″توی پمپ بنزین؟ تو گدایی تهیونگ؟ چرا وقتی یه طویله به اون بزرگی با کلی خوک داری باید تو سرویسبهداشتی یه پمپ بنزین بخوابی؟″ جونگکوک باز هم عصبانی بود، یه استراحت کوتاه به غر زدنش بعد چشمهای اشکی پسر داده بود اما با گذشت ده دقیقهای دوباره شروع کرده بود و تهیونگ انگار تصمیم گرفته بود تنها با یه قهر کوتاه نادیدهاش بگیره.
″نمیخوای جواب بدی؟″ ادامه داد و به سمت پسر چرخید.
حقیقت این بود که چیزی ته قلبش میلرزید وقتی به این فکر میکرد پسری که هفت سال پیش بهش گفته بود دوستش نداره دو بار بخاطرش همهچیز رو رها کرده و به سمتش اومده هر چند که بعد از سالها ترس بزرگی توی ذهنش قدم برمیداشت؛
اگه تهیونگ رو برای بار دوم میخواست ممکن بود پسر باز هم روزی که فکرش رو نمیکرد رهاش کنه؟″کیف پولم رو دزدیدن توی قطار، در حد خرید چندتا نودل پول پیشم موند.″ پسر با تعلل و به آرومی گفت و منتظر موج بعدی سرزنشها شد.
″باید استراحت کنی!″ جونگکوک اینبار با صدای آرومی لب زد انگار که برای خودش بهونه میآورد؛ برای نگهداشتن پسر توی خونهاش دنبال بهونه بود و اهمیتی نمیداد که خانواده تهیونگ چشم انتظار این بودن که خبری از پیدا شدنش به گوششون برسه شاید حتی باید پسر رو پیش خودش نگه میداشت و مثل یه روانی توی خونهاش زندانی میکرد تا هیچوقت فکر رفتن به سرش نزنه.
تهیونگ که انگار منتظر یه صدای ملایم و آروم بود مظلومانه گربه رو به تنش چسبوند و خرخر ناراضیش رو درآورد، صداش میلرزید انگار که ملایمت پسر چیزی ته قلبش رو ناآروم کرده بود:
″خیلی ترسیدم! همهچیز اینجا ترسناکه.″جونگکوک نیم نگاهی بهش انداخت و به این فکر کرد که چقدر از تصور تهیونگ کنار خودش توی سئول در حالی که دقایق دیگه قرار بود توی خونهی نعناییش داشته باشتش براش لذت بخش بود هر چند که پسر نگاهش رو جور دیگهای برداشت کرد و ادامه داد:
″کلی معتاد و آدمهای عجیب شبها این اطراف میچرخیدن! آدمهای مست دنبال بهونه برای دعوا بودن برای همین وقتی سمتم میومدن خیلی میترسیدم فکر کنم دایچی هم ترسیده باشه.″ وقتی تهیونگ توضیح میداد جونگکوک سری تکون داد و نگاهی به گربه نارنجی توی آغوش پسر انداخت هر چند که گربه چاق جوری چشمهاش خمار بود و شکم گرد و تپلش توی دستهای آفتاب سوخته پسر فشرده میشد و با بیخیالی به اطراف نگاه میکرد انگار پادشاه سئول بود پس جونگکوک زیاد موافق نبود که دایچی هم مثل تهیونگ ترسیده باشه.
″ترسیده بودی؟ بهت سخت گذشته! نباید تنها و بدون خبر یهو بذاری و بری. این چندروز بیشتر از این هفت سال خیابونهای سئول رو بالا و پایین کردم.″ جونگکوک صحبت میکرد و صداش به طرز قابل توجهی آروم و زمزمه مانند بود انگار که داشت نوزاد توی آغوشش رو میخوابوند و نازش رو میخرید.

KAMU SEDANG MEMBACA
seven chamomiles
Fiksi Penggemarجونگکوک دست تهیونگ رو رها کرد تا به آرزوهاش برسه، هفت سال بعد دوباره جلوی تهیونگ ایستاده بود و خاطرات گذشتهی دو نفرشون توی روستای کوچیکشون تموم ذهنش رو پر کرده بود. _____ ″شبیه یه ماهی قرمز بودم، یه طعمه خوب. هر چند که حاضر بودم به خاطر تو دل به خ...