پرولوگ، قبل و بعد از حادثه

17 6 0
                                    

فقط می‌خواستم ببوسمش و برم. فقط می‌خواستم بکشمش و برم. یه سالی گذشته. فقط باید از جلوی اتاقکش بی‌توجه رد می‌شدم. فقط یکم سرد و گشنه بودم. مشکل غیرقابل حلی که نبود.

خودم رو معرفی نکردم: من دروغگو هستم ولی می‌خوام این رو صادقانه بگم: بخاطر همه چیز متاسفم پلیس، من واقعا دوستت دارم چانیول. متاسفم که ترکت می‌کنم. منو نببخش و پیشم نیا. التماست می‌کنم هرچند می‌دونم که باورم نمی‌کنی.

الان که همه چیز تموم شده به خودم می‌گم باید تصمیم‌های دیگه‌ای رو می‌گرفتم. این داستان، درامای ماست. امیدوارم زندگی رو از دید من ببینی.

احتمال‌های زیادی وجود داشت و داره ولی فقط یه چیزی قطعیه؛ ما آدم‌های خوبی نبودیم. الان که نگاه می‌کنم می‌بینم تو هیچ وقت عاشقم نبودی چانیول.
می‌دونم متنفر بودی که نامه‌هات رو بارها بخونم ولی می‌خوام فراموش نکنم چه حسی داشتی. چه شکلی به دنیامون نگاه می‌کردی و چه احتمال‌هایی می‌دادی... متاسفم که قراره نامه‌هات رو بدون جواب بذارم؛ که ناامیدت کردم. برای خشونت زیادی شجاع و برای عشق زیادی ترسو بودم. تا ابد متاسفم...

جوری که دکترها وقتی توی اتاق درمان نشستم نگاه‌م می‌کنن داد می‌زنه که قرار نیست بهبود پیدا کنم. پیش خودشون می‌گن حتی اگه برم یه جای بهتر، بهتر نمی‌شم. این آخرین نامه‌ی منه. ایده‌ی نوشتن نامه تو عصر تکنولوژی از اول هم احمقانه بود.

همیشه بوی خوبی بدی... از طرف کوچک تو، قاتل محبوبت.

امضا: بکهیون، مرده‌ی شماره‌ی چهار

---
نامه رو پاره کرد و دور انداخت. دوباره نوشت:

«رز‌های زیر پنجره گل دادن و صبح‌ها وقتی بازش می‌کنم هوای خنک و عطرشون داخل می‌شه. هم‌اتاقیم چند وقت پیش منتقل شد. خودش خودش رو منتقل کرد. چرا واضح حرف نمی‌زنم؟ فرار کرد.

دکتر بهم پیشنهاد داد دوست دارم منتقل بشم یا نه. نه اینکه فرار کنم؛ نه، برم یه جای بهتر. ولی اگه برم شاید دیگه نتونم برات بنویسم. برای همین مخالفت کردم. نگاه‌ش جوری بود که انگار موندن یا نموندنم دست خودم نیست. ولی مشکلی نیست چانیولا حالم خوبه.
دلم برات تنگ شده. شب‌ها وقتی تنهایی روی تخت دراز می‌کشم دلم برای بغل‌هات تنگ می‌شه.

حالا که هوا گرم‌تره غروب‌ها دور باغ رو می‌دووم. بهم حس سرزندگی می‌ده.
تو این روزها چیکار می‌کنی؟ از آخرین نامه‌ت یه ماه گذشته. نباید روزها رو بشمارم. حدس می‌زنم سرت با کارهای جدیدت شلوغه. متاسفم اینجا اتفاق‌ جالبی نمی‌افته که برات تعریف کنم. پس امیدوارم تو بیشتر برام بنویسی.
با عشق کیدوی کیوتت.»

نامه رو تا کرد و توی پاکت‌های سیاه گذاشت. روی تختش برگشت و زیر پتو رفت.
---
چانیول نگاهی به ساعت انداخت. می‌دونست دوست‌پسرش داروهاش رو خورده و خوابیده. مخفیانه زیر نور ماه به اتاقش رفت. به بدن مچاله‌ی زیر پتو خیره شد. «خوب بخوابی» یه نامه روی میز بود. نگاهش رو به سطل زباله‌ی پر از کاغذ داد. هیچ کدومشون رو برنداشت و نخوند. آدم‌ها دیر خبردار می‌شن که بی‌توجه‌ای بزرگترین اشتباه‌شونه.

The Daed & The LyvingHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin