مسیر کوتاهشون طی شده بود و دوباره قرار بود راهشون جدا بشه؛ انگار تقدیر کنار هم قبولشون نمیکرد.
از خونه قدیمی خانواده جئون تا بازار حدودا پونزده دقیقه بود و بیشتر این زمان صرف سکوت شده بود چون جونگکوک تصمیم داشت پسر رو نادیده بگیره در حالی که تمام سلولهاش فریاد خواستن میکشید.
وقتی جلوی میدون بازار ایستاد و از دور هم میتونست دستفروشهای میوه و غذاهای خیابونی رو ببینه.″فکر کنم باید برم.″
تهیونگ گفت در حالی که نگاهش خیره به نیمرخ جونگکوک بود و بدون حرکت نشستنش به این اشاره داشت که دلش نمیخواد به این زودی بره؛ رفتن برای اون دو به این معنا بود که شاید تا هفت سال آینده همدیگه رو نبینند پس لحظات باارزش بود.جونگکوک سری تکون داد و کمی به سمت پسری که خوک به بغل با گونههای سرخ نشسته یود، برگشت:
″مثل اینکه اره!″″پس خداحافظ.″ در حالی میگفت که لبخند کوچیکی یه لب داشت و اینبار کاملا جدی در رو باز کرد؛
دستش کشیده شد و جونگکوک نگهش داشته بود.″تهیونگ؛ کمک احتیاج نداری؟″
با تردید پرسیده بود اما تهیونگ که انگار منتظر همین جرقه بود خوک کوچیک و و ترسیده رو بیشتر تو بغلش فشار داد:
″همراهم میای؟″سوال کوتاه تهیونگ جوری بود که جونگکوک حس کرد تموم گذشتههایی که پسش زده بود رو به یاد نداشت پس اخمی پر رنگ رو ابروهاش جا گرفت اما کلامش چیز دیگهای بود عر وند که کینه و دلخوری بینشون جا مونده بود:
″میخوای بیام؟″تهبونگ هول شده از واکنش پسر لبهاش رو گزید و با صدایی بلند شده از هیجان داد زد:
″میخوام! میخوام بیای جونگکوک.″_____
بعد از خرید چندساعته که تهیونگ شوق زده از حضور اولین کسی که ضربان قلبش رو بالا برده بود و هنوز هم میتونست بالا ببره مدام حرف میزد اما حرفهاش خلاصه میشد در مورد میوهها و خواصشون.
تقریبا غروب بود وقتی به خونهی بزرگ خانواده کیم رفتن، دیوار فلزی طویله رنگ شده با رنگ صورتی بود و روی در بزرگش نقاشی یه خوک صورتی و چاق کشیده شده بود و پایین تصویر نوشتهی کوچیکی با عنوان ″کیم خوک″ بنظر میرسید؛
انگار که حالا کیم خوک تبدیل یه برندی برای خوکهای اون طویله شده بود.″تا من میرم این کوچولو بذارم پیش مامانش برو تو خونه.″
تهیونگ بعد از اینکه در خونهی همیشه گرم و نورگیرشون رو باز کرد با اشارهای به خوک توی آغوشش گفت و از کنار پسر رد شد.به محض وارد شدن به خونه که حالا کمی دکوراسیونش متفاوت تر بود و با داشتن مبلهای پستهای و پردههای شیری رنگ کمی با تصوارت جونگکوک فرق میکرد هر چند که برخلاف گذشته اینبار خونه تمیز نبود؛
ظروف نشسته زیادی توی سینک بود و روی مبلها لباسهایی که به سلیقه تهیونگ نزدیک بود پرت شده بود پس حدس اینکه تمام اونها متعلق به پسر بود سخت نبود اما اینکه چرا انقدر شلخته رها شده بودند جای سوال بود چون مادر تهیونگ زنی سختگیر و خونهدار بود که از کودکی اون دو پسر با اخمهای وحشتناک همیشه به تهیونگ هشدار میداد که اگه وسایلش مرتب نباشه حق بیرون رفتن نداره.
YOU ARE READING
seven chamomiles
Fanfictionجونگکوک دست تهیونگ رو رها کرد تا به آرزوهاش برسه، هفت سال بعد دوباره جلوی تهیونگ ایستاده بود و خاطرات گذشتهی دو نفرشون توی روستای کوچیکشون تموم ذهنش رو پر کرده بود. _____ ″شبیه یه ماهی قرمز بودم، یه طعمه خوب. هر چند که حاضر بودم به خاطر تو دل به خ...