پارت ۱۹، چهار ماه و یک هفته به حادثه، چانیول

10 4 0
                                    

به پاپا دلیل اصلی رفتنم رو نگفتم. اما انگار همین که نمی‌خوام ماه‌های آخر زندگیم رو تو این کلیسای نفرین شده بگذرونم براش قانع کننده بود. خوشحالم که بقیه اندازه‌ی من حساب و کتاب نمی‌کنن. مثلا پاپا از خودش نپرسیده که چانیول چه چیزی اون بیرون داره که می‌خواد بره؟  گوشیم رو از توی جیبم بیرون آوردم و به عکس دو نفره‌مون خیره شدم.

هیچ وقت نفهمیدم پاپی پشت اون نقابش لبخند می‌زد یا نه. نباید توی شورش از دستش می‌دادم. شب آخر مثل زن و شوهرهای دیوونه دعوا کردیم. سرش داد زدم که مشروب خوردن رو تمومش کنه. آدم احمقی بودم. چه انتظاری از یه معتاد داشتم؟ چطوری وقتی مواد مصرف کرده بود باید حرف‌های منطقی من رو می‌فهمید؟
اون اولین و آخرین دعوامون بود. دونه برفی روی دستم نشست. انقدر وزن کم کرده بود که دست‌هاش به اسکلت و پوست شباهت داشت تا دست یه مرد، یه قاتل یا حتی یه زن.

اولین برخوردمون رو جوری یادم میاد که انگار دیشب بوده. یه ماه از اومدنم به کلیسا می‌گذشت. هر روز از ظهر تا نیمه شب تمرین می‌کردم. دور باغ می‌دوییدم. توی باشگاه می‌رفتم و تا جایی که استخون‌هام رو حس نکنم مشت می‌زدم. اون شب هم فرقی نداشت تا جایی که تونستم خودم رو خسته کردم و دوش گرفتم و لباس‌های تمیز پوشیدم.

پشت در اتاقم ایستادم. صدای گریه‌های ریزی می‌اومد. یکی اونجا بود. اولش احتمال دادم که صاحب قبلیه. آخرین بار یکی دو هفته پیش حضورش رو حس کردم. زمزمه‌های بی‌مفهومی رو ازش می‌شنیدم. به در نزدیکتر شدم. می‌خوام خلوتش رو بشکنم و وارد بشم. دستگیره‌ی در رو به آرومی پایین کشیدم.

متوجه اومدنم شد ولی توجه‌ای بهم نکرد. سرش رو برنگردوند و حرف‌هاش رو متوقف نکرد. «تقصیر خودشون بود. نباید باهات اینجوری می‌کردن نباید اون بلا رو سر گناهکارها می‌آوردن. محموله‌ی مواد بود چیز مهمی که نبود. زندگی ما ارزشمندتر نبود؟ خانواده مهم‌تر نبود؟»

پرسیدم «تو هم از گناهکارهایی؟»

سرش رو به سمتم چرخوند «دیگه نیستم.» صورتش رو تا چشم‌هاش با یه پارچه‌ی سیاه پوشونده.

- چطوری؟ فرار کردی؟

بلند خندید. از اون خنده‌ها که تا چند سال قبل فقط از شخصیت شرور انیمیشنی بر می‌اومد. «پاپ رو کشتم.» سرفه کردم. «اون مرد رو؟»

- اون زن دروغگوی خوبی بود. چرا نخواست مادر خوبی باشه؟

تازه توجه‌م به دست‌هاش جلب شد. یه مایع تیره از لابه‌لای انگشت‌هاش سر می‌خوره و می‌چکه. کلید چراغ رو فشار دادم. لامپ با چند ثانیه تاخیر روشن شد.
- هنوز عوض نکردی؟ وقتی یه چیزی خراب می‌شه باید با یه بهتر جایگزینش کنی. به من نگاه کن پاپ رو کشتم و جایگاه‌ش رو می‌گیرم.

