بکهیون و چانیول

8 2 0
                                    

---بکهیون:

من و چانیول بالاخره توی یه هتل تنها شدیم. طول کشید ولی ارزشش رو داشت. هتل بهتر از این زیاد گرفتم ولی جای تمیز و قشنگیه. پنجره به یه منظره‌ی برفی می‌خوره و حموم و دستشویی داره. یه کلبه‌ی خیلی کوچیکه. با چند تا شوفاژ و یه گرمکن برقی هوای اتاق گرم می‌شه.

پتوی خودمون رو روی ملحفه‌ی تخت پهن کردم و زیرشون دراز کشیدم. سردمه. کاش قبل اومدن کاپشن می‌پوشیدم. پاهام رو توی شکمم جمع کردم. نزدیک سرم نشست. «خوبی کیدو؟»

- می‌خوام فقط به این فرصت که تنهاییم توجه کنم.

نشستم. «اون چسب ضد آبه که دکتر داد روی پانسمان ببندم رو بده. می‌خوام  برم حموم.» چشم‌هاش رو ریز کرد «مطمئنی؟ سر ظهر؟ گشنه‌ت نیست؟» به پنجره اشاره کردم. «آسمون و زمین همزمان سفیدن و یه سری دونه‌های سفید وسطشون می‌رقصن. این هوا ساعت نداره. غذا هم ترجیح می‌دم بعدش بخورم. سکس که نیم ساعت هم نیس»

«کاندوم داری؟»

غر زدم «آره آوردم. همه چی آوردم. چرا یه جوری می‌گی انگار نمی‌خوایش؟»

«حالت خوب به نظر نمیاد. می‌خوای یه روز که آروم‌تر بودی انجامش بدیم؟»

فریاد کشیدم. «خوب نیستم چان، معلومه که خوب نیستم. خوب هم نمی‌شم. هر چقدر هم که سعی می‌کنم قوی باشم خاطرات کلیسا هنوز از درون نابودم می‌کنه. چند روز دیگه باید برگردم تو اون جهنم. اگه نرم حسرت اینکه می‌تونستم اونجا رو لو بدم و نکردم تا ابد داغونم می‌کنه و اگه برم زندگیم رو توی دستم گرفتم.» نفس عمیقی کشیدم. «تو هم همش حرف از مردن می‌زنی. از آینده‌ای که فقط حس تنهایی بهم می‌ده بدم میاد. حالم رو بد می‌کنه.»

دست‌های گرمش رو دور کمرم حلقه کرد. «پس بیا امیدوار یه آینده‌ی قشنگ باشیم کیدو، بیا آرزو کنیم بهار رو ببینیم. همونی که اون روز اول گفتی، یه مزرعه پر از گیاه و پر از گل‌های رنگی، حتی اگه منم بهش نرسیدم تو تجربه‌ش کن. شاخه‌ گل‌ها رو جدا کن و کنار تختم بزار» به عقب هلش دادم. «نه... بیا با هم از اون جاده‌ی خاکی وسط دشت گل‌ها رد بشیم.»

بحث رو ول کردم و توی حموم مخفی شدم. دنبالم نیومد. جز به جز وسیله‌ها و چیدمانشون رو چک کردم. شوینده‌ها تو یه قفسه‌ی فلزی سفید چسبیده به دیوارن. شامپوهای کوچیک رو برداشتم و توی مشتم گرفتم. ابعادشون رو با نوک انگشت حفظ کردم. در شامپوی بدن شیارهای ریز داره و بدنه‌ی شامپوی سر فرو رفته. پلک‌هام رو بستم و لباس‌هام رو درآوردم.

بدنم رو شستم و توی وان دراز کشیدم. حس آشنایی بهم می‌ده. خیلی قبل‌تر از فاجعه‌ی کلیسا یه بار این حس رو داشتم. اون متروکه‌ای که اون دوران هر روز توش تمرین می‌کردم یه وان خالی داشت. شیر آبش کار نمی‌کرد. بعد از کلاس‌ها قبل از همه از ساختمون بیرون می‌زدم. تا تاریکی هوا خودم رو با کیسه بوکسم سرگرم می‌کردم و نیمه شب تا رودخونه پیاده‌روی می‌کردم و بدنم رو توش می‌شستم. یخ بستن رو به کلیسا ترجیح می‌دادم. قبل از این بود که توی خوابگاه سرگردون بشم.

The Daed & The LyvingNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