چانیول

5 2 0
                                    

اولش باورم نمی‌شد که کیدو همزمان با من تو یه دبیرستان درس می‌خونده ولی بعدش منطقی شد. بچه‌های حداقل ده تا دهکده اونجا مدرک گرفتن. این بدشانسیه که این همه وقت خوب برای آشنایی با بکهیون یا حتی سهون وجود داشته ولی من تو بدترین شرایط دیدمشون. شاید اگه موقع مرگم هم نمی‌شناختمشون حسرت کمتری می‌خوردم.

پاراسنت باید حافظه‌م رو هم تخت تاثیر قرار داده باشه چون امکان نداره که همچین چیزی رو یادم نیاد. شوکه شدم وقتی خاطرات پارسال با سهون به ذهنم برگشت.
اگه بازم با کیونگسو حرف بزنم بکهیون منفجر می‌شه. گوش‌هاش قرمزن و مدل نگاه‌ش شبیه شب اولیه که همدیگه رو دیدیم خسته و کسل. می‌خواد زودتر سر از همه چی در بیاره و کیونگ به جای توضیح دادن کنار من نشسته و شیر گرم می‌نوشه. نمی‌دونم کیدو چرا انقدر عصبیه وقتی که خودش برای همه شیر داغ کرد.

نکنه به مدلی که دست‌های کیونگ رو گرفتم حسودیش می‌شه؟ مگه من به نگاه‌های پر از محبت و عشقش به جونگین حسودی می‌کنم؟ ولی واقعا لازمه که اون شکلی بهش خیره بشه؟ چینی به ابروم دادم. زبونم رو با قلپ دیگه‌ای از شیر تر کردم. سهون یه پتو روی لوهان انداخت و بیخیال شد ولی بکهیون داره دور تک تک انگشت‌های جونگینیش رو با چسب زخم می‌بنده چون پسره ناخن‌هاش رو خورده و پوستش زخم شده. نمی‌فهمم این چه کاریه ما مثلا مافیاهای خفنی هستیم. خراش دور ناخن که مسئله‌ی مهمی نیست.

وقتی اوضاع آروم‌تر شد بکهیون همه رو مجبور کرد حرف بزنن. اول جونگین توضیح داد «لوهان زنگ زد. قرار گذاشت. حرف زدیم. نقشه‌ش رو گفت. قبول کردم. کلیسا آدم فرستاد. فرار کردیم. زنگ زدین.»

همه‌ی جمله‌هاش رو همین شکلی گفت. به زور سه تا کلمه رو به زبون می‌آورد و هیچ توضیح اضافه‌ای نمی‌داد. سرعت حرف زدنش هم خیلی زیاد بود و بین واژه‌ها مکث نمی‌کرد. یه سری از حروف رو هم تو جمله جا نمی‌داد. می‌ترسم اگه یه روز پیشش بمیرم زنگ بزنه به بک و بگه «چانیول مُرد. جسد برداشتم. انداختم رودخونه.»

کیونگسو بهتر تعریف کرد. «من و لوهان و جونمیون هنوز توی کلیساییم ولی مخفیانه می‌خواییم یه گروه تشکیل بدیم و یه سری مدرک جمع کنیم و پاپا و رئیسش رو و ریشه‌های کلیسا رو پیدا کنیم و بسوزونیم. لوهان می‌خواد یه سری از مرده‌ها رو کنار هم جمع کنه.»

جونمیون هم تمام مدت چیزی نگفت. فقط پشت کناپه ایستاده بود و نوک پاهاش رو نگاه می‌کرد و دست‌هاش رو پشت کمرش مخفی کرده بود. اگه می‌تونستم وقتی همه خوابیدن بلند می‌شدم و خفه‌ش می‌کردم. اون کسی بود که من رو اولین بار توی کلیسا گیر انداخت. دوران دبیرستان دوست صمیمیم بود ولی یه روز قرار گذاشتیم بریم بیرون و رفتیم.

توی ظرف غذاهای فلزی کیمچی آورده بود و گفت «مامانش برامون درست کرده» ولی اونا دستپخت کیونگسو بودن با یکم ماده‌ی بیهوشی. وقتی بیدار شدم دست و پا بسته توی کلیسا بودم. حتی با به یادآوردن اون روزها هم تپش قلب می‌گیرم. جونمیون حرومزاده... امکان نداره حاضر بشم باهاش تو یه گروه کار کنم.

نفس عمیقی کشیدم. تو تمام این پروسه‌ای که هر کس یه چیزی رو تعریف کرد لوهان خواب بود. ازش انتظار داشتم که کل ماجرا رو در حد حرکت ابرها بی‌اهمیت دونسته باشه. حتی توی کلیسا و توی شرایط بحرانی و وقتی که همه چیز یه قدم تا ترکیدن فاصله داشته بیخیال پا روی پا می‌انداخت و شکلات می‌چپوند توی دهنش و نصف صورتش رو کاکائویی می‌کرد. هر سری می‌دیدش از خودم می‌پرسیدم چطور همچین آدم بی‌بند و باری کاردینال شده.