نگاه دقیق‌تری بهش انداختم. خون روی لباس‌هاش پاشیده بود. باید با یه وسیله‌ی تیز به مقتولش ضربه زده بوده باشه. «این همه خشونت برای یه زن؟» نیشخندی زد. «اگه می‌خوای طرف کسی رو بگیری نباید اول همه‌ی اطلاعات رو داشته باشی؟» مثل کسی که اولین روز کاریش تو شرکته پرسیدم «من تازه‌ واردم چطوری می‌تونم همه‌ی اطلاعات رو داشته باشم؟»

سرش رو بالا آورد و با شگفتی به دیوارها و وسایل اتاق خیره شد. «دیدیش؟» تو اون مدتی که اونجا بودم چیز غیرعادی یا عجیبی ندیدم. «قیافه‌ش رو نه»

- صاحب این اتاق رو دوست داشتم.

با حرفش پرسیدم «تو هم از پسرها خوشت میاد؟» از بالا رفتن ابروهاش فهمیدم خیلی سوال غیرمنتظره‌ای پرسیدم. «می‌خوای باهام بخوابی؟»

- اگه زیر خون دوش نگرفته بودی بهش فکر می‌کردم.

- اگه چشم‌هات رو ببندی خونی نمی‌بینی.

اون شب یه سکس بعد از قتل و یه سیگار بعد از سکس با من داشت. با اومدن اتوبوس از اون خاطره بیرون کشیده شدم. جلوی در شیشه‌ای سیاه‌ش ایستادم. فقط یه پسر جوون پیاده شد. کنجکاوم وسط خیابونی که کیلومترها با شهر فاصله داره چیکار می‌خواد بکنه. به سمتش چرخیدم. «قراره از اینجا تا مقصدت پرواز کنی؟»

چهره‌ش رو با شالگردن بافت ضخیمی پوشونده. کلاه‌ش هم تمام پیشونیش رو گرفته. «کسی رو دیدی که این اطراف از پاراسنت مرده باشه؟» آب دهنم رو قورت دادم. اون یه جسد جمع کنه. «کسی که بخواد بمیره تا اینجا نمیاد» پشتم رو بهش کردم و سوار شدم. فقط یه پیرزن و راننده توی اتوبوسن. کنجکاوم که اون زن قراره بره نوه‌هاش رو ببینه یا نه.

روی صندلی‌های انتهایی نشستم. اون پسره هم اومد و جلوم ایستاد. ماشین شروع به حرکت کرد ولی اون چند ثانیه‌ای بدون حرف بهم خیره شد.

- داری می‌ری کسی رو ببینی؟ مثلا من رو؟
سرم رو بالا آوردم.

- انتظار نداشتم منو نشناسی. اون موقع که پاپی بودم هیچ وقت بهم بی‌توجه‌ای نمی‌کردی.

سرفه‌ای کردم. «پاپی؟»

- کیونگسو بهم گفت دنبالم می‌گردی ولی من نمی‌خوام دوباره داستانمون رو تکرار کنم.

«پاپی؟»

- همونطور که ازم خواستی یه زندگی جدید رو شروع کردم و الان حالم خوبه.

دستش رو توی جیب کتش برد. نامه‌ی سفیدی رو درآورد و به سمتم گرفت. «این آخرین حرف‌هامه... برنگرد چانیولا» خشکم زد. این حتی تو بعیدترین احتمالاتم هم نبود. نامه رو گرفتم. دستکش‌های سیاهی دستشه. امیدوارم به اندازه‌ی کافی گرم نگه‌ش دارن. رو به راننده گفت «آقا می‌شه لطفا توقف کنین؟»

آرزو کردم راننده مخالفت کنه ولی اتوبوسش رو متوقف و درها رو باز کرد. پاپی موقع رفتن برنگشت تا برای بار آخر بهم نگاه کنه. باید زیادی دیر برگشته باشم... نفس عمیقی کشیدم و نامه رو باز کردم.

