بعد از شامی که تهیونگ تدارک دیده بود در مقابل اصرارهای جونگکوک برای جمع کردن میز با گفتن اینکه تو خستهای خودش به تنهایی میز رو جمع کرد و در نهایت دو شیشه سوجو با چیپس کوچیکی روی میز چوبی و کوتاهش که پایین مبلها بود گذاشت؛ چشمهاش هنوز از اشکهایی که روی شونه پسر ریخته بود قرمز بود.
″باید برگردم سئول! نمیتونم الکل بخورم.″
جونگکوک به پسری که در حال باز کردن بسته چیپس بود گفت.
سر تهیونگ بالا اومد و لبهاش با حالت آسیب پذیری باز شده بود و چشمهای درشت شدهاش کمی ناراحت بنظر میومد:
″الان دیروقته و جاده تاریکه.″معمولا آدمهایی که بهم با نخ سرخ سرنوشت وصل بودند چیزی بینشون مانع دوری میشد و تهیونگ مطمئن بود اون چیزی که بین اون دو بهم وصلشون میکرد گذشتهاشون بود؛
رابطه عاشقانهی بینشون کوتاه مدت بود اما سالها دوستی و عشق اعتراف نشده اون گذشته رو مهم میکرد، مهمتر از خونهی نعنایی جونگکوک توی سئول پس برای اینکه ناراحتی و آسیب پذیری از روی صورت پسر از بین بره خیره به لیوان باریک و کوچیک سوجو گفت:
″شب نمیتونم پیشت بمونم، میتونم؟″″میتونی!″ تهیونگ وقتی کلمهای که احساس تموم نشدهاش به پسر رو نشون میداد به زبون میآورد سر خودش رو با پر کردن لیوان جفتشون سرگرم کرد، حدس میزد احساساتش مثل کتابهای ریاضی و فیزیکی که خوندنشون برای پسر کاری نداشت کاملا واضح باشه و این احتمال که جونگکوک بهش حسی نداشت و ممکن بود معشوقهای منتظرش باشه توی خونهاش کمی براش صحبت کردن رو ناراحت کننده میکرد.
اجازهی تهیونگ راه رو برای جونگکوک هموار کرده بود پس بالاخره لیوان کوچیک رو نوشید و پشت سر هم لیوانهای بعدی رو رو با دقایقی که به سرعت میگذشت همراه کرد.
برخلاف چیزی که تو ذهن دوتاشون میگذشت حین نوشیدن هیچ حرفی بین اون دوتا جا به جا نمیشد؛ انگار که دنیا به آخر رسیده باشه و آخرین واژهها رو بهم گفته باشند هر چند که دنیای کوچیک اونها پایانش خیلی وقت پیش به دنبالشون اومده بود.جونگکوک معمولا زیاد نمینوشید به جز چندماه اخیر چون در گذشته باید نقش شاگرد اول رو بازی میکرد و بعد از اون برای دوام آوردن توی خوابگاه و کارهای پاره وقتش نمیتونست بنوشه پس ظرفیت پایینی داشت هر چند که با اطلاع از این موضوع حالا چند شیشه رو تموم کرده بود تا شاید اتفاقی غیر منتظره بین خودش و تهیونگ بیوفته اما تنها سکوت کرده بودند.
″گونههات قرمز شده؛ مست شدی؟″ تهیونگ بالاخره سکوت طولانیشون رو از جمعشون بیرون کرد.
″فکر کنم... فکر کنم مستم!″
جونگکوک در حالی که گیج شده صورتش رو به دستش تکیه میداد گفت و پسر رو به روش رو از اینکه دوست و معشوقه نوجوانیش انقدر کم ظرفیت بود متعجب شده بود.
دایچی برخلاف احساس غریبیای که نشون داده بود حالا جایی روی رون جونگکوک رو برای خوبیدن انتخاب کرده بود انگار که بالاخره تونسته بود پسری که سالها پیش از زیر بارون نجاتش داده بود و تمام شب توی تیشرتش نگهش داشته بود رو به یاد بیاره.
جونگکوک گربه خوابآلود نارنجی رنگ رو بلند کرد و در حالی که صورت بداخلاق گربه رو به صورت خودش چسبونده بود و از شدت نرمی موهای دایچی سرش داشت گیج میرفت زمزمه کرد:
″دلم براش تنگ شده بود، هر شب به این فکر میکردم اگه من و تو و دایچی میتونستیم تو خونه من بمونیم و باهم باشیم چقدر همه چیز فرق میکرد.″
![](https://img.wattpad.com/cover/364954397-288-k806485.jpg)
YOU ARE READING
seven chamomiles
Fanfictionجونگکوک دست تهیونگ رو رها کرد تا به آرزوهاش برسه، هفت سال بعد دوباره جلوی تهیونگ ایستاده بود و خاطرات گذشتهی دو نفرشون توی روستای کوچیکشون تموم ذهنش رو پر کرده بود. _____ ″شبیه یه ماهی قرمز بودم، یه طعمه خوب. هر چند که حاضر بودم به خاطر تو دل به خ...