اگه تابستون بود دیشب تو روشنایی گرگ و میش می‌خوابیدیم ولی به لطف زمستون هنوز خورشید طلوع نکرده بود و بکهیون رو تو آغوش گرفتم و خوابیدم. بهم گفت «اطلاعات امشب زیادی برای مغز خسته‌م سنگین بودن ولی انگار یه وزنه‌ی هزار کیلویی از روی قلبم برداشته شده»

شاید دیشب اتفاق‌های دیگه‌ای هم افتاده باشه ولی من انقدر خسته بودم که یادم نمیاد. صبح من باز هم آخرین نفر از خواب بیدار شدم. یه زمانی چرخه‌ی ساعت بدنم با خورشید هماهنگ بود.

پشت صندلی نشستم. کیونگسو با لبخند پهنی یه کاسه‌ی چوبی بزرگ نودل مرغ جلوم گذاشت. یه قاشق ازش رو توی دهنم فرو بردم. هیچ مزه‌ای نداره. افسوس می‌خورم که نمی‌تونم طعمش رو حس کنم.

«فکر می‌کردم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم برات غذا درست کنم چان»

رشته‌های بی‌طعم رو جوییدم و قورت دادم. «متاسفم کیونگ که مزه‌ش رو حس نمی‌کنم.» بکهیون کنارم نشست و دو طرف پایین کاسه رو گرفت و جلوش خودش گذاشت. «واسه همینه که من همیشه یا سوپ درست می‌کنم یا شیر. آدم نباید تو بهشتی باشه که حسش نمی‌کنه.» احساس می‌کنم به خودش افتخار می‌کنه که یه کاری رو بهتر از کیونگ انجام داده.

جونگین با انگشت‌های چسب‌دارش چاپستیکی رو توی غذا فرو برد و رشته‌های بلندی رو دورش پیچید. سهون با یه کاسه اندازه‌ی مال من جلوم نشست. «جونگین باورت می‌شه تو این مدتی که نبودی بکهیون از این پسره خوشش اومده و سر قرار هم رفتن؟» بک نگاهی به اطرافش انداخت. احتمالا دنبال لوهان گشت. «فکر کردی همه مثل تو شش سال به یه خونه خیره‌ می‌مونن و هیچ حرکتی نمی‌زنن؟»

خندیدم. متاسفم که هنوز هم به بکهیون مشکوکم. جونگین خوراکی‌های توی دهنش رو قورت داد. «دو هفته نبودم. کم نیست. ازدواج می‌کردن» نفهمیدمش. «ازدواج می‌کردیم؟» بک به شونه‌م زد. «ما که نه، یه دوره‌ای دو نفر همدیگه رو می‌دیدن دو هفته بعد قرار ازدواج رو گذاشته بودن.» کیونگسو خندید. «منم اول که جونگین رو دیده بودم اصلا متوجه حرف‌هاش نمی‌شدم.»

غر زدم «خیلی نامفهومه.» کیونگ به جای من طرف اون پسره رو گرفت «بهتر از تو حرف می‌زنه که»

«بیخیال من کی این شکلی حرف زدم؟»

ابرویی بالا انداخت. «یه شب اومد پیش من، خیلی جدی گفت با اینکه خورشید الان سمت ما نیست ولی می‌تونم درکش کنم و من همین شکلی بهش خیره موندم» چشم‌های درشتش رو به جمع دوخت. «بعد گفت خورشید رو پیشبینی کردن تا پنج میلیارد سال دیگه تموم می‌شه. پاراسنت گرفتم دکتر پیشبینی کرد نهایتا تا شش ماه دیگه زنده‌م و بعد هسته‌ی داخلیم مثل خورشید پنج میلیارد سال دیگه خنک و تاریک می‌شه.»
با حرفش همه بهم زل زدن. جونگین گفت «حرف بدیه»

«یه بار گفت پلیس راجع به معتادها اطلاعات زیادی ندارن و اینجوری بودم که خب از کجا می‌دونی؟ گفت معلومه دیگه جمعیت گوسفندها یک هفتم آدم‌هاست ولی اگه آمار معتاد‌ها رو داشتن این نسبت مساوی بود. این شکلی بودم که این همه معتاد نداریم‌ها خندید اعتیاد به قند مثل اعتیاد به کوکائینه»

فکر کنم سهون از تصور اعتیاد به کوکائین چندشش شد چون لب‌هاش رو طوری بهم مالید که انگار می‌خواد پاکشون کنه. بکهیون به لیوان شیر عسل خالی جلوم اشاره کرد. «پس چرا این همه مربا و عسل برات میارم اعتراضی نمی‌کنی؟» شونه بالا انداختم. «من که نگفتم معتاد نیستم و به هر حال دارم می‌میرم چه فرقی می‌کنه؟»

مشت محکمی به بازوم کوبید. «یه جوری منتظر مردنت نشستی که دلم می‌خواد عزرائیل باشم.» یه واکنش اوه‌ای از همه بلند شد که یه لحظه حس کردم یه مهمونی آخر هفته‌ی کارمندهای یه شرکته.