«حالت اخیرا چطور بوده؟ من خوبم. خیلی وقته که دیگه الکل نمی‌خورم حتی وقتی دیشب بکی برام یه لیوان پر مشروب ریخت مجبورش کردم خودش بخوره. این مدتی که نبودی آشپزی یاد گرفتم. از بدنم مراقب کردم و رژیم گرفتم و وزن اضافه کردم و عضله ساختم. سرکار رفتم و پول درآوردم و یه خونه‌ی خوب خریدم. دخترم هم بزرگ شده. وقتی بهت نیاز داشتم تنهام گذاشتی الان که همه چی رو ساختم چرا می‌خوای برگردی؟ چرا فکر کردی اجازه می‌دم برگردی؟»

دستخطش مرتب‌تر از قبله ولی مال خودشه. با خوندن کلمه‌ی دخترم نفسم رو حبس کردم. بچه داره؟ زمان بیرون کلیسا سریع‌تر می‌گذره؟ چطور ممکنه؟ انقدر دیر اومدم؟

سرم رو بین دست‌هام گرفتم. اگه بهش می‌گفتم زمان زیادی برام نمونده باز هم انقدر راحت می‌رفت؟ گوشیم رو روشن کردم. من چه احمقی بودم که هنوز عکس‌هامون رو دارم؟ گالریم رو باز کردم. از هر چیزی که باهم تجربه کردیم عکس دارم. از خونه‌مون،‌ از سکسمون، از لیوان آبجمون، از غذایی که درست کرده بودم...

نمی‌خوام دیگه چشمم به هیچکدومشون بخوره. اتوبوس که ایستاد پیاده شدم. گوشیم رو تا جایی که صفحه‌ش کاملا خرد بشه به میله‌ی سرد ایستگاه کوبیدم. دکمه‌ی روشنش رو زدم. مرده. حافظه‌ش رو هم درآوردم و شکستم. جفتشون رو تو سطل زباله‌ای که ته‌ش آب جمع شده بود انداختم. پاپی هم همین قدر ساده من رو دور انداخته.

اتوبوس دیگه‌ای سوار شدم. برمی‌گردم کلبه‌ی خانوادگیم. باید حداقل اون‌ها رو پیدا کنم. چرا بعد از این همه سال حتی وقتی قراره تا چند وقت دیگه بمیرم هم بهش فکر می‌کنم؟

موقع برگشت تو یه رستوران بین راهی توقف کردم. جای تمیزیه. به جز من یکی دو نفر بیشتر نیستن. یه همبرگر سفارش دادم. یعنی بچه‌ش انقدر بزرگه که می تونه باهاش غذا بخوره؟ مادرش کیه؟ گازی به نون گرد پر از کنجد زدم. چطور یه آشپز جرئت می‌کنه همچین چیز بی‌مزه‌ای رو دست مشتری بده؟ می‌خواستم اعتراض کنم که یادم افتاد شت... این از علائم پاراسنته.

قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید. دختر میز کنارم که تنها نشسته بود بلند شد و صندلی جلوم رو عقب کشید و نشست. موهای بلوند کوتاهی داره. کاپشن هیکلش رو دو برابر نشون می‌ده. به‌ش می‌خوره یه ده سالی ازم کوچیکتر باشه.

- حالت خوبه؟

لب‌هام رو بهم فشار دادم. «پاراسنت دارم، عشق اولم چند ساعت پیش ردم کرد و تیر خلاص رو بهم زد.»

- چه حسی داری که می‌تونی بی‌قید و شرط زندگی کنی؟ حداقل واسه چند ماه...

تاکید کردم. «من دارم می‌میرم.» گازی به ساندویچش زد. «آدم‌ها وقتی دارن می‌میرن عوض می‌شن. یه شانس داری که بهتر زندگی کنی نمی‌خوای استفاده‌ش کنی؟» پلک‌هام رو بستم. «من شانسی ندارم.»

- درباره‌ی سوسیس‌های جادویی شنیدی؟ اون پیرزن و پیرمردی که چند سال پیش مریض شدن؟

دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم و منتظر ادامه‌ی صحبتش موندم.

«تو هشتاد سالگی پاراسنت گرفتن. پیرمرده یه مغازه‌ی یه متری تو یه زیرزمین داشت و سوسیس می‌فروخت. یه پیرزن هم یه روز ازش یه ساندویچ می‌خره و از اون روز به بعد هر روز می‌اومده روی پله‌های جلوی مغازه می‌نشسته و سوسیس می‌خریده و با پیرمرده با هم می‌خوردن. چند ماه بعد با هم می‌رن بیمارستان و دکتر بهشون می‌گه به طرز معجزه‌آسایی بیماریشون خوب شده.»

این محتوای مکالمه‌های روزمره‌ی آدم‌های عادی غیرمافیاییه؟ ادامه داد

«چند وقت پیش تولد هشتاد و هشت سالگیشون رو جشن گرفتن. اون شکلی بهم نگاه نکن داستان واقعیه. مال پدربزرگمه»

غر زدم «می‌خوای بهم سوسیس بفروشی؟» لبخندی زد. «بد هم نمی‌شه اگه بیای و یه چند تایی بخری.» بلند شدم. «میام.» عجله‌ای ندارم که به خونه برسم وقتی کسی منتظرم نیست.

راه‌ش نزدیک نبود. سوار اتوبوس دیگه‌ای شدیم.
- به‌شون نگو منو تو یه رستوران دیدی ناراحت می‌شن اگه بفهمن یه جای دیگه غذا خوردم. زیاد طول نمی‌کشه که برسیم. این مسیر مدرسه‌مه.

«نمی‌فهمم چرا داری سعی می‌کنی با یه مرد بزرگتر از خودت جور شی. نمی‌ترسی؟»

اتوبوس ایستاد.

- خونه‌مون اینجاست. مگه نمی‌خوای فقط چند تا سوسیس بخری و بری؟ چرا باید بترسم؟

آهی کشیدم. برای رسیدن به مغازه‌ از دو تا کوچه رد شدم. از تصورم هم کوچیک‌تر بود. پیرمرد به زور جا می‌شه. یه پیرزن هم روی پله‌ها نشسته. هنوز داره برف میاد. استخون‌هاشون یخ نمی‌زنه؟ مریض نمی‌شن؟ عطسه‌ای کردم.

پیرزن با دیدن من بلند شد. «تو این دهکده غریبه‌ای؟» سر تکون دادم. «شاید؟ خونه‌مون دو سه ساعتی از اینجا فاصله داره.» نوه‌شون سرش رو از پشت من بیرون آورد. «سورپرایز! پسر خوشگلیه ولی پاراسنت داره. دعوتش کردم که انگیزه بگیره و سوسیس»

- انقدر از اون زمان گذشته که خوب بخاطر نمیارم دوران نقاهتم چطور طی شد.

خم شد و سوسیس کوچیک سرخ شده‌ای رو توی سُس آووکادو فرو کرد و لای نون ساندویچی پیچید و به سمتم گرفت. از توی جیب کیف پولم رو بیرون کشیدم.
- نیازی نیست هزینه‌ای بابتش بدی.

دارم مشکوک می‌شم. نکنه از طرف پلیسن؟ یعنی چی توش ریختن؟ نمی‌دونم دارم همچین جایی چه غلطی می‌کنم. همه قبل از مرگ عجیب می‌شن؟

مرد میانسالی پشت سرم ایستاد. پاچه‌ی شلوارهاش خاکین و دستکش‌های باغبونیش رو به زور توی جیب کت کلفتش چپونده. غر زد. «جوون می‌شه زود باشی؟ زنم منتظره» نگاهی به‌ش انداختم. یعنی پاپی هم الان پیش زنشه و منتظر پخته شدن غذاست؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم. هوف...

سه تا بسته سوسیس نپخته گرفتم و به سمت کلبه‌ راه افتادم. موقع رفتنم پیرمرد تاکید کرد «سوسیس‌های بزرگ رو تنهایی بخور و کوچیک‌ترها رو با معشوقه‌ت» جواب دادم «خیلی وقته از دستش داده‌م» و بعد از شش سال راه کلبه‌مون رو در پیش گرفتم.

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: May 24 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

The Daed & The LyvingDove le storie prendono vita. Scoprilo ora