امروز اولین روز از آخرین ماه ساله. قرار بود امروز برگردم کلیسا ولی لوهان نقشهش رو عوض کرد. گفت میخواد یکی دو ماه دیگه هم صبر کنه. وقتی پلیس هنوز خواب بود برای همهمون شیر گرم درست کردم. پشت میز نشسته بودیم که لوهان سخنرانیش رو شروع کرد.
«میخوام برنامه رو یکی دو ماهی عقب بندازم. من قصد نداشتم چانیول وارد ماجرا بشه. قبل از اینکه بپرسی میگم بکهیون، چانیول با پاپای الان دوسته. اون دو تا با هم برنامه ریختن که علیه پاپای سابق شورش کنن. پاپای سابق آدم بدی بود این رو همهمون قبول داریم. مگه نه؟»
سر تکون دادم.
«چانیول یک سالی با اون مرد قرار میذاشت.»
سرفه کردم «چی؟ شوخی میکنی؟» مرد؟ پس مادر من نبوده...
«فکر میکنی چطوری تونست اونو ببره توی اتاقش و مسمومش کنه؟»
شقیقههام رو فشار دادم. چطوری تونسته به پارتنرش خیانت کنه؟ حالا هر کسی هم که باشه. کیونگ پرسید «نباید بیشتر از این از پاپ قبلی متنفر باشی؟ مگه اون شکنجهت نکرده؟» بلند شدم. «میرم پیش چان»
روی تخت دراز کشیده. فکر میکردم خوابه ولی چشمهاش بازه. «چانورت؟ میشه دربارهی روابط قبلیت، کارهات توی کلیسا بهم بگی؟ لوهان هر روز یه چیزی میگه که ذهنم رو بهم میریزه.»
- صداش رو شنیدم. دروغ نمیگه ولی اگه گفتن من برات راحتتره تعریف میکنم. تو هم باید گذشتهت رو بگی.
موافقت کردم.
- من بعد از اینکه دبیرستانم رو تموم کردم با جونمیون عوضی رفتم بیرون. اون تو غذام یه چیزی ریخت و بیهوشم کرد و وقتی بیدار شدم توی کلیسا بودم.
مکثی کرد. منتظر خاطرهی منه. گفتم «کلیسا تو خونهی ما به وجود اومد. خانوادهم قاطی مواد و کارهای خلاف شدن. آدمهای ناجور هر روز میاومدن و میرفتن و کم کم کل خونه رو گرفتن.» شونهم رو مالید و دلداریم داد. «باید برات سخت بوده باشه. پاپای سابق من رو با خانوادهم تهدید کرد و مجبور شدم بمونم. میشناختیش؟»
لبخندی زدم. «هر چی بوده تموم شده...»
- پس دربارهی رابطهم باهاش کنجکاو نیستی؟
- داستان تو باهاش ممکنه تموم نشده باشه.
سرش رو پایین انداخت. «شاید پنج ساله تموم شده. نگرانش نباش کیدو، خیلی هم صمیمی نبودم باهاش.» نیشخندی زدم. «اگه صمیمی بودی که شکنجهش نمیکردی؛ میکردی؟ اخرین حرفی که بهت زد چی بود؟ باید حسابی از خیانتت ناامید شده باشه» توی فکر فرو رفت. «دهنش رو بسته بودم.»
اوه. چهرم رو مدل ناجوری جمع کردم. تصورش هم مورمورم میکنه. دوستپسرت شب بیاد پیشت ولی برعکس همیشه به جای بوسیدن دهنت رو ببنده و شکنجهت کنه.
«اون شکلی بهش فکر نکن، نمیتونستم صدای درد کشیدنش رو بشنوم.»
«بهش درد نمیدادی»
«پس خانوادهم که نابود شد چی؟ پس همهی اون آدمهایی که میخواستن کلیسا رو لو بدن و شکنجه شدن چی؟»
نمیدونم چی بگم. تو جایگاه قضاوت نیستم. «بهترین کار رو انجام دادی؟ قبل از اینکه دهنش رو ببندی چی میگفت؟» سر تکون داد «بهترین کاری بود که از دستم بر میاومد. آخرین بار دعوتش کردم خونهم و وقتی در رو باز کردم پرسید این خونهی گرم مال توعه؟» نفش عمیقی کشید «خونهی من نبود برای یه شب اجارهش کرده بودم.» چیز دیگهای نپرسیدم.
- میشه این گروهی که اینجاست رو بفرستی برن؟ وقتی تنها بودیم رو بیشتر دوست داشتم.
خندیدم «با این چیزهایی که تعریف کردی ازت میترسم.» لبهام رو بوسید «تو آخرین اتفاق زندگیمی و نمیخوام خرابت کنم.» یه احتمال دیگه رو در نظر گرفتم. «اگه خوب شدی چی؟ فرض کن خوب شدی چه کاری باهام میکنی؟» موی روی پیشونیم رو کنار زد. «بزار برسیم به اون پل، دستت رو میگیرم و ازش رد میشیم.» سر تکون دادم. «میرم برنامهی بعدی لوهان رو ازش بپرسم.»
از چند دقیقهی پیش هیچ تغییری نکردن. «تا کی میخواین اینجا بمونین؟» لوهان سوال مسخرهای پرسید «مزاحم ماه عسلتون هستیم؟ حرص نخور. امروز میریم.» هوفی کشیدم. باید امروز هم زیاد غذا درست کنم. گوشت یخ زده و سبزیجات رو در آوردم و روی میز گذاشتم.
توی فر هیزم انداختم و روشنش کردم. نمیخوام چیزی توش بپزم فقط سردمه. درش رو باز نگه داشتم تا حرارت بیشتری بهم بخوره. گرماش از روی لباسهام رد شد و روی پوستم نشست. خیلی بهم نزدیکه. شاید نباید این کار رو میکردم. حس خفگی میده؛ حس سوختن. چاقو رو پشت یقهی لباسم بردم و با یه فشار پارهش کردم. صدای جر خوردنش توجه جونمیون رو جلب کرد. گلوم رو مالیدم و هوای گرم زیادی رو توی ریههام فرو بردم. صندلیم رو جابهجا کردم.
بدون اینکه چشمم به سوختگیهای روی پوستم بخوره اسکار سینهم رو خاروندم. سنگینی نگاه جونمیون رو روی خودم حس میکنم. چشمهاش درشت شده و دهن باز موندهش بهم میگه از همچین پوست زشتی حالش بهم خورده. گوشههای یقهم رو روی هم قرار دادم.
تخت گوشت چوبی رو روی میز جلوم گذاشتم و چاقو رو روی گوشت یخ زده کوبیدم. جونمیون پیش کیونگسو ایستاد و چیزی در گوشش زمزمه کرد. کیونگ هم لبهاش رو بهم مالید و صدای ترکیدن حباب درآورد. بلند شد و به طرف اتاق رفت. نکنه میخواد به چانیول چیزی بگه؟ چیز اشتباهی درمورد زخمهای من هست؟ کاش سرشون گرم کارهای خودشون بمونه.
خیلی زود چانیول به آشپزخونه اومد. باورم نمیشه اون دو تا مشکلشون چیه.
- کمک میخوای کیدو؟ سوسیس نداریم؟
ابروهام توی هم رفتن. «چی گفتن که اومدی اینجا؟» صندلی کنارم رو کشید و نشست. دستش رو به سمت یقهم دراز کرد. «مشکلش چی بود؟ قرمز شده» آب دهنش رو قورت داد و لبخندی زد. «حرفم رو اصلاح میکنم قرمزش کردی. گفتن خوب نیستی» خشمم رو توی چاقو ریختم و توی گوشت فرو بردم. «فقط یکم حس خفگی کردم.»
- ولی من دارم یه زخم میبینم. پوستت پر از خراشه. انگار قل خوردی توی یه استخر خار
فلفل رو سمتش قل دادم. «بیکار نشین و چرت و پرت نگو»
«سوسیس جادویی نداشتیم؟»
«کی توی سوپ سوسیس میزنه؟»
بلند شد و یخچال رو چک کرد. دو تا سایز کوچیکش رو برداشت. «کی گفته واسه سوپه؟ واسه خودمونه» جلدشون رو کند و با چنگال سیخشون زد و توی فر به دیوارهها متصلشون کرد. دو حبه سیر و گوجه رو با پودر فلفل و نمک و روغن زیتون برداشت. «واو! تو واقعا همهی خوراکیها رو خریدی؟ انگار واسه آشپزهاست.» سوتی زد.
- خوبه که از همیشه خوشحالتری.
سر تکون داد و کنارم نشست. کف دست گرمش رو روی رونهام گذاشت و با حالتی شبیه نوازش عقب و جلو بردش. «ولی تو نیستی؟ چیزی شده؟» با زبون لبم رو تر کردم. «دوستهات خیلی بد نگاهمون نمیکنن؟ عاشقتن؟» با انگشت روی خراشهام رو مالید. ادامه دادم «حسودیشون میشه؟»
- نمیتونی با این حرفها سر منو گول بزنی و بهم نگی
- مجبوری به روم بیاری؟
خودش رو عقب کشید. «فقط میخواستم بدونم کیدوی من چرا ناراحته.» تاکید کردم «ناراحت نیستم.» هوفی کشیدم. مشغول خرد کردن گوجههاش شد.
بکهیون به خودت بیا. چند سال گذشته؟ پنج؟ شش؟ هنوز هم یکم حرارت مستقیم اعصابت رو بهم میریزه. چشمهام رو بستم و سرم رو به میز تکیه دادم. مغزم جیغ میکشه. فریادش مال من نیست. صدای یه پسر دیگه اس. پلکهام رو مثل اون روز محکمتر بهم فشار دادم. نمیخواستم اون صحنه رو ببینم. نمیخوام اون صحنه برام یادآوری بشه. باید به خودم مسلط باشم.
اون بچهها، مردها و پدرها زجر کشیدن. باید تا الان همشون مرده باشن. همهش به خاطر منه. اگه فقط وجود نداشتم برای همه بهتر بود. تصویرهای محوی جلومه. انگار یه پردهی بیانتهای سیاهه که پروژکتور نور فیلم خونآلودی رو روش انداخته.
صدای چان از بالای سرم اومد و من رو به خودم آورد. «کیونگ میشه غذای امروز رو درست کنی؟ بچه یه ذره حالش خوب نیست.» بچه؟ خندهی لوهان بلند شد. سر سنگینم رو بالا آوردم و وزنش رو روی گردنم انداختم.
دستکش آبی نسوز رو پوشیده بود. در فر رو باز کرد و سوسیسها رو برداشت. پرسیدم «به این زودی پختن؟»
«خوابت رفت؟ نیم ساعتی هست سرت رو میزه»
شوخی میکنه؟ «امکان نداره» سهون گفت «ناله هم میکردی. درد داری؟» هوفی کشیدم. دستم رو طرف چنگال سوسیسها دراز کردم. چان انگشتهام رو توی یه حرکت سریع گرفت. «داغه. حالت خوبه؟» بلند شدم. پایههای میز زمین رو خراشید. «فقط خستهم» کیونگ با چشمهای درشت نگرانش بهم خیره شد. «همیشه وقتی خستهای ناله میکنی؟»
از نگاههاشون بدم میاد. «گمشین از خونهی من بیرون. وقت رفته» جونگین طرفم رو گرفت. «تنها بزاریم. خوب میشه» به سمت اتاق دوییدم. درش رو کوبیدم و پشتش مخفی شدم. صدای چان رو شنیدم. «یه سری از زخمها هیچ وقت خوب نمیشن جونگین، مثل مال اون»
نمیخوام بشنوم. بدنم رو زیر پتوی تخت مخفی کردم. چرا همه چیز انقدر پیچیده شد؟ تقصیر کلیساست. هر بار اسمش میاد تا یه مدت مثل یه معتاد داغونم.