غذا داشت تموم می‌شد که لوهان و اون خائن برگشتن. نمی‌دونم سر صبح چه کاری ممکنه براشون پیش اومده باشه. لوهان وقتی منو دید با آغوش باز ازم احوال‌پرسی کرد. انگار نه انگار که تا همین دیروز داشت تهدیدمون می‌کرد. «خیلی ناراحت‌کننده بود که یه دفعه صبح پاشدم و دیدم نیستی»

«فرار رو که نمی‌شه اعلام کرد.»

«به پاپا که گفته بودی داری می‌ری فقط من غریبه بودم؟»

صادقانه جواب دادم «پاپا دوست نداشت باهات صمیمی بشم.»

«یه روز اون مرد رو با دست‌های خودم می‌کشم.»

سهون با ابروهای توی هم رفته گفت «قتل کار خوبی نیست آقای لو»

«استاکری کار خوبیه آقای اوه؟»

فکر کنم بکهیون باید یه چیزهایی رو به سهون یاد بده. جونگین انگشت اشاره‌ش رو به سمت بدنش گرفت و به بک نگاه کرد. «گفتی؟» اوهومی زیر لب گفت واسه همین پسره با تردید و دهن باز ازم پرسید «راحتی؟» سوالش باعث شد چیزی توی ذهنم زنده بشه. نیشخندی زدم. «از اون زخم‌ها نمرده پس چرا راحت نباشم»

لوهان اول تک خنده‌ای کرد ولی بعد جلوی خودش رو نگرفت و قهقهه زد. سرش رو روی میز گذاشت. شونه‌هاش می‌لرزن. سهون هم خندید هر چند بعید می‌دونم از ماجرا خبر داشته باشه. خودم هم لبخندی زدم. کیونگ نگاهی به قیافه‌ی گیج بکهیون و جونگین انداخت و توضیح داد «پاپایی که دستور شکنجه‌ت رو داد خودش با زخم‌هایی دقیقا همون شکلی مرد.»

«چی؟ کی تونست اونو بکشه؟»

دستم رو روی شونه‌ی کیدو گذاشتم و بدنش رو به خودم نزدیک کردم. سرش رو سینه‌م تکیه دادم. به خودم اشاره کردم. «حدس بزن کیدو» از جا پرید. «تو؟ تونستی اون آشغال کثافت رو بکشی؟»

«بهم نمی‌خوره کیدو؟»

«تو قتل کردی پلیس؟»

«یه جوری نگو انگار شب اول به قصد کشتن من نیومدی پیشم»

«کشتن یه آدم نصفه شب تو یه محله‌ی خلوت و دور افتاده که خودش هم مریضه و از دعوا برگشته و کتک هم خورده خیلی با کشتن یه رئیس مافیا که هزار نفر بادیگارد داره فرق می‌کنه»

مچش رو گرفتم و مجبورش کردم دوباره بشینه. «خب من که جلوی بادیگاردهاش نکشتمش. منم تو تاریکی و خلوت گرفتمش.» دستش رو روی سینه‌م گذاشت و به عقب هلم داد. «کم‌کم دارم ازت می‌ترسم پلیس» باورم نمی‌شه که این رو درباره‌م نمی‌دونست. دروغ نمی‌گه. بوی ترسش رو زیر بینیم حس می‌کنم.

دوباره سمت خودم کشیدمش. «خوشحال نیستی که یه نفر باعث شده اون تقاصش رو پس بده؟»

«چانیول مسئله اینه که تو اون آدمی هستی که می‌تونه همچین کار وحشتناکی رو انجام بده، مهم نیست که اون کیه.»

تاکید کردم. «تو به قصد کشتن من بهم نزدیک شدی و من آدمیم که کار وحشتناکی انجام دادم؟»

لوهان بحث رو بست. «ما همه‌مون کارهای وحشتناکی انجام دادیم. الان قراره یه گروه باشیم پس انجل ازت انتظار دارم با هیچ کس به هیچ بهونه‌ای دعوا نکنی» منظورش جونمیون عوضی هم هست. هوفی کشیدم. ادامه داد «دیشب فرصتش پیش نیومد» بک طعنه زد. «کل مدت خوابیده بودی» و به اتاق برگشت.

The Daed & The LyvingDonde viven las historias. Descúbrelo ahora