلش جمع کردن جسد از توی شهر بود. ده سال پیش، شیوع یه بیماری لاعلاج همهی دنیا رو بردهی خودش کرد و با وجود آمار تلفات بالا هیچ دکتری...