2016
اگه میگفتن یه انشا بنویسه راجع به جونگکوک میتونست توی خط اول با خطوط درشت و درهم برهمش از آزادی بنویسه؛ جونگکوک رها بود نه مثل اردکهای روستا که از بالای طویلشون تا رودخونه مهاجرت میکرد، نه مثل سوبین شاگرد دوم کلاسشون که تایم ناهار رو بدون ترس روی پشت بوم مدرسه میگذروند؛
جونگکوک نوادهی آزادی بود با آرزوهای بزرگی که پایانی نداشتن، نه اهمیتی به مدل موهاش و نه لباسهایی که اغلب بهم دیگه نمیومدن میداد و در نهایت بیادبانهترین کلمات روی لبهای کوچیکش جاری میشد و چهره معصومش رو دچار یه تضاد بزرگ میکرد. ترسناک اینجا بود که تهیونگ تمام این ویژگیها رو دوست داشت حتی آزاد و رها بودنش رو.″میدونستی اگه یه طویله خوک داشته باشی میتونی از یه پزشک و مهندس سئولی پولدارتر باشی؟″
تهیونگ با نفس نفس گفت؛ هر دو خسته بودند برای رسیدن به ساختمون بزرگی که زمانی هتلی بود و در نهایت با آتشسوزیای که مقصر مردم روستا بودند برای همیشه متروکه شد و تنها نور پیشرفت منطقه از بین رفت.جونگکوک چندقدمی جلوتر بود اما با صدای پسر کمی به سمتش چرخیده بود و با اون چشمهای براقش چنگ مینداخت به احساسات تهیونگ.
″ترجیح میدم توی سئول باشم با یه زندگی خوب.″
صدای جونگکوک آروم بود اما برای گوشهای منتظر تهیونگ به بلندی پژواک مینداخت.
جونگکوک آدم رویاهای دست نیافتنی و بلندبالا بود اما تهیونگ فقط میموند، جایی که دیروز بود و امروز و فرداها.چشمهای تهیونگ کمی نگران بود پس جونگکوک ادامه داد:
″میدونی اگه بریم سئول من میتونم برم دانشگاه و تو هم میتونی تو یه کافه کار کنی؛ پنکیک ژاپنی و چیزکیک یاد بگیری تا بعدا یه کافه بزنی اسمش رو هم میذاریم بابونه.″لبخند بزرگ روی لبهای تهیونگ چشمهای نگرانش رو توی خودش غرق میکرد.
به هتل رسیده بودند اما بدون هدف روی پلههای چوبی ورودیش نشستند و به منظره زمینهای برنج خیره شدند.
تهیونگ دوست داشت سراسر گوش بشه و به رویاها گوش بده؛ به کافه بابونه، پنکیک ژاپنی، توله سگی که شاید یه روزی باهاشون زندگی کنه و همینطور آیندهای که حضور جونگکوک پر رنگ بود.وقتی انگشتهای جونگکوک موهای آشفته و فر شدهاش رو به پشت گوشش هدایت کرد نتونست بهش خیره نشه و از نزدیکیشون معذب نشه.
″بیا فرار کنیم؛ بیا بریم سئول و کافه بابونه رو داشته باشیم.″
جونگکوک گفت و صورتش رو به پسر نزدیک کرد تا بوسهای لطیف روی گونهاش بذاره.
″یونتان رو هم میتونیم بزرگ کنیم؟″
با سوال تهیونگ لبخند پراشتیاقی روی صورت جونگکوک خونه کرد؛
یونتان توله سگ تهیونگ توی ده سالگی بود که پدرش برای کمک خرج برادربزرگتر پسر توله سگ رو به پسربچهی شهریای که برای بازدید به روستا اومده بود، فروخته بود.
بعد یونتان، تهیونگ موند و قلادهای که با دستهاش بافته بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/364954397-288-k806485.jpg)
YOU ARE READING
seven chamomiles
Fanfictionجونگکوک دست تهیونگ رو رها کرد تا به آرزوهاش برسه، هفت سال بعد دوباره جلوی تهیونگ ایستاده بود و خاطرات گذشتهی دو نفرشون توی روستای کوچیکشون تموم ذهنش رو پر کرده بود. _____ ″شبیه یه ماهی قرمز بودم، یه طعمه خوب. هر چند که حاضر بودم به خاطر تو دل به خ...