نفس عمیقی کشیدم و به آهستگی بیرونش دادم. اگه یکم بخوابم بهتر میشم. پاراسنت که ندارم. ولی... میترسم کابوس ببینم. کاش چانیول میاومد دنبالم. کاش من هم همون روز اول از سوختگی میمردم. بدنم روی خوب شدن زیادی پافشاری کرد.
در قیژ قیژ کرد و باز شد. لبخندی زدم. پلیسه. کنارم دراز کشید. «چند تا بوسه حالت رو بهتر نمیکنه؟»
«تا حالا امتحان نکردم»
«دوست داری تجربهش کنی؟ میخوای امتحانش کنی؟ آماده هستی براش؟ بهم اجازه میدی که انجامش بدم؟»
«باحال به نظر میاد. خوب میشه. فکر کنم. امیدوار بودم که انجامش بدی.»
جواب هر چهار سوالش رو کامل دادم. بوسهای روی لبهام گذاشت. لباس رو با یقهی پارهش از سرم بیرون کشید. پلکهام رو محض احتیاط بستم. زبونش رو روی زخم زیر ترقوهم کشید. گفتم «مجبوری همیشه با زخمها شروع کنی؟ حس و حالم رو خراب میکنه.»
«حس بهتری نسبت به پوست عادی میدن.»
جوابی ندادم. دستهام رو مثل مجرم سر صحنهی جرم دستگیر شده بالای سرم بردم. لگدی به در کوبیده شد. لوهان عوضیه. «چانیول اگه میخوای به فاکش بدی اول باید در رو محکم ببندی. غذای کیونگسو هم آمادهس، اگه بکهیون سیرت نکرد میتونی ساندویچ هم بخوری» هوفی کشیدم. «بهت گفتم از خونهی من گمشو بیرون.»
چان ازم فاصله گرفت. «بیا یه چیزی بخوریم.»
«بیار اینجا»
رفت بیرون و با دو تا ساندویچ و دو تا سوسیس توی آشپزخونه و یه سس قرمز توی کاسهی چوبی برگشت. «دوست دارم برگردیم سر اون مکالمهای که توش خاطره تعریف میکردیم.»
- بین الان و آخرین دوستپسرت چقدر فاصله اس؟
کنجکاوم که چند وقت از آخرین قرارش گذشته.
- سکس پارتنر هم دوستپسر محسوب میشه؟ دخترها چی؟ چون پسری حساب نیستن؟
- گی نیستی؟ دوستپسر، رابطهی عاطفی هم داره ولی بد نمیشه اگه سکس پاتنرها رو هم حساب کنیم.
طوری گاز به ساندویچش زد که انگار مزهش رو با تموم زبونش حس میکنه. «از آخرین سکس پاتنرم یکی دو ماه پیش جدا شدم. دوستپسر هم، راستش بعد از ماجرای پاپا همه میترسن ازم.» چنگال سوسیس رو برداشتم و گوشت پختهش رو توی سس فرو کردم. «بهشون حق میدم.» گازی به غذام زدم. دهنم از طعم شور نمک خشک شد. «شانس آوردیم غذا رو تو نپختی. چقدر نمک زدی؟ یه لیوان؟ یا سنگ نمک توی قفسهها رو حل کردی؟»
«کیدو تو که میدونی من مزه حس نمیکنم. اذیتم نکن»
این حرف توی مغزم جا نمیشه. «منظورت چیه؟ تو کل دنیا، کل کیهان یه نوک قاشق نمک میریزن تو این حجم از سس. چشایی نمیخواد که» سس روی غذاش رو با قاشق جمع کرد و توی کاسه انداخت. «فقط نخورش. من هیچ وقت تو تشخیص مقدار مادهی مورد نیازم خوب عمل نمیکنم.» پشت دستش رو نوازش کردم. «ناراحت نشو... جدی نبودم.»
سر لاک سیاه مات روی ناخنهام رفته. از پایین هم رشد کرده و بهم ریخته به نظر میان. «بهت گفتم؟ من همیشه باید یه لایه لاک روی ناخنهام داشته باشم. وقتی نیست حس میکنم یه چیزی کم دارم.» داره فکر میکنه تا حالا منو بدون اونها دیده یا نه. ادامه دادم. «ولی یادم نمیاد برای چی لاک میزنم. یه کاغذ روی یخچال آشپزخونهی اولم چسبیده بود: «یادت نره ناخنهات رو بپوشونی.»
«جدی میگی؟»
«یه روز تو بیمارستان بیدار شدم. با الکل و قرص اوردوز کرده بودم. هیچی از شب قبلش یادم نمیاومد.» خندیدم. «وقتی برگشتم خونه کاغذ روی همه چی چسبیده بود. یادت نره غذا بخوری. سیبزمینیها رو تو ماهیتابه سرخ کن نه قابلمه. موقغ خواب پتو رو بکش روی بدنت. شوفاژت نباید تو زمستون خاموش باشه. صبح پرده رو بکش. شب چراغ رو روشن کن. صبح چراغ رو خاموش کن. فرانسوی به پسره یاد بده. سوپ رو نسوزون. غذا بخور. غذا بپز. آشغال نخور. به پسره فکر نکن.»
لبخند زد. «بهت نمیخوره حواس پرت باشی.»
«الان نیستم. میدونی چند هزار تا جملهی کاغذدار حفظ کردم؟ یادم نیست ولی فکر کنم قبلا بودم.»
یه سوال عجیب پرسید «تو چند سال اخیر حافظهت رو از دست دادی؟»
ساندوچ رو توی دستم فشردم و ردش روی نون موند. «امکان نداره. من همهی خاطرههام رو یادمه حتی اگه فقط یه تصویر مبهم باشه.»
«این چیزهایی که به خودت یادآوری میکردی خیلی ساده نیستن؟ انگار هر شب یه دور حافظهت پاک میشه.»
چشمغرهای رفتم. «کیم بکسو هستم. سال آخر دبیرستان تو هم یه پلیسی»
«دوستپسرتم.»
این شکلی که ما همیشه روی پارتنر بودنمون تاکید میکنیم خندهداره. انگار خودمون هم دربارهی رابطهمون مطمئن نیستیم. کدوم زن و شوهری بیست سال بعد از عروسی روزی دو دفعه بهم میگن ازدواج کردن؟ رابطهمون قراردادی به نظر میاد.
- چی تو فکرته کیدو؟ ساکت شدی
- یه لحظه همهی ارتباطمون پوچ به نظرم اومد. داریم چیکار میکنیم؟
چشمهاش رو بست. «من تلاش میکنم مرگ تدریجی راحتتری رو داشته باشم.»
«قرار نیست بمیری. از هر سه تا جملهت یکیش دربارهی مردنه. لطفا تمومش کن.»
«فکر میکنم تو داره از من خوشش میاد.»
تو و من رو آرومتر تلفظ کرد. ابرویی بالا دادم. «خیلی زوده برای نتیجهگیری.» دستش رو رو شونهم گذاشت. «و خیلی دیره برای دوست داشتن. ببین کیدو، اگه من عاشقت بشم یه پاداشه، حتی اگه بهم خیانت کنی. اگه تو عاشقم بشی یه مجازاته. حتی اگه تا آخرین لحظه طرفت باشم.»
ŞİMDİ OKUDUĞUN
The Daed & The Lyving
Hayran Kurgu"آدم غیرقابل اعتماد از روی قصد دروغ میگه و فریب میده، هدف داره. بهم گفت چانیول مرده. حالا، دوباره متن رو بخون." "شغلش جمع کردن جسد از توی شهر بود. ده سال پیش، شیوع یه بیماری لاعلاج همهی دنیا رو بردهی خودش کرد و با وجود آمار تلفات بالا هیچ دکتری